شعر زیبای
پرویز ناتل
خانلری را
بخوانید!
بی ربط به
حوادث و حال و
هوای
روزگارمان نیست.
برای
شنیدن شعر
همراه با موسیقی
اینجا
را کلیک کنید.
شعر
عقاب
گشت
غمناک دل و جان
عقاب
|
چون
ازو دور شد ایام
شباب
|
دیر کش
دور به انجام رسید
|
آفتابش به لب
بام رسید
|
باید از
هستی دل برگیرد
|
ره سوی کشور
دیگر گیرد
|
خواست
تا چاره ی
ناچار کند
|
دارویی
جوید و در
کار کند
|
صبحگاهی
ز پی چاره ی
کار
|
گشت بر
باد سبک سیر سوار
|
گله
کآهنگ چرا
داشت به دشت
|
ناگه
از وحشت پر
ولوله گشت
|
وآن
شبان، بیم
زده، دل نگران
|
شد پی برّه
ی نوزاد دوان
|
کبک، در
دامن خاری آویخت
|
مار پیچید
و به
سوراخ گریخت
|
آهو
استاد و نظر
کرد و رمید
|
دشت
را خط غباری بکشید
|
لیک صیاد
سر دیگر
داشت
|
صید
را فارغ و
آزاد گذاشت
|
چارۀ
مرگ، نه
کاریست حقیر
|
زنده
را دل نشود از
جان سیر
|
صید هر
روزه به چنگ
آمد زود
|
مگرآن
روز که صیاد
نبود
|
آشیان
داشت بر آن
دامن دشت
|
زاغکی
زشت و بد
اندام و پلشت
|
سنگها
از کف طفلان
خورده
|
جان ز
صد گونه بلا در
برده
|
سال ها
زیسته افزون
ز شمار
|
شکم آکنده ز
گند و مردار
|
بر سر
شاخ ورا دید
عقاب
|
ز
آسمان سوی زمین
شد به شتاب
|
گفت که
ای
دیده ز ما بس
بیداد
|
با تو
امروز مرا کار افتاد
|
مشکلی دارم اگربگشایی
|
بکنم
هر چه تو می
فرمایی
|
گفت
ما بنده ی درگاه توایم
|
تا
که هستیم هواخواه
توایم
|
بنده
آماده بود ،
فرمان چيست ؟
|
جان
به راه تو
سپارم ، جان
چيست ؟
|
دل
چو در خدمت
تو شاد کنم
|
ننگم آید
که ز جان یاد کنم
|
این
همه گفت ولی
با دل خویش
|
گفت و
گویی دگر آورد
به پیش
|
کاین
ستمکار قوی
پنجه، کنون
|
از نیاز
است چنین
زار و زبون
|
لیک ناگه
چو
غضبناک شود
|
زو
حساب من
وجان، پاک
شود
|
دوستی را چو نباشد بنیاد
|
حزم را باید
از دست نداد
|
در دل
خویش چواین
رای گزید
|
پر زد
و دورترک جای
گزید
|
زار و
افسرده چنین
گفت عقاب
|
که
مرا عمر حبابی است
بر آب
|
راست
است این
که مرا تیز
پراست
|
لیک پرواز
زمان تیزتر
است
|
من
گذشتم به
شتاب از در و دشت
|
به شتاب ایام از
من بگذشت
|
گرچه
ازعمر دل سیری نیست
|
مرگ می
آید و تدبیری نیست
|
من واین
شهپرواین
شوکت وجاه
|
عمرم
از چیست بدین
حد کوتاه؟
|
تو بدین قامت و بال ناساز
|
به چه
فن یافته ای
عمر دراز؟
|
پدرم از پدر خویش شنید
|
که یکی زاغ
سیه روی پلید
|
با دو
صد حیله به
هنگام شکار
|
صد ره از چنگش کرده
است فرار
|
پدرم نیز
به تو دست نیافت
|
تا به
منزلگه جاوید شتافت
|
لیک هنگام دم باز پسین
|
چون تو
بر شاخ شدی جایگزین
|
از سر
حسرت
با من فرمود
|
کاین
همان زاغ پلید
است که بود
|
عمر من
نیز به یغما
رفته است
|
یک
گل از صد گل
تو نشکفته
است
|
چیست
سرمایه ی این
عمر دراز؟
|
رازی اینجاست تو
بگشا این
راز...
|
|
|
زاغ
گفت ار تو در
این تدبیری
|
عهد کن
تا سخنم بپذیری
|
عمرتان
گرکه پذیرد
کم و کاست
|
دگری
را چه گنه؟ کاین
زشماست
|
ز آسمان هیچ نیایید فرود
|
آخر از
این همه
پرواز چه سود؟
|
پدر من
که پس از سیصدواند
|
کان اندرز بدو دانش
و پند
|
بارها
گفت که بر چرخ
اثیر
|
بادها راست فراوان
تأثیر...
