مهدى قاسمى

خاطراتى از هم صحبتى با يك قهرمان

بختيار به فرهنگ و ادب و شعر پارسى خاصه به آنچه از طبع بلند مولانا جلال الدين و شمس الدين حافظ تراويده بود، عشق مى ورزيد. از اين دو شعرهاى بسيار در حافظه داشت.
فردوسى را نه فقط يك قافله سالار- مسيحى ميشمرد كه به طايفه اش حيات بخشيد. مى گفت تعلق خاطر به فردوسى را از پدر دارم كه جواز سوارى بر اسب را كه سخت به آن علاقه داشتم، نميداد تا هر بار ده بيتى از شاهنامه (از بر) به او تحويل ندهم.
غالباً در پى هر نقلى از آنچه بر او گذشته بود، چون ترجيع بندى به اين بيت نابِ حافظ توسل مى جست:
روز نخست چون دَمِ رِندى زديم و عشق
شرط آن بود كه جز رَهِ اين شيوه نسپريم
دريغا كه اين بيت بر سنگ مزارش نشست و از ميوه آن «رندى» و عاشقى نصيبى نيافت.

003963.jpg

 

ياد از روزها و هفته ها و ماه ها و سال هاى روزگاران گذشته، بنابر آنچه در خزينه ى خاطرات هر انسان موج مى زند، خواه ناخواه براى او شادى آور و يا غم انگيزند.
به همين دليل هر گاه كه ماه اوت مى رسد، ذهن من جوششى پيدا مى كند و در همان حال نهيبى مى زند تا درباره ى «دوستى» و نه تنها دوست كه «مراد و مرشدى» و بيش و پيش از اينها، به حكايت از سرگذشت و سرنوشتِ مردى قلم به كاغذ آورم كه تا دَمِ آخرين، بر آرمان خود- كه هيچ نبود مگر نجات ملتش از چنگ استبداد و درماندگى- وفادار ماند و سرانجام به «تاوان» اين وفادارى، در پى توطئه ى جنايتى هولناك، جان را هم به ديگر «فدا كرده هاى» خود افزود و ناگفته پيدا است، از «كه» مى گويم: از بختيار- شاپور بختيار و بيدرنگ بيفزايم، اين هرگز بدان معنا نيست كه در روزها و هفته ها و ماه هاى ديگر، ياد و يادگار او در حافظه ى عاطفى من، حضورى ندارد. بى هيچ مبالغه، در بيشترين ايام زندگى، خاصه در آن زمان ها كه بيدادِ بيدرنگ، در سرزمين آباء و اجدادى ما به قله ها مى رسد، ظهور او در ژرفاهاى ضميرم، نقشى مى زند پر تضاد كه هم غم انگيز است و هم اميدافزا و در همان حال، عبرت بخش. اعتراف مى كنم كه قلم من، آن توانائى را ندارد تا اين تصوير را آنگونه نقل كند كه نگاه ذهن من وصف مى گويد. ناچار، آنهم در خط اَداى وظيفه، به شرح چند پرده از خاطرات خود و طبعاً از «هم صحبتى هائى» كه با او داشتم- هم صحبتى هائى كه همواره افسوس مى خورم: چرا- دير دست داد و زود پايان گرفت- اكتفاء مى كنم.
