ایرج پزشکزاد در سال
۱۳۰۶
خورشیدی در تهران متولد شد. وی پس از تحصیل در ایران و فرانسه در رشتهی
حقوق دانشآموخته شد و به مدت پنج سال در ایران به قضاوت در دادگستری مشغول
بود. پس از آن به خدمت در وزارت امور خارجه ایران ادامه داد و آخرین سمتش
مدیرکل روابط فرهنگی بود.بیشتر
بخوانید...◄
عاقبت یک روزی حوصلهی پدرم بعد از شش سال خدمت در این شهر و آن شهر سر
رفت. برگشتیم. از خدمت دولت کناره گرفت و در تهران مطب باز کرد. در نتیجه،
اولین آشنایی من با قبیلهی پرجمعیتام، که از سه سالگی دیگر ندیده بودم و
نمیشناختم، در سن حدود نه سالگی اتفاق افتاد. دائیها و خالههایم در
خانههایی واقع در باغ موروثی، معروف به «باغ امیر الامرا» زندگی میکردند.
ما هم در خانهای در همان باغ مستقر شدیم. دائیها و خالهها آدمهای محترم
و معقولی بودند، همگی درس خوانده؛ مردها در خدمت دولت و خانمها به خانه
داری مشغول بودند. اما، خارج از این دایره کوچک بستگان نزدیک، یک دایره
بزرگتری متشکل از بستگان درجهی بعدی، عمدتا عموها و عمههای مادرم بود که
تقریبا تمام محله را با فرزندان متعدد و نوهها اشغال کرده بودند. علت این
تجمع و تمرکز خانواده، از قرار معلوم این بود که باغ اصلی امیرالامرا بسیار
بزرگتر از آن شحص امیرالامرای اول بوده که بعد از او، فرزندانش قسمت عمدهی
آن را تکه تکه کرده و خانه ساخته بودند. باغی که ما در آن زندگی میکردیم و
حدود شاید سه هزار متر مربع وسعت داشت، سهم یکی از فرزندان امیرالامرا،
یعنی پدر مادرم بوده، که به عنوان بزرگترین قطعهی بازمانده، لقب باغ
الامرا را از باغ اصلی ارث برده بود. توزیع لقب و ارث بردن لقب، سکهی رایج
زمان بود. در باب اولین چیز عجیبی که دیدم و برایم تازگی داشت، این بود که
هر چه در اطرافم بود السلطنه، الممالک، الدوله بود. تمام عموجانها و عمه
جانها و فرزندان آنها با این لقبها مشخص میشدند. تعداد عموها و عمهها
چهارده نفر، یعنی نه عمو و پنج عمه بود و حکایت این اجتماع القاب این بود
که امیرالامرا، که از رجال دربار ناصرالدین شاه و بعد مظفرالدین شاه بوده،
برای فرزندان، از یک فوج زن حرمسرایش و بعدها نوههایش، به محض تولد، از
شاه لقب میگرفته است. از تعداد کل فرزندان او بیخبرم؛ ولی همین که آن
موقع (یعنی حدود
۱۳۱۵
خورشیدی) من با چهارده نفرشان معاصر افتاده بودم، قرینهای است. این لقبها
هم طوری در گوشت و استخوان عموجانها و عمه جان ها و فرزندان آنها جا
افتاده بودند که بعد از آن هم که با قانون شناسنامه، صاحب نام و نام
خانوادگی شده بودند، چه در برخورد با دیگران و چه در معاشرت خانوادگی یک
دیگر را فلان السلطنه و فلان الدوله خطاب میکردند.
علت این که در این شرح حال، بخصوص به عموجان و عمه جانهای مادرم
پرداختهام این است که این چهارده السلطنه و الممالک همگی متولدین پیش از
مشروطیت، از یازده مادر مختلف بودند و با یادکرد آنها، سری هم به تاریخ
اجتماعی قرن پیش از خودم میزنم.