|
بادها کز
زبر خاک و زند
|
تن و
جان را
نرسانند
گزند
|
هرچه از
خاک، شوی
بالاتر
|
باد
را بیش
گزندست و ضرر
|
تا بدانجا که بر
اوج افلاک
|
آیت
مرگ شود پیک
هلاک
|
ما از آن، سال بسی یافته
ایم
|
کز بلندی رخ برتافته
ایم
|
زاغ را
میل
کند دل به
نشیب
|
عمر بسیارش
ارگشته نصیب
|
دگر این خاصیت مردار است
|
عمر
مردار خوران
بسیار است
|
گند
ومردار بهین
درمان ست
|
چاره
رنج تو زان
آسان ست
|
خیز و
زین بیش، ره
چرخ مپوی
|
طعمه ی
خویش
برافلاک مجوی
|
ناودان، جایگهی بس نیکوست
|
به از
آن کنج حیاط و
لب جوست
|
من که صد نکته
ی نیکو دانم
|
راه هر
برزن و هر
کوه دانم
|
آشیان در
پس باغی دارم
|
وندر
آن باغ سراغی
دارم
|
خوان گسترده
ی الوانی هست
|
خوردنی
های فراوانی
هست...
|
آنچه
ز آن زاغ چنین
داد سراغ
|
گند
زاری
بود اندر پس
باغ
|
بوی بد، رفته
از آن، تا
ره دور
|
معدن
پشه،
مقام زنبور
|
نفرتش
گشته بلای دل
و جان
|
سوزش
وکوری دو دیده
از آن
|
آن دو
همراه رسیدند
از راه
|
زاغ
برسفره ی خود
کرد نگاه
|
گفت
خوانی که چنین
الوان ست
|
لایق حضرت این
مهمان ست
|
می
کنم شکر که
درویش نیم
|
خجل
از ماحضر خویش
نیم
|
گفت
وبنشست
وبخورد ازآن
گند
|
تا بیاموزد
از
او مهمان پند
|
عمر در
اوج فلک برده
به سر
|
دم
زده در نفس باد سحر
|
ابررا
دیده به زیر پر
خویش
|
حَیَوان
را
همه فرمانبر
خویش
|
بارها آمده شادان زسفر
|
به رهش
بسته
فلک طاق ظفر
|
سینه ی
کبک و تذرو و
تیهو
|
تازه
و گرم شده طعمه
ی او
|
اینک
افتاده براین
لاشه و گند
|
باید از زاغ بیاموزد پند
|
بوی
گندش دل وجان
تافته بود
|
حال بیماری دق یافته
بود
|
دلش از
نفرت وبیزاری، ریش
|
گیج شد، بست
دمی دیده ی خویش
|
|
|
یادش آمد
که برآن اوج
سپهر
|
هست پیروزی
و زیبایی و
مهر
|
فرّ
و آزادی و فتح
و ظفرست
|
نفس
خرم باد
سحرست
|
دیده
بگشود و به هر
سو نگریست
|
دید
گردش اثری زین
ها نیست
|
آنچه
بود از همه سو
خواری بود
|
وحشت
ونفرت وبیزاری
بود
|
بال
بر هم زد و
برجست از جا
|
گفت
کای یار
ببخشای مرا
|
|
|
سالها
باش به این عیش
و بناز
|
تو
و مردارِ تو و
عمر دراز
|
من
نیم درخور این
مهمانی
|
گند
و مردار تو را
ارزانی
|
گر
در اوج فلکم
باید مرد
|
عمر
در گند به سر
نتوان برد
|
|
|
شهپر شاه هوا اوج گرفت
|
زاغ را
دیده بر
اومانده
شگفت
|
سوی
بالا شد
و بالاتر شد
|
راست
با مهر فلک
همسر شد
|
لحظه ای
چند بر این لوح
کبود
|
نقطه ای
بود و سپس هیچ
نبود
|
|
|
**************************************************
شعر عقاب
از استاد فقید
دکتر خانلری یکی
از شاهکارهای
بی مانند شعر
معاصر است درباره
این شعر
بخوانید.