بگذاريد، كمى پيشتر بروم، به زمانى بازگردم كه ناشناخته و نديده با نام او مأنوس شدم. گروهى سخت انگشت شمار، آن هم به نجوا و در محفل محرمان آنگونه كه «موش هاى ديوار» هم نشنوند، به زبان ستايش مى گفتند كه سرانجام مردى ظاهر شد و پيله ى «وجاهت ملى» را دريد و خطر كرد و به ميدان آمد- و اما بسيار و بسيار بودند از چپ ترين چپ ها و انقلابى ترين انقلابى ها، كه به جاى نگاهى حتى زودگذر به كارنامه ى «مراد و مرشد» نوخاسته ى خود (آيت الله خمينى) با آنچه تير در كمان داشتند، بختيار را نشانه مى گرفتند، به آن جرم (و نه اتهام) كه بر خيزشِ توده ها پشت كرده- كه ميراثِ نهضت ملى ايران را زمين گذاشته- كه به «شاهى روى نموده» كه هيچ زمانى براى حذف و هدم او چنين فرصتى دست نداده است و در اين ميان كسى از خود سئوال نمى كرد كه اين همه به فرضى در جاى خود صحيح- اما در مكتب شما، هيچ از اين نسخه هم نشانى هست كه اگر از «ناخواسته اى» بُريديد، به «هيولائى» نگرويد؟
گفتن ندارد كه در آن وانفسا، آنچه «انديشه ها» را شكار كرده بود عاقبت انديشى نبود همه بُغض بود و بُغضى كه سالها در گلوها جمع شده و تأمل را واپس زده بود. پنهان نمى كنم كه من از اين جمع نبودم، هر چند احساس مى كردم، ذهن من، نسبت به آن مردِ قافله بُريده و به ميدان آمده به ترديدى آميخته است. بارى بگذاريد از همان زمان نقل كنم:
به ياد دارم كه او درست در آن لحظه ها كه طوفان «انقلاب» آخرين خشت هاى رژيم را مى شكست و فرو مى ريخت و در يكسو داعيه داران «وفادارى» به آن رژيم، يكى در پى ديگرى سر به جستجوى ساحل عافيتى مى سپردند و سرداران پر يال و كوپالش بر تسليم نامه ى خود به «امام نوظهور» امضاء مى گذاشتند و در سوى ديگر آشناترين چهره هاى مدّعى نبرد با استبداد يكى بر ديگرى در بيعت با غولِ از شيشه جسته بر ديگرى سبقت مى گرفت، آرى در چنان حال و روزى، تنها او (آن مرد قافله بُريده) و تنها او بود كه شنا كردن در خلاف جريان آب را برگزيد.
من از دور دست ها (آن زمان سالى چند بود كه زندگى در خارج از ايران را انتخاب كرده بودم)، از لابلاى خروش جهانگير انقلابى ها و از طريق راديوها و تلويزيون ها فريادش را مى شنيدم كه در پاسخ به آنها كه شرط بقايش را به «كناره گيرى» از دولت واگذاشته بودند آن طور كه گوئى صفير طوفان كمترين اثرى بر گوش او نگذاشته است، مى گفت: «استعفاء نخواهم داد»، «حكومت روحانيان را نخواهم پذيرفت ولى روحانيون اين اختيار را دارند كه در قم يا مشهد و هر جا كه مايلند واتيكانى برپا كنند و به انجام وظايف دينى و معنوى خود بپردازند.» و آنگاه هم كه سيل بنيان كن، كار خود را تمام كرد، باز او و تنها او بود كه مى ديدم بِرَغم بيم از شبيخون لحظه به لحظه ى (عساكر اسلام و انقلاب) به مأمن پنهانش- از هشدارهاى وصيت گونه اش به ملتش، دست بردار نيست:
«حكومتى خودكامه ولى فرسوده بر شما مسلط بود. به جاى آن يك ديكتاتورى تازه نفس تر و خطرناك را ننشانيد! اگر اين راه را انتخاب كنيد ايران به آتش و خون كشيده خواهد شد خطر تجزيه مملكت را درخواهد گرفت، اقتصاد رو به ورشكستگى خواهد نهاد.»