این را بگویم که وقتی من به خانواده رسیدم در قلعهی برافراشتهی القاب،
چند رخنه ایجاد شده بود. یکی این که «عموجان ناظم الملک»، چون ارتشی بود،
بعد از کودتای
۹۹،
به حکم قانون رضاشاه، به «عموجان سرهنگ» خشک و خالی تنزل درجه پیدا کرده
بود! از طرفی، «عمه جان فخرالدوله»، از طرف برادران و خواهران عملا از لقبش
محروم شده بود و از او به اسم «ربابه خانم» نام میبردند. علت هم این بود
که این خانم دیگر شوهر نداشت. به کار پرورش و فروش قناری دست زده بود و از
نظر قبیله، کار کردن
بدون احتیاج مادی عیب بود.
ولی واقعیت که من از زبان خود عمه جان شنیدم، این بود که گاهی تخم قناری را
دو هفته زیر بغل خود میخواباند تا جوجه در بیاید. ضمنا «عموجان سیف
السلطنه» چون به بچهها اجازه داده بود به او «عموجان علی اصغر خان» خطاب
کنند، برادرها و خواهرها، برای تنبیه او فقط «اصغر» صدایش میزدند. عموها و
عمهها از نظر آداب و رسوم و تشریفات مشخص بودند. یک عادت مشخص آنها این
بود که خواهر و برادر و زن و شوهر به هم «تو» نمیگفتند و در مقام صحبت از
یکدیگر و سایر بستگان نهایت احترام را رعایت میکردند. با معنای بعضی از
اصطلاحات آنها مدتها طول کشید تا آشنا شدم. برای مثال، اگر میپرسیدی:
آیا عموجان سالار محتشم تشریف دارند؟ اگر نبود، جواب میشنیدی: نخیر، سوار
شدند! و این، در حالی بود که هیچ وقت جلوی منزلش درشکه، کالسکه یا ماشین
ندیده بودم و کمی بعد عموجان را سر خیابان در انتظار اتوبوس میدیدم.
اولین دیدار من از جمع، از بزرگترینشان، عموجان
امیرالامرا بود که در آن موقع شاید هشتاد سال داشت. این
عموجان، به عنوان پسر ارشد امیرالامرا، لقب او را به ارث برده بود. مادرم
خود را مکلف میدید که هرچه زودتر مرا به دستبوس او ببرد. بعد از تعلیمات
مفصل دربارهی نحوهی تعظیم و تکریم و دستبوسی به راه افتادیم. عموجان نه
در سالن بلکه در اتاق خصوصیاش از ما پذیرایی کرد. پیرمرد محترم و موقری
بود با موی سر و روی سفید، بسیار آرام با کلمات شمرده صحبت میکرد. روی
تشکچهی مخملی نشسته بود. جلوی پای او سفره و بساط منقل و وافور بسیار ظریف
و تمیزی گسترده بود. بوی تریاک بر فضای اتاق حاکم بود. بعدها دانستم که
علاوه بر او، عمو احتشام الدوله و عموجان سیف السلطنه هم اهل منقل بودند.
چیزی که بخصوص توجه مرا از بدو ورود جلب کرد، یک ظرف بلور پر از نان
شیرینی، کنار سفره بود که طبق تعلیمات نباید به آن توجه میکردم. برای
انصراف خاطر، نگاهم را به قاب عکس بالای سر عموجان دوختم. عکس تمام قد مرد
نیرومندی با سرداری ترمه اعیانی بود. عموجان که متوجه توجه من به عکس شد،
توضیح داد که عکس مرحوم امیرالامرای بزرگ است. و وعده داد که یک روزی برای
من شرح زندگانی «مرحوم امیر» را حکایت کند. ولی من، بیشتر و فوریتر از شرح
حال مرحوم امیر، در انتظار بودم عموجان به فکر تعارف شیرینی بیفتد. ولی
خبری نشد و دوباره به صحبت با مادرم ادامه داد.
این انتظار و اشتیاق من برای شیرینی چیز غریبی نبود. ما، یعنی بچههای آن
روزگار، عقدهی
شیرینی داشتیم. چون شیرینی، که همیشه همه در خانه درست
میکردند. مال هر جا و هرکس نبود. مخصوص مهمان بود و در غیاب مهمان در
قفسهای با قفل و بست محبوس میشد و ما، فرزندان برومند آن سالها، مدام در
فکر و جستجوی راهی برای دستبرد زدن به این مخفیگاه شیرینیجات مهمان بودیم.