دکتر
خانلری مثنوی
بلند عقاب را
در 24 مرداد
1321شمسی سرود و
آن را به دوست
دیرین خود
صادق هدایت
تقدیم
کرد.(احوال و
آثار خانلری
ص119، به نقل از
دنیای سخن،
ش34و35، ص8) ظاهرا
خانلری نخست
شعر عقاب را
به صورت یک
رباعی سروده
و بعدها آنرا
در قالب مثنوی
در آورده
است.(احوال و
آثار خانلری
ص119، به نقل از
دنیای سخن،
ش34و35، ص14)
خانلری در
مصاحبه ای
درباره ی
«عقاب» چنین می
گوید: «عقاب
شعری است که
به صادق هدایت
اهدا شده
است.بعضی
اشخاص حدس های
مختلف زده
بودند، امّا
مطلب این است
که روزی که این
شعر را
ساختم، اولین
کسی که از من
شنید، صادق
هدایت بود و این
قدر ذوق کرد
که گفت:
«پاشو
بریم بدیم یک
جایی چاپ
کنند».بعد با
هم رفتیم
ادارۀ مجلۀ
مهر که گمان می
کنم دکتر ذبیح
الله صفا،
سردبیرش
بود.آنجا دادیم
چاپ کنند وگویا
در یکی از
شمارها چاپ و
منتشر شد وده
بیست نسخه هم
«تیراژ پار» به
من دادند.به
هر حال، علّت
این که تقدیم
شده است به
صادق هدایت،
همین مطلب
است».(احوال و
آثار خانلری
ص120، به نقل از
دنیا ی سخن،
ش34و35، ص14).
این شعر در
مجموعه ی «ماه
و مرداب»و با این
عبارت از
کتاب خواص
الحیوان
آغاز شده:«گویند
زاغ سیصد سال
بزید وگاه
سال عمرش از این
نیز
درگذرد...عقاب
را سال عمر، سی
بیش نباشد»
(ماه مرداب،
ص90) این شعر که یکی
از شاهکارهای
ماندگار شعر
فارسی است،
شعری است
سمبولیک که
بر اساس دیالوگ
بین زاغ و
عقاب شکل
گرفته.عقاب
در این شعر
نماد انسان
های آزاده
است که عمر
کوتاه امّا
با عزّت را
انتخاب کرده
اند وبرای
عمر طولانی
به هر پستی و
حقارتی تن در
نمی دهند؛بر
عکس زاغ که
نماد
انسانهای حقیر
است که عمر
طولانی
همراه با
حقارت دارند
وبرای زندگی
بیشتربه هر
حقارتی تن در
می دهند، به
عبارت دیگر«مردم
عقاب را نمادی
از ارزش های
متعالی انسان
و تصویری پویا
و زنده از آدمیانی
که جان بر سر
ارزشها می
نهند تصور
کردند؛کسانی
که عمر کوتاه
ولی با ارزش
وزیبای عقاب
را بر زندگانی
طولانی
توأم با پستی
وحقارت زاغ،
ترجیح می
دهند وزندگی
را در گنداب
پستی ها و
حقارت های بد
نامی آور
سپری نمی
کنند»(احوال وآثار
خانلری، ص120)
آنچه در
شعر عقاب به
سادگی پیش
چشم ما قرار
گرفته، نکته
ای مهّم
است؛دو راه
عرضه شده پیش
عقاب و تعارض
آنها با یکدیگر
در حقیقت رمزی
است دیگر از
تضاد ابدی
خوبی و بدی، زیبایی
وزشتی،
روشنایی
وتاریکی و فضیلت
ورذیلت.انتخاب
بین راه یزدان
و اهریمن، دنیا
و آخرت نیز
جلوه ای
متعالی و الهی
از این مسأله
گزینش است،
چنان که روح
وجسم، نفس
ملکی ونفس بهیمی، باطن
وظاهر، بقا
وفنا، لاهوت
وناسوت، معنی
و ماده، تعبیراتی
دیگر از آن
تواند
بود.(ر.ک:چشمه ی
روشن، 688).دراین
شعر
دارندگان
وخواهندگان
دنیا به
مردار خواران
تشبیه شده
اند.در واقع
دو صفت اصلی
اهل دنیا و
دلبستگان دنیا(که
زاغ نماد چنین
افرادی
است)مردار
خواری و میل
به نشیب و پستی
است:
زاغ
را میل کند دل
به نشیب
عمر بسیارش
از آن گشته نصیب
دگر
این خاصیت
مرداراست
عمر
مردار خوران
بسیار است
(ماه
درمرداب، ص95)
در حدیث
نبوی هم دنیا
به مردار(جیفه)مانند
شده
وخواستاران
آن به
سگان:«الدنیا
جیفةٌ
وطُلّابُها
کِلابٌ»(احادیث
مثنوی، ص216؛نیز
ر.ک:چشمۀ
روشن688).
عقاب در
اساطیر ملل دیگر
نیز گاه مظهر
مبارزه بین
اصول روحانی
و آسمانی است
و جهان فرودین
و در مسیحیت،
نمودار پیام
آوری آسمانی
است وپرواز
او به منزله ی
دعائی بر
شده به در
گاه خداوند و
عنایتی فرود
آمده بر بشر
فناپذیر(ر.ک:چشمه
روشن، 668).