يكى دو آژانس خبرى، در حاشيه ى گزارش هاى داغ آن زمان اين وصايا و هشدارها را نيز نقل مى كردند و من و امثال من در كنار گود مى شنيديم و تا آنجا كه بازتاب ها به من تعلق داشت بايد بگويم، گرماى اين «صدا» خرده خرده زَنگارهاى ذهن مرا پس مى زد و رسوب ترديدها را ذوب مى كرد. مى خواهم بگويم نطفه هاى «آشنائى» با او كه هرگز نديده بودمش و طبعاً از راز و رمز زندگى پر ماجرايش كمترين آگاهى نداشتم. بدينگونه بسته شد و به تلخى اعتراف مى كنم، با اين همه تا آن زمان كه به ديدارش رفتم و بر صداقتش ايمان آوردم و خود را بهمرائى و همراهى با او قانع يافتم، باز هم نتوانستم براى مواضع او كه به نوعى سرسختى و يكدندگى مى مانست زمينه اى منطقى بيابم. تهورش را مى ستودم، شرارت حريفش را نه از طريق لعن و نفرين رژيم وقت كه هيچ مايه و پايه اى نداشت بلكه از مرور در كارنامه اى كه زير بَغَل داشت و پنهانش هم نكرده بود، مى شناختم، آثار خمينى چون «كشف الاسرار» و سرانجام «ولايت فقيه» را كه يادآور «نبرد من» هيتلر بود خوانده بودم، ميدانستم بَدلِ آن «ديوى است كه به چهره ى مسلمان» درآمد، پس به بختيار حق ميدادم كه چنين نافرهنگى را نپذيرد ولى به خود مى گفتم حالا كه همه آبها از جويها رفته اند و كويرى از جهل مى رود تا سراسر ايران را بپوشاند، از غوغاى او چه برمى آيد؟
تا آن كه به طلب خود او و همت دوستى با آن ناآشنايِ كم و بيش آشنا شده در فرانسه، كشورى كه او فراوان دوستش مى داشت و به اقامتگاه دوران هجرت او تبديل شده بود به گفتگو نشستم و اما ميل او به ديدار از من، حاصل مقاله اى بود كه چندى قبل در يك نشريه ى فارسى زبان چاپ لندن منتشر كرده بودم. مقاله ى من ردّيه اى بود بر سطرسطر بيان نامه اى زير عنوان «جبهه ى ملى ايران با ملت ايران سخن مى گويد» كه با امضاء دكتر سنجابى، به دستم رسيده بود. دكتر سنجابى در اين بيان نامه، به مضامينى عمدتاً با اشاره به بى مهرى هاى «رهبرمعظم انقلاب» پرداخته بود، كه همچومنى را كه سالها در جبهه ى چپ بر ضد مصدق و نهضت ملى ايران قلم زده و بعدها به كج راهه ى خودآگاه شده بودم، سخت به جوش مى آورد چرا كه پيش خود مى گفتم، چگونه ممكن است شخصى چون دكتر سنجابى كه همه ى تشخص و حرمت خود را مديون نهضت ملى و همرائى با مصدق است، چنين عاميانه و آسان راه گم كند و هيولائى را در كسوت پيشوائى آوَرَد كه گوئى حيات و هستى خود را به «نفرت» و «بغض» و «كين» انباشته است؟- به خود مى گفتم، آيا انتخاب خمينى به پيشوائى، انتخاب پيشين او را به ترديد نمى آميزد؟
همچنين بى سود نمى دانم كه هر چند سخن مكرّرى تلقى شود، اشاره اى هم به علاقه ى او به فرانسه كه غالباً آن را «وطن دوم» خود مى خواند، داشته باشم و اين نكته اى بود كه بعدها در جريان ديدارهاى پى در پى بر من كشف شد. دانستم كه چنين تعلق خاطرى در يكسو حاصل سال ها تحصيل در فرانسه و آگاهى هاى عميق و گسترده اى است كه به غناى فرهنگى و روح آزادانديشى اين فرهنگ يافته است و از ديگر سو ثمر روزگارانى