آن موقع مملکت بسیار فقیری داشتیم. به اصطلاح (از نظر) سازمان ملل کنونی،
جزو ممالک «سوپر فقیر» بودیم. طبقهی متوسط وجود نداشت. غیر از یک اقلیت
بسیار بسیار معدود ملاک و تاجر، سایر مردم، از کارگر و کارمند و هنرمند و
حتی صاحبان مشاغل آزاد، به زحمت شکم خود را سیر میکردند. آنها که آن
سالها بودهاند، به یقین غوغای
عدس پلوی نذری را به یاد دارند که اگر از کلانتری پاسبان
نمیآوردند، ممکن بود یکی دو نفر زن و بچه زیر دست و پا بروند. برای توضیح
این واقعیت باید یادآوری کنم که بودجهی سالانهی ممالک محروسه ایران در
سال
۱۳۰۰
خورشیدی، به موچب آمار رسمی منتشر شده دولتی، فقط نوزده میلیون تومان بود.
و بعد از تلاش تقریبا بیست سالهی دولتهای رضاشاه و ازدیاد درآمد نفت،
بودجهی کشور شاهنشاهی ایران در سال
۱۳۲۰،
از سیصد و شصت میلیون تومان تچاوز نکرد.
همچنان در انتظار تعارف شیرینی بودم که شنیدم مادرم اجازهی مرخصی خواست و
صدای آرام عموجان را که گفت چه عجلهای است؟ در حالی که او هنوز از «پسر
نازنین» پذیرایی نکرده است. این را گفت و در ظرف بلور شیرینی را با حرکات
بسیار آرام بلند کرد. شیرینی داخل ظرف را بهتر دیدم. همان طور که حدس زده
بودم، «نون بادومی» بود که بسیار دوست داشتم. عموجان ضمن بلند کردن ظرف به
قصد تعارف به من، با کلمات شمرده گفت: این نان شیرینی… بادامی را… خانم عفت
السلطنه… مرحمت کردهاند. در این موقع ناگهان مادرم به طرز عجیبی خود را
روی دست عموجان انداخت و تقریبا به زور شیرینی را از من دور کرد و ضمن این
حرکت گفت: قربان دستتان عموجان. نان بادامی برای گلو درد این بچه بد است.
من حیرت زده، با چشم گرد و دهن باز در انتظار سر درآوردن از این حرکت و حرف
نادرست و در واقع خصمانه، به او خیره شدم. ولی نگاه تند و آمرانهاش، که
حکم به تمکین میداد، زبان دلم را بست و سرم را به زیر انداختم. مادرم در
جواب عموجان که نان بادامی را برای گلودرد آن قدرها هم بد نمیدانست،
حکایتی از دو شب نخوابیدن من از گلودرد سر هم کرد و با خداحافظی عجولانهای
از عموجان، مرا به طرف خانه به راه انداخت. در راه، من سرخورده و عصبانی در
انتظار توضیح مادرم ساکت بودم. او هم مدتی ساکت ماند. انگار دنبال بهانهی
معقولی برای توجیه دروغی که گفته بود میگشت؛ که چون پیدا نکرد ناچار بعد
از مقدمهای دربارهی عقل و شعور و رازداری من، واقعیت را گفت: به شیرینی
دست پخت عمه جان عفت السلطنه اعتماد نکرده است! چون عمه جان که اهل جادو
جنبل و خاکهها و معجونهای دوستی و دشمنی است و تازگی با خانم عزیزالسلطنه
(زن عموجان) بگومگویی داشته، ترسیده که مبادا یک چیزی قاتی مایهی شیرینی
کرده باشد!