در حقیقت
شعر عقاب،
افقی بلند و
آرمانی پیش
چشم ما می گشاید
و کمال مطلوبی
همت انگیز به
همگان فرا مینمایدکه
میل به آن
مستلزم رهایی
از لجه تاریک
آلودگی و پستی
وفرومایگی
استو پرواز
به آسمان بیکران
و نورانی پاکی
و شرف و آزادگی(چشمه
روشن، ص688)
مضمون
شعرعقاب:
مضمون اصلی
شعر عقاب، پیری
ومرگ است.این
مضمون
البته از
مضامین
مشترک بشر در
طول تاریخ
بوده و هست
وخواهد
بود.مرگ تنها
سؤال بی پاسخ
انسانها
ودرد مشترک
بشر در طول
تاریخ است.این
سؤال، دغدغه
ذهنی همه
افراد بشر
بوده؛ولی
فقط تعداد
معدودی در
طول تاریخ
توانسته اند
این سؤال را
در قالب
اشعاری
جاودانه
کنند و این
مسأله دقیقا
فرق
شاهکارهای
ادبی با دیگر
آثار ورمز
ماندگاری
شاهکارهای
هنری است؛یعنی
تبدیل جزء به
کل و تبدیل
تجربیات شخصی
به حقایق
جهانی وابدی (ر.ک:جام
جهان بین، ص)
برای
نمونه رباعیات
خیام تکرار
چنین اندیشه
ای است.مضامین
رباعیات خیام
را همه ی ما می
دانیم و
دغدغه ی اصلی
زندگی
ماست؛امّا
فقط خیام
توانسته است
این مضامین
را در قالب
چند رباعی
جاودانه
کند، چنان که
گویی حرف دل
همه ی انسان
ها را - در طول
تاریخ- بیان می
کند وبه همین
دلیل است که
احساس می کنیم
که خیام از
زبان ما سخن
گفته وحرف دل
ما را بیان
کرده است.این
کاری است که
دکتر خانلری
هم در شعر
عقاب موفق به
انجام آن شده
است وچنین
تجربه مشترکی
را ابدی و
جاودانه
کرده است .هر
چند دکتر
خانلری در یادداشتی
به تأثیر پذیری
از پوشکین
اشاره کرده
ونیز برخی
شباهت هایی میان
این شعر وبرخی
آثار غربی از
جمله عقاب
اثر تنیسون و
کلاغ اثر
بودلر یافته
اند.امّا این
مضمون- یعنی
ناپایداری
زندگی آدمی و
چاره اندیشی
در برابر
مرگ-در شعر
فارسی به ویژه
شعر دوره ی
اول فارسی
وشعر امثال
رودکی وکسایی
وابو طیب
مصعبی نیز بی
سابقه نیست؛مانند
این نمونه ها:
از رودکی
در این مضمون:
زندگانی
چه کوته و چه
دراز
نه
به آخر
بمرد باید
باز
هم
به چنبر
گذار خواد
بود
این
رسن را اگر چه
هست دراز
(پیشاهنگان
شهر فارسی،
38؛احوال و
اشعار رودکی،
ص503)
نیز:
هموار کرد
خواهی گیتی
را
گیتی است
کی پذیرد
همواری
شو
تا قیامت آید
زاری کن
کی رفته
را به زاری
باز آری
آزار
بیش بینی زین
گردون
گر
تو به هر
بهانه بیازاری
(پیشاهنگان
شعر فارسی،
51؛احوال
اشعار رودکی،
ص511)
نیز:
خواهی تا مرگ
نیابد تو
را
خواهی
کز مرگ بیابی
امان
زیر
زمی خیز و
نهفتی بجوی
پس به
فلک برشو
بی نردبان
( پیشاهنگان
شعر فارسی ص56؛
احوال اشعار
رودکی، ص509)
از کسایی
در این مضمون:
تا پیر
نشد مرد
نداند خطر
عمر
تا مانده نشد
مرغ نداند
خطر بال
(پیشاهنگان
شهر فارسی، ص143)
شعر زیر از
ابو طیب مصعبی-از
وزیران
دانشمند
روزگار
سامانیان-نیز
هم مضمون شعر
خانلری است.
جهانا
همانا
فسوسی و بازی
که بر کس
نپایی و
با کس
نسازی
چوماه
ازنمودن چو
خورازشنودن
به گاه
ربودن چو
شاهین و
بازی
به
ظاهر یکی بیت
پر نقش
آزر
به باطن
چو خوک پلید
و گرازی...