این اولین اطلاعی بود که از یکی از اعضای مهم خانواده به من رسید، و به
مناسبت این صفت مشخصه، توجه مخصوصام به این عمه جان جلب شد. خانم عفت
السلطنه زنی بود آن موقع، حدود چهل و هفت-هشت ساله، بدون بچه، با شوهرش
(شازده عبدالحمید میرزا) و دختر دایهاش (زرین تاج، که خدمتاش را میکرد)
تقریبا دیوار به دیوار باغ خانه ما منزل داشت. در میان بقیهی افراد قبیله
محبوبیتی نداشت که خیال میکنم علت، بهخصوص حسادت دیگران بود؛ چون خانهی
بزرگ و زندگی خیلی خوبی داشت. این خانم به علت اعتقاد کاملی که به سحر و
جادو داشت، روابط مستمری با دعانویسهای سید ملک خاتون، بهخصوص با
آسیدکمال دعانویس برقرار کرده بود. البته بهانهی رفت و آمد به پاتوق این
افراد و پذیرایی آنها در خانه را به حساب اتفاق و دستگیری افراد مستمند
میگذاشت. زنی اخمو و بسیار از خود راضی بود. مردم را به چشم حقارت نگاه
میکرد. اصطلاح «وا!
چه داخل آدم!» از
زبانش نمیافتاد. کاسب؟ چه داخل آدم! معمار؟ چه داخل آدم! خلاصه، بشریت به
چشم او داخل آدم نبود. خیلی بیش از خواهرها و برادرها از جاه و جلال پدرش
یاد میکرد. این مدرسه، سر طویلهی مرحوم امیر بود! این عمارت را جای
کالسکه خانهی مرحوم امیر ساختهاند. این آقایی که رد شد نوهی سورچی مرحوم
امیر بود. با این خلقیات، گمان میکنم که تنها کسی که عمه جان را دوست
داشت، همین زرین تاج (دختر دایه و خدمتکارش) بود. این زن از آنجا که فوق
العاده ساده و بی آلایش بود، وسیلهای برای افشای اسرار داخلی خانهی عمه
جان بدل شده بود. یعنی زن برادرها اتفاقات خانهی ارباباش را از زیر زبان
او میکشیدند.
من، مدت ده سال به عنوان همسایهی نزدیک، شاهد فعالیتهای مستمر عمه جان در
باب سحر و جادو کردن دیگران یا خنثی کردن جادوی آنها بودم. یکی از
استفادههای مداوم عمه جان از سحر و جادو و مواد و معاجین مسحور کننده، در
جهت حفظ شوهرش (شازده عبدالحمید میرزا) بود. عمه جان به کل بشریت سوء ظن
داشت که میخواهند شوهر او را از چنگ او در آورند. شازده آدم محترم معقولی
بود ولی از آنجا که زیر سایه عمه جان میخورد و میخوابید و از کار کردن
(که دوست نداشت) معاف بود، عوارض اخلاقی زنش را تحمل میکرد. عمه جان طوری
نگران از دست رفتن او بود که هر وقت پای موجود مونثی، از دختر بچهی
هفت-هشت ساله تا زن پنجاه- شصت ساله به خانهاش می رسید، با محض رفتن او،
تا پشت در خانه با آبپاش قلیاب سرکه باطل السحر میپاشید. همین طور وقتی
شیی مشکوکی در خانه یا در کوچه جلوی در خانه به نظرش میرسید، عملیات
جادوزدایی را شروع میکرد! ما وقتی خیلی بچه بودیم برای خنده، یک چیزی
(مثلا یک تخته چوب نخ بسته) را در حوض و یا جلوی در خانهاش میانداختیم و
در گوشهای به انتظار آب حوض کشی و آب باطل السحر پاشی به وسیلهی خود عمه
جان یا شازده بیچاره مینشستیم. از مواردی که باعث دعوا و جنگ و جدال مکرر
زن و شوهر میشد، خوراندن پنهانی اکسیر و معجون مهر و محبت (طبق نسخه
آسیدکمال) به شازده بود. موردی که موجب قهر و دعوای جدی شد و صحبت از طلاق
به میان آمد و به وساطت برادرها به آشتی انجامید، قضیه
صابون مرده شور خانه بود. واقعیت را زن برادرها بعد، از
زیر زبان زرین تاج کشیدند. خانم عفت السلطنه به توصیه آسیدکمال دعانویس، یک
تکه صابون مرده شور خانه را که خود سید در اختیارش گذاشته بود، در آستر کت
شوهرش دوخته بود. بعد از مدتی، یک روز که شازده با دوستانش در خانهی یکی
از آنها قرار بازی رامی داشت، مدتی زیر باران ماند. آن جا که رسیدند دیدند
که از پشت کتاش کف صابون میریزد! گوشه آستر را شکافته و به صابون رسیده
بودند.
اما واقعهای که به دعوای جدی و فرار چند ماهه از خانه انجامید، وقتی بود
که عمه جان خواب دیده بود که شازده زن جوان گرفته و برای تعبیر خواب به
آسیدکمال و سایر بزرگان صنعت تعبیر و جادوگری مراجعه کرده بود. در نهایت،
آسیدکمال در آینهی اسکندرش دیده بود که مورد نظر آقا، زنی سفید چهره و
موسیاه است و نمیدانیم عمه جان چه زن سفید چهره و موسیاهی را اطراف شازده
سراغ کرده بود که یک شب بعد از آن که عبدالحمید میرزا به خواب رفت، با کارد
تیز آشپزخانه به قصد اخته کردن او حمله برد! ولی خوشبختانه شازده در لحظه
قطع ریشهی فساد، از جا پرید و با لباس خواب از پنجره بیرون جست و در
تاریکی شب دوان تا محلهی دوشان تپه به منزل یکی از بستگانش پناه برد و مدت
سه ماه کار خانواده تلاش برای اولا پیدا کردن محل اختفای او و ثانیا
برگرداندناش به خانه بود. و نمیدانم با چه سحر و جادویی شوهر را به کانون
سعادت خانوادگی برگرداندند. جزئیات پنهان این ماجرا را هم خانمها از زیر
زبان زرین تاج کشیدند. سالها بعد، من این قضیه کارد آشپزخانه در رختخواب
را به یکی از قهرمانان رمان
«دائی
جان ناپلئون»
(یعنی خانم
عزیز السلطنه)
نسبت دادم. همان طور که از خیلی از اسامی و خلقیات بستگانام در قصههایم
مدل گرفتهام.
در سالهای بعد از شهریور بیست بود. بهخصوص، که به مناسبت پیشامدهای
بیسابقه در مملکت، من بیشتر به زیر و بم خلقیات بستگان، بهخصوص عمه جان
عفت السلطنه و عمو جان سیف السلطنه (که خواهر و برادر تنی بودند) پی بردم.
البته در آن سالها مادرم دیگر بیش از ده عمو و عمه نداشت. چون عمو جانان:
امیرالامرا و رکن الدوله و عمه جانان: آفاق السلطنه و فخرالدوله دیگر
نبودند.
مهمترین این پیشامدها قیام فرقهی دموکرات در آذربایجان- البته از نظر
قبیلهی ما- مهمتر از آن، گرفتاری عموجان سیف السلطنه با فرقه و پر خطرتر
از آن، مبارزاتاش با ارتش سرخ بود. پیشامد در دو کلمه، این بود که در سال
۱۳۲۴
که هنوز ارتش سرخ از ایران خارج نشده بود، در آذربایجان افراد فرقه دموکرات
با قیام مسلحانه، ادارات دولتی را اشغال کردند تا در نهایت، حکومت دموکرات
آذربایجان را به وجود آوردند. در آغاز، در حالی که گفت و گوی سیاسی ادامه
داشت، ارتباط شهرهای آذربایجان با تهران و دولت مرکزی قطع شده بود. از قضای
اتفاق، در این ایام عموجان سیف السلطنه (که به تازگی از زنش جدا شده بود)
رئیس ادارهی « آمار و ثبت احوال» (زنجان) بود. عمه جان عفت السلطنه برای
برادرش سخت نگران و پریشان خاطر بود. از او هیچ خبری نداشت. حتی ارتباط
تلفنی و تلگرافی بین زنجان و تهران قطع شده بود. فقط این خبر منتشر شد که
فدائیان مامور غلام یحیی رفتهاند فرماندار و استاندار و همه روسای ادارات
دولتی را بازداشت کردهاند. کمی بعد، یک نامهی عموجان به وسیلهی یک مسافر
به دست عمه جان رسیده بود که از بیخبری بدتر بود! چون عمو جان نوشته بود،
یک فدایی دستور رفیق ژنرال غلام یحیی را مبنی بر لزوم تنظیم تمام مکاتبات و
اسناد به زبان ترکی به روسای ادارات ابلاغ کرده، و عموجان به فدایی مامور
ابلاغ حکم، چیزی گفته که خوشاش نیامده است!