چرا
زیرکانند
بس تنگروزی؟
چرا
ابلهانند
در
بی نیازی
چرا
عمر طاووس
ودرّاج
کوته؟
چرا مار و
کرکس زید
در درازی؟
صد
و اند ساله یکی
مرد غر
چه
چرا شصت
وسه زیست آن
مرد تازی؟
اگر
نه همه کار
توباژگونه
است
چرا آن که
ناکس تر او
را نوازی؟
(پیشاهنگان
شهر فارسی،
ص72.نیز
ر.ک:چشمه ی
روشن، ص677)
امّا بی
تردید هیچ
شاعری مانند
حکیم عمر خیام
این موضوع را
بیان
نکرده؛چنان
که این مضمون
از محورهای
اصلی فکر خیامی
در رباعیات
است؛نظیر این
ابیات:
این یک دو
سه روز نوبت
عمرگذشت
چون آب به
جویبار و چون
باد به دشت
هرگز غم
دو روز
مرا یاد
نگشت
روزی که نیامده
است و روزی که
گذشت
(رباعیات
خیام، ص54)
نیز:یک
قطره ی آب بود
با دریا
شد یک
ذره ی خاک با
زمین یکتا شد
آمد
شدن تو اند این
عالم چیست
آمد مگسی پدید
وناپیدا شد
(رباعیات
خیام، ص70)
در نظر خیام
نیز مرگ
فاجعه ای
دردناک است
ودرودگری بی
عاطفه که تر و
خشک را با هم
درو می کند و
عامی وجاهل
را در کنار
عالم فرزانه
به سوی نیستی
مطلق وتاریکی
محض
می راند.به
نظر خیام این
بازی طبیعت،
فاجعه ای
دردناک و هول
انگیز است
وجای آن دارد
که مردم
فرزانه هرگز
از آن غافل
نباشند.فکر خیامی
دمی از اندیشیدن
بدین ماجرای
غم انگیز
فارغ نیست و هیچ
رباعی مسلم
الصدوری نیست
که در آن مستقیم
یا غیر مستقیم
بدین ماجرا
اشاره نشده
باشد (ر.ک:سبک
خراسانی در
شعر فارسی، ص586)
چنان که پیشتر
اشاره شد
دکتر خانلری
در یادداشتی
در مجله ی پیام
نو ضمن اشاره
به تأثیر پذیری
از یکی از
داستانهای
پوشکین درسرودن
شعر عقاب چنین
نوشته است: (در
سال 1308 داستان
دفتر سروان
اثر پوشکین
شاعر بزرگ
روس را از روی
ترجمه ی
فرانسه به
زبان فارسی
در آوردم و آن
جزء مجموعه ی«افسانه»از
طرف کتاب
فروشی خاور
در سال بعد
چاپ ومنتشر
شده است.قصه ی
کوتاهی که در
آن کتاب از
قول یکی از اشخاص
داستان نقل
شده بود، از
همان گاه در
ذهن من جای گیر
شد و چند سال
بعد، قطعه ی
فوق را که بر
زمینه ی همان
قصه است،
ساختم.بی
مناسبت نیست
اصل قصه که
منشأ این
قطعه بوده
است د این جا
نقل شود:وقتی
عقاب از کلاغ
پرسید:بگو که
تو چگونه سیصد
سال عمر می کنی
حال آن که عمر
من بیش از سی و
سه سال نیست؟کلاغ
جواب داد:سبب
این است که تو
خون جانوران
زنده را می
خوری امّا من
به خوردن
مردار
قانعم.عقاب
اندیشید که
خوب است من نیز
مردار خواری
را بیاموزم.پس
عقاب و کلاغ
هر دو پرواز
کردند.مرده اسبی
به راه
افتاده دیدند،
فرود آمده
برآن نشستند.کلاغ
شروع به
خوردن و تحسین
کرد، امّا
عقاب یکی دو
بار بر آن
منقار زد وبه
کلاغ گفت:نه،
برادر،
یک بار خون
تازه خوردن
از سیصد سال
مرده خواری
بهتر
است.(چشمه ی
روشن، 677)
درباره ی
اهمیت شعر
عقاب و تأثیر
آن در ملک
الشعرای
بهار، دکتر
حسین خطیبی
چنین می نویسد:
«همه به آینده ی
خانلری در
شاعری و نویسندگی
چشم دوخته و
امید بسته
بودند که بعد
ها به تحقق پیوست
ومن به گوش خویش،
ستایش کم
مانند استاد
شاعران
معاصر،
مرحوم ملک الشعرا
ی بهار را در
مورد منظومه ی
معروف عقاب
شنیدم، ستایشی
که نطیر آن را
از زبان او در
مورددیگر شاعران، کمتر
شنیده بودم».