عمه جان آخر نامه را برای همه با آه و ناله میخواند. جایی که نوشته بود:
«اینها که رفتند، همکارم صادق زاده گفت باید سرت را میانداختی زیر
میگفتی چشم؛ چون این بلشویکها شوخی سرشان نمیشود به خصوص با یکی که اسمش
سیف السلطنه است. یک وقت دیدی سر از زندان سیبریه درآوردی با (سرمای) شصت
درجه زیر صفر!» فکر تبعید
به سیبریه با شصت درجه زیر صفر طوری تن عمه جان را لرزانده
بود که برای چارهجویی از یک طرف جادوگران و از طرف دیگر بستگان را مرتبا
به خانه دعوت میکرد. اطمینان داشت که برادرش اسیر روسهاست و او را به
سیبریه با شصت درجه زیر صفر فرستادهاند یا به زودی میفرستند. و اظهار
اطلاع هولناکی از زندگی در سردابهای مخوف سیبریه میکرد. با توجه به
اینکه آن موقع از کتاب
«مجمع
الجزایر گولاک»
سولژنیتسین خبری نبود. حدس میزنم که منبع اطلاعاتاش آسید کمال دعانویس
بود. اما آن چه بیش از هر چیز در آن جلسات توجهام را جلب کرده بود، این
بود که عمه جان مکرر میگفت: روسها دارند انتقام مرحوم امیر را از اصغر
میگیرند. یا اصغر دارد تاوان مخالفت امیر با روسها را پس میدهد. ظاهرا
این مخالفت پر تاوان مرحوم امیر با روسها، در نظر حاضران موضوعی تازه نبود
چون با قیافهی قبول و رضا گوش میکردند. تنها برای من مفهوم نبود و در
تردید بودم از چه کسی بپرسم.
یک روز عمه جان عفت السلطنه خانواده را برای خبری راجع به علی اصغرخان به
چای دعوت کرد. عموجان صاعد الممالک که خبر را او کسب کرده بود در آن جلسه
گفت به زحماتی موفق به دیدن وزیر کشور شده و از او خواسته که برای نجات سیف
السلطنه اقدامی بکند. وزیر در جواب گفته بود که برادر خودش هم که فرماندار
زنجان بود اسیر دست فرقه است. و دولت مشغول مذاکره
با فرقه برای آزادی روسای ادارات است. اگر خبری بشود البته
اطلاع خواهد داد. ولی عمه جان معتقد بود که برادرش اسیر ارتش سرخ است و
باید با روسها مذاکره بشود و باز تکرار کرد روسها دارند انتقام مخالفت
مرحوم امیر را از اصغر میگیرند.
من، از عبدالحمید میرزا که با بیحوصلگی نمایانی به صحبت زنش گوش میکرد،
آهسته پرسیدم: حضرت والا، شما میدانید قضیه مخالفت مرحوم امیر با روسها
چه بوده است؟
لبخندی زد و آهسته جواب داد: نمیدانم. شاید روسها خانم عفت السلطنه را
برای نیکلای دوم خواستگاری کرده بودند و مرحوم امیر مخالفت کرده است.
سه روز بعد باز عمه جان فرستاد خانواده را به منزلش دعوت کرد. آن جا باز
صاعد الممالک گفت که وزیر کشور دنبال صحبت قبلی، تلفنی به او اطلاع داده که
روسای ادارات هنوز زندانی فرقهی دموکرات هستند ولی سیف السلطنه با آنها
نیست. همکارش گفته که از چند روز پیش یکباره غیباش زده است. عمه جان که
از اول جلسه قیافهی ماتم به خودش گرفته بود، ناگهان زد زیر گریه و هقهق
کنان گفت: نگفتم اسیر روسهاست.
بعد به عموجان سرهنگ پرید که تو سرهنگی؟ چرا یک سر نمیروی زنجان با روسها
صحبت کنی؟ حالیشان کنی که این جوان اگر پسر مرحوم امیرالامرا است خودش
کاری نکرده، نباید چوب کار پدرش را بخورد.
سرهنگ عصبانی از جا پاشد: خانم عفت السلطنه، چرا حرف سبک میزنید؟ مگر مرا
به زنجان راه میدهند؟ وانگهی اگر روسها با مرحوم امیر اختلاف داشتهاند
آن روسها سرشان رفته زیر ساطور، استخوانشان هم پوسیده… حالا اگر هم
تقاضایی داشته باشیم باید به استالین رجوع کنیم!
اخم عمه جان بیشتر توی هم رفت: وا!
استالین؟ چه داخل آدم!
من، با همه کوششام نتوانستم از راز اختلاف مرحوم امیر با روسها سر در
بیاورم. ظاهرا منبع خبر عموجان رکن الدوله بوده که او هم این راز را بات
خودش به گور برده بود.
بعد از مدتی، یک روز با مژدهی بازگشت عموجان سیف السلطنه، به خانه عمه جان
دعوت شدیم. مدتی منتظر ماندیم تا عموجان از پای منقل به سالن آمد و خیلی
سرحال به شرح ماوقع پرداخت.
یک روز یک سرفدایی دموکرات آمد و ابلاغ کرد که طبق دستور رفیق ژنرال غلام
یحیی، بعد از این کلیهی مکاتبات و اسناد باید به زبان ترکی باشد. من در
جواب گفتم: پس به رفیق ژنرال بفرمایید به من که اصلا ترکی بیل میرم،
اجازهی مرخصی بدهند. انگار بهش برخورد، چون با خشونت جواب داد: نخیر، رفیق
ژنرال میفرستدت یک کلاس مخصوص که ترکی یادت بدهند. وقتی رفت، رفیقام که
آنجا بود گفت: سیف السلطنه، گند زدی! باید میگفتی چشم. خدا بهت رحم کند!
چون زندان سیبریه روی شاخت است. سیبریه با شصت درجه زیر صفر که میگویند،
بیادبی است زهراب توی نفس آدم یخ میبندد! خیلی ترسیدم. گفتم اینها که
حرف حالیشان نمیشود. میروم پیش فرمانده قشون روس که دستور بدهد مرا
برگردانند تهران. پرسیدم، گفتند فرمانده روسی سرهنگ ولیاف است ولی رفته
تبریز تا سه روز دیگر برنمیگردد. چون شنیدم دارند همه ادارهجاتیها را
میگیرند، تصمیم گرفتم یک جایی قایم بشوم تا سرهنگ برگردد.
سردار حشمت، شوهر عمه جان قمرالدوله پرسید: شما سرهنگ ولیاف را
میشناختید؟
–
نه، ولی او مرا وقتی گفتم پسر امیرالامرا هستم، میشناخت.
–
از کجا میدانستید که سرهنگ مرحوم امیر را میشناخته؟
–
نمیدانستم ولی تردیدی نداشتم. چون اینها همهشان مرحوم امیر را
میشناختند، لااقل از شهرت میشناختند. اخوی رکن الدوله میگفتند مرحوم
امیر آن موقع که تبریز بودند، جمعهها که مینشستند و اعیان به دیدنشان
میرفتند، این استالین هم، که آن زمان در تبریز درشکهچی بود مکرر خدمتشان
آمده بود.
عبدالحمید میرزا که کنار من نشسته بود، زیر لب گفت: لابد یک
وقتهایی لنین را هم با خودش میآورده خدمت مرحوم امیر!