(قافله سالار
سخن، ص348)
دکتر یار
شاطر نیز
درباره ی شعر
عقاب
نوشت:«شعر
عقاب از
قطعات بی نظیر
شعر فارسی
است...»(قافله
سالار سخن، ص348)
امّا
مخالفان سیاسی
کار خانلری
در فضای پر ستیزی
که در آن روزگار
در جامعه
وجود داشت و بیشتر
براساس
مقاصد سیاسی
بنیاد شده
بود، ارزشهای
ادبی و فرهنگی
و هنری خانلری
را صریحا
آماج تیرهای
تهمت، عیبجویی
و سرزنش قرار
دادند و ادعا
کردند که او
با پذیرش
مشاغل حکومتی،
عقابی است که
تسلیم زاغان
شده است.از
بارز ترین
نمونه ی این
مخالفت ها
شعر «آشتی»از
فخر الدین
مزارعی است
که به بازگشت
عقاب معروف
شد.(احوال و
آثارخانلری،
127)
نیز ر.ک: سرود
آرزو، دکتر
فخر الدین
مزارعی، با
مقدمه ی دکتر
داد به،
انتشارات
پاژنگ، 158-165)
اما دقیق
ترین و بی
طرفانه ترین
قضاوت
درباره ی شعر
عقاب
ازدکترغلامحسین
یوسفی است.او
نیز معتقد
است شعر عقاب
از آثار
ارجمند ادبیات
فارسی معاصر
است.برخورد
زاغ و عقاب- دو
منش و سرشت متفاوت
و متضاد-
سراسر این
مثنوی را فرا
گرفته و در
خلال آن نکاتی
باریک و اندیشیدنی
مطرح است که
از ذهن وطبع
شاعر تراویده
و خواننده را
نیز به تأمل
وا می
دارد.(چشمه ی
روشن، ص677)
باری شعر
عقاب با این
ابیات زیبا
آغاز می شود:
گشت
غمناک دل
وجان
عقاب
چون از او دور
ش ایام شباب
دیر
کش دور به
انجام رسید
آفتابش
به لب
بام رسید
باید
از هستی
دل برگیرد
ره سوی کشور
دیگر گیرد
خواست
تا چاره ی
ناچار
کند
دارویی جوید
و در کار کند
عقاب با
مسأله ای
دشوار رو به
روست:پیری
ومرگ. در حقیقت
آنچه او
درباره ی آن می
اندیشید سر
گذشت همه ی
موجودات
زنده از جمله
آدمیان
است.موضوعی
که نمی توان
از آن فارق
بود امّا
شاعر این
سؤال ابدی را
به صورتی چنین
ساده و آسان یاب
طرح کرده
است.عقاب در پی
این اندیشه
در آسمان به
پرواز در می آید.توصیف
پرواز او و
واکنش دیگر
موجودات در
برابر وی، تصویری
زنده وپویاست.سرشار
از حرکت
وشتاب وگریز
و اضطراب:
صبحگاهی
ز پی چاره ی
کار
گشت بر باد
سبک سیر
سوار
گله
کآهنگ چرا
داشت به
دشت
ناگه از وحشت
پر ولوله گشت
آن
شبان بیم
زده دل
نگران
شد پی
برّه ی
نوزاد دوان
کبک در
دامن خاری
آویخت
مار پیچید
وبه سوراخ گریخت
آهو
استاد و نظر
کرد و رمید
دشت را خط
غباری بکشید
لیک
صیاد سر دیگر
داشت
صید را
فارغ و آزاد
گذاشت
چارۀ
مرگ نه کاری
است حقیر
زنده را دل
نشود از جان
سیر
در برابر
عقاب بلند
پرواز اینک
از زاغ سخن می
رود«زاغکی
زشت و بد
اندام و پلشت»
که در آن دامن
دشت آشیان
دارد و این
طرح کوتاه و
گویا و نیز
لحن سخن،
نمودار زندگی
حقارت آمیز
اوست:
سنگها
از کف طفلان
خورده
جان ز صد گونه
بلا ور برده
سال
ها زیسته
افزون ز
شمار
شکم
آکنده ز گند
و مردار
عقاب
مغرور که در پی
چاره ی مرگ
است، وقتی
زاغ را بر سر
شاخ می بیند
از (آسمان)به
شتاب به سوی
(زمین) فرود می
آید وناگزیر
برای حل مشکل
خویش به جانب
زاغ روی می
آورد:
گفت
کای دیده ز ما
بس بیدار
با تو امروز
مرا افتاد
کار
مشکلی
دارم اگر
بگشایی
بکنم هر چه
تو می
فرمایی
واکنش زاغ
در برابر
عقاب مناسب
منش
اوست.چاسخ او
اظهار خدمت
گزاری است
امّا در دل او
دو رنگی و
نفاق خانه
دارد.می داند
که عقاب قوی
پنجه را
اکنون نیازمندی
، زار و زبون
کرده
است.بنابر این
احتیاط را
نباید از دست
داد.رفتار او
نمودار
احوال همه ی
موجودات
ناتوان است.
در
برابرقوی
دستان، جز
توسل به چاره
گری و مدارا
واحیانای
خوش آمد گویی
راهی پیش روی
ندارد.
گفت
ما بنده ی
در گاه توایم
تا که هستیم
هوا خواه
توایم
بنده
آماده بگو
فرمان چیست
جان به راه تو
سپارم جان چیست
دل چو
در خدمت تو
شاد
کنم
ننگم آید
که ز جان یاد
کنم
این
همه گفت دلی
با دل خویش
گفت و گویی
دگر آور د
به پیش
کاین
ستمکار قوی
پنجه کنون
از نیاز است
چنین زار و
زبون
لیک
ناگه چو
غضبناک
شود
زو حساب من وجان، پاک
شود
دوستی
را چو
نباشد بنیاد
حزم را
باید از
دست نداد
در
دل خویش چواین
رای گزید
پر زد ودور
ترک جای گزید
عقاب که به
شهپر توانا و
پنجه ی
شکارگر
ومنقار تیز
خویش همیشه می
نازید اینک
بر اثر پیری
با افسردگی
خاطر سخت می
گوید.آن همه هیمنه
وشکوه به
اقتضای
مقام، به
«حبابی بر
آب»تصویر می
شود.وقتی از
قدرت پرواز
خویش یاد می
کند آهنگ
ملامش توان دیگری
دارد و چون به
گذشت زمان
وزندگی و مرگ
چاره ناپذیر
می اندیشد
لحنش آرام و
سنگین و تأمل
بر انگیز می
شود .به صورت
بسیار ساده و
طبیعی آنچه
را از پدر خویش
در باب عمر
دراز زاغ شنیده،
به یاد می
آورد و راز
درازی عمر را
از زاغ جویا می
شود:
زار
و افسرده چنین
گفت عقاب
که مرا عمر
حبابی است
بر آب
راست
این که مرا تیز
پر
است
لیک پرواز
زمان تیز
تر است
من
گذشتم به
شتاب از
درودشت
به شتاب ایام
از من
بگذشت
گر
چه از عمر دل سیری
نیست
مرگ می آید
و تدبیری
نیست
من
واین شهپرواین
شوکت
وجاه
عمرم از چیست
بدین حد
کوتاه
تو
به این
قامت
وبال
ناساز
به چه فن
یافته ای
عمر دراز
پدرم
از پدر
خویش شنید
که یکی
زاغ سیه روی
پلید
با
دو صد حیله
به هنگام
شکار
صدره از
چنگش
کرده
فرار
پدرم
نیز به
دست تو نیافت
تا به
منزلگه
جاوید
شتافت
لیک
هنگام
دم باز پسین
چون تو بر
شاخ شدی
جایگزین
از
سر حسرت با
من
فرمود
کاین همان
زاغ پلید
است که
بود
عمر
من نیز به یغما
رفته
است
یک گل از صد گل
تو نشکفته
است
چیست
سرمایه ی این
عمردراز
رازی اینجاست
تو بگشا این
راز
از این پس زاغ
مجال ابراز
شخصیت می یابد.نخست
از عقاب می
خواهد پیمان
کند که سخن او
را بپذیرد.سپس
با لحنی حق به
جانب سبب
کوتاهی عمر
عقاب را از
زبان پدر خویش
بیان می کند.
حسن توجیه وی
وفصاحت و
قدرت بیانی
که شاعر در این
زمینه به او
بخشیده چشم گیر
است.آن گاه
تعارضی قوی
عرضه می
شود:عادت
عقاب به پویش
بر آسمان و
طعمه ی خویش
را بر افلاک
جستن و دعوت
زاغ به فرود
آمدن او بر
فراز ناودان
و کنج حیاط و
لب جو جستجوی
هر طعمه که در
آن جا به دست آید.سرانجام
زاغ با آهنگی
مفاخره آمیز
از خانه ای که
در پشت باغی
دارد و سفره ی
گسترده و
خوردنی های
فراوان خویش یاد
می کند و عقاب
را به این نعیم
بیکران فرا می
خواند:
زاغ
گفت ار تو در این
تدبیری
عهد کن
تا
سخنم
بپذیری
عمرتان
گرکه پذیرد
کم و
کاست
دگری را چه
گنه؟کاین
زشماست
ز
آسمان هیچ
نیایید
فرود
آخر از این
همه پرواز چه
سود
پدر
من که پس از سیصد
و
اند
کان اندرز
بد و دانش
و پند
بارها
که گفت کبر
بر چرخ اثیر
بادها
راست
فراوان تأثیر...
ما
از آن
سال بسی یافته
ایم
کز بلندی
رخ
برتافته ایم
زاغ
را میل
کند دل
به نشیب
عمر بسیارش
از آن گشته نصیب
دگر
این خاصیت
مردار
است
عمر مردار
خوران بسیار
است
خیز
و زین بیش ره
چرخ مپوی
طعمه ی خویش
برافلاک مجوی
ناودان
جایگهی
بس
نکوست
به از آن کنج حیاط
و لب جوست
من
که بس نکته ی
نیکو
دانم
راه هر
برزن و هر
کوه دانم
خانه
ای در پس
باغی
دارم
وندر آن
گوشه سراغی
دارم
خوان
گسترده ی
الوانی
هست
خوردنی های
فراوانی هست...