عموجان ادامه داد: برای مشورت سری به صارم رفیق ایلیاتیام که در زنجان
خیلی دوست و آشنا داشت، زدم. تا مطرح کردم، گفت چرا در زنجان؟ من دارم
میروم قیدار، بیا برویم چند روز مهمان من باش تا آبها از آسیاب بیفتد.
دردسرتان ندهم. شبانه راه افتادیم. ملک و خانهاش در تقیآباد قیدار جایی
بود که دست فلک هم بهش نمیرسید. خودش و زن و بچهاش چه پذیرایی کردند! از
آن موقع تا حالا گفتیم و خوردیم و خوابیدیم.
عموجان احتشام الدوله آهسته پرسید: آن دواتان را چه میکردید؟
جای شما خالی، نمیدانید چه دوایی داشتیم! مال ماهان به گردش نمیرسید!
که معلوم شد همان موقعی که خانم عفت السلطنه برای برادر در شصت درجه زیر
صفر ندبه و ناله میکرد، او کنار حرارتی بیش از شصت درجه بالای صفر بوده
است. چند روز بعد از این جلسهی شادمانی بازگشت به سلامت، حین عبور، چشمم
به عکس عموجان علی اصغر خان در یک روزنامه افتاد. خریدم. از آن روزنامههای
موسمی آن دوران بود که هر وقت پول و پلهای به دست مدیرش میرسید، منتشر
میشد. زیر عکسها از عموجان به عنوان یکی از پاسداران
معبد مقدس زبان فردوسی، نام برده و در مقالهای نوشته بود
با تمام فشار فرقهی جدایی طلب دموکرات و ارتش سرخ، سیف السلطنه در زنجان،
با خطر کردن بسیار، از فرمان تنظیم اسناد و مکاتبات به زبان غیرفارسی
سرپیچی کرده و مقاومت و مبارزه در راه حفظ زبان فارسی را بیمحابا ادامه
داده است. آن گاه که راه مبارزه در زنجان را بسته دیده، در خارج از حیطهی
قدرت بیگانه پرستان پی گرفته است. این شخصیت میهن پرست، روح مقاومت و
مبارزه را از پدر گرانقدرش، بزرگمرد تاریخ معاصر ایران، امیرالامرای اول به
ارث برده است. مرحوم امیرالامرای قاجار قوانلو، از درباریان منورالفکری بود
که در انقلاب مشروطه به حمایت از مشروطه و مبارزه با استبداد کمر بستند و
از هیچ کمکی به آزادیخواهان و سران نهضت مشروطه دریغ نکردند. مقاله با این
تکریم شایسته ختم میشد: از ایران جز آزاده هرگز نخاست.
من در تالیفات و اسناد فراوان و گوناگون مشروطیت از مبارزهی مرحوم
امیرالامرا به طرفداری از مشروطیت اثری ندیدم. تنها جایی که دیدم از او یاد
شده بود در خاطرات صدرالاشراف بود. توضیح آن که سال
۱۳۲۴
که صدرالاشراف نخست وزیر شد، دوران آزادی مطبوعات بود. مخالفاناش در
روزنامهها به عنوان «مستنطق باغشاه» او را مورد حمله قرار دادند. به این
شرح که وقتی محمد علی شاه مجلس را به توپ بست و جمعی از مشروطه خواهان را
در زندان باغشاه زندانی کرد، او به عنوان مستنطق، مامور بازرسی از آنها شده
و برای خوش خدمتی شاه، به زندانیان سخت میگرفته و شدت عمل به خرج میداده
است. چند سال بعد، صدرالاشراف در خاطراتاش، این اتهام را رد کرد و نوشت که
من برخلاف این ادعا، کمال محبت را نسبت به زندانیان باغشاه میکردم، ولی
امیرالامرا، از دربار میآمد و به زجر و عذاب و تبعید آنها اصرار میکرد.
من بعد از خواندن این دفاعیه، البته پاپی نشدم که بدانم این امیرالامرا
همان مرحوم امیرالامرای ما بوده، یا دیگری، چون اگر امیر ما بود، به عرق
حمیت خانوادگیام برمیخورد. – نوروز
۱۳۹۰