صحنه ای که
شاعر از
عشرتگاه
زاغ، توصیف می
کند منظره ای
است دل آزار و
در حقیقت
نموداری است
از خواستهای
منشهای
فرومایه.قدرت
تصویر گری
سراینده از
هرحیث به حدی
است که همان
گونه که از
اوخواسته، طبع
آدمی بی اختیار
از آنچه پیش
چشم می آورد می
رمد وبا نفرت
روی برمی
تابد. القای این
احساس
ازهمان ترکیب«گند
زار»که در
نخستین بیت
به کار رفته آغاز می
شود و تا آخر
که شرح رضایت
و برخورداری
زاغ از آن
«خوان
الوان»است
ادامه می یابد:
آنچه
ز آن زاغ چنین
داد
سراغ
گند زاری
بود اندر
پس باغ
بوی
بد رفته از
آن تا ره
دور
معدن پشه ،
مقام
زنبور
نفرتش
گشته بلای
دل و
جان
سوزش وکوری
دو دیده از
آن
آن
دو همراه
رسیدند از
راه
زاغ برسفره ی
خود کرد نگاه
گفت
خوانی که چنین
الوان
است
لایق حضرت این
مهمان است
می
کنم شکر که
درویش نیم
خجل از
ماحضر خویش
نیم
گفت
وبنشست
وبخورد ازآن
گند
تا بیاموزد
از او
مهمان پند
عقاب برسر
دو راهی قرار
گرفته؛یک
سوعمر
درازاست
وخوگر شدن با
گند زار وتن
دادن به گند
خواری و
دربرابر آن
اکتفا به
همان عمر
کوتاه طبیعی
است وپرواز
بر افلاک
وآزادی و
آزادگی.
قریحه ی
شاعر که زشتی
ها را چنان پر
رنگ به قلم
آورده بود،
اکنون مجالی
می یابد در
توصیف زیبایی،
اوج پرواز و پیروزی.ونفرت
عقاب ازپستی
وپلشتی وبیان
این حالت را نیز
با هنرمندی
از عهده بر می
آید:
عمر
در اوج فلک
برده به
سر
دم زده در
نفس
باد سحر
ابررا
دیده به زیر
پر خویش
حیوان را
همه
فرمانبر خویش
بارها
آمده
شادان
زسفر
به رهش بسته
فلک طاق
ظفر
سینه
ی کبک
وتذرو و تیهو
تازه و
گرم شده
طعمه ی او
اینک
افتاده بر
این لاشه
وگند
باید از
زاغ بیاموزد
پند
بوی
گندش دل وجان
تافته
بود
حال بیماری
دق یافته
بود
دلش
از نفرت وبیزاری
ریش
گیج شد بست دمی
دیده ی خویش
عقاب در
برابر تجربه ی
بزرگ حیات
قرار گرفته
است
وسرانجام به
لحظه ی تصمیم
می رسد
وشاعر،
احوال او را
با تصویرهایی
گویا وزیبا
تعبیرکرده
وسرانجام با
ایجازی دل پذیر،
اندیشه ای
بلند وچشم گیر
را در سخن خود
گنجانده است:
یادش آمد
که بر آن
اوج
سپهر
هست پیروزی
و زیبایی و
مهر
فرّو
آزادی و فتح و
ظفر
است
نفس خرم
باد سحر است
دیده
بگشود به هر
سو نگریست
دید گردش
اثری زینها نیست
آنچه
بود از همه سو
خواری
بود
وحشت
ونفرت وبیزاری
بود
بال
بر هم زد و
برجست از
جا
گفت کای یار
ببخشای مرا
سالها
باش به این عیش
و
بناز
تو و مردار تو
و عمر دراز
من
نیم درخو
ر این
مهمانی
گند و
مردار تو را
ارزانی
گر
در اوج
فلکم باید
مرد
عمردر گند
به سر نتوان
برد
همان گونه
که عقاب به
بالاپر می
گشاید، شعر نیز
با آهنگی خوش
و مناسب، اوج
می گیرد وبه
پایانی چنین
زیبا می
رسد:«رها شدن
ومحوشدن
عقاب در پهنه ی
آسمان
وسرنوشت».
شهپرشاه
هوا
اوج
گرفت
زاغ را دیده
بر اوماند
شگفت
سوی
بالا شد
و بالا تر
شد
راست با مهر
فلک همسر شد
لحظه
ای چند بر این لوح
کبود
نقطه ای بود و
سپس هیچ نبود
(ر.ک:چشمه
ی روشن صص 688-678؛نیز
ماه در
مرداب، صص90).
+ نوشته شده
در سه شنبه بیست
و چهارم
اسفند
1389ساعت 14:17
توسط حسین
قربانپور
آرانی
منبع:
http://ghorbanpoor.blogfa.com/
|