است كه در قلب جنبش مقاومت «رزيستانس» و در كنار انبوه زنان و مردانى گذرانده است كه به دفاع از آزادى و هستى ملى خود بر ضد اشغالگران نازى برخاسته بودند. او از آن زمان، نقل هاى فراوان داشت. نقل هائى آگنده از نوعى شيفتگى و شادى- از جمله مى گفت «در آن پيكار پر خطر وقتى به چشم ميديدم كه چگونه، مردمى از جوانان ۱۹ ساله و ۲۰ساله تا زنان و مردان كلانسال، براى جبران حيثيت زخم خورده و احياى آزادى فنا شده شان، بى پروا خون مى دهند و جان مى بازند، در لحظه هاى زمان و در هر لحظه بيش از لحظه ى پيش به قِداست كلمه ى آزادى پى مى بردم.»- مى گفت: «شركت در رزيستانس به من آموخت كه هر ملتى براى بقاى خود و پاسدارى از فضائى كه نعمت آزادانديشى را بر او ارزانى داشته ناگزير است، از تمامى وجود خويش مايه بگذارد» و نيز مى گفت: «راستش را بخواهيد من خود قادر نيستم داورى كنم كه در عرصه هاى عمل تا چه اندازه از آن تجربه پيروى كرده ام، همينقدر مى دانم كه پس از بازگشت به ايران و انتخاب راه كه جز راه نهضت ملى ايران نبود و نمى توانست بود، همواره كوششى داشته ام تا از حدّ اعلاى توانائى هاى خود هزينه بگذارم و به ويژه اجازه ندهم كه شكست و شكست ها، مرا در ظلمت نااميدى و سرخوردگى غرق كنند.»
بارى، در آغازِ آن نخستين ديدار، خاصه بدان جهت كه در سفرى كوتاه دست داده بود گمان من جز اين نبود كه اينهم ديدارى است از آن رديف كه به تصادفى پيش مى آيد و با يك وداع پايان مى گيرد ولى، به كوتاهى بگويم كه آن گفتگوى چند ساعته در ژرفاى روح من ولوله اى برانگيخت كه وقتى او را به قصد بازگشت به انگلستان ترك مى گفتم، بارِ تعهدى از يك همكارى صادقانه بر دوش داشتم.
كتمان نمى كنم كه آدمى هستم ديرجوش، خاصه كه در رهگذار يك زندگانى كَم فراز و پر نشيب، از زمانه آموخته بودم كه در كار «بيعت ها» سختگير باشم و اين روحيه اى بود كه يكى دو سال قبل از انقلاب، مرا به ترك وطن واداشته بود و به بيان ديگر، آن زمان كه ايران را آتشى ويرانگر در گرفته بود، دستى از دور بر آتش داشتم. پس اين پرسش به حقّى است كه آن پيمانِ به «همرزمى» آنهم با كسى كه براى نخستين بار به ديدارش رفته بودم، سر به چه سودائى داشت؟
اين چه جذبه اى بود كه قرارم را شكست و به فراسوى عالَمِ «دوستى» به عوالم «مريد و مرادى» پرتابم كرد؟
عهد من با خود اين بود كه از دنياى سياست بگريزم و از چون و چراهاى عبث و گاه بدفرجام آن فاصله بگيرم. سئوال مى كنيد، چه دست داد آن هم در آغاز دوران پيرانه سرى بر آن پيمان پشت كردم و «چون و چراها» را از سر گرفتم؟
پاسخ من ساده است، در وَرايِ آن ديدار كوتاه، كشش پيشگوئى هاى شگفت انگيز او كه با پاگيرى سلطه ى ملايان، در جزئيات تحقق يافته بود، در ذهنيت من رسوب خود را داشت. زمان تا زمان ديده بودم كه تمامى آن پيشگوئى ها و پيشداورى ها، بى هيچ كاستى در عرصه ى زندگى مردم ايران ظاهر شده اند. ميديدم آن «نظام دموكراتيكى» كه آقاى خمينى از نوفلوشاتوى پاريس به مردم ايران بشارت داده بود به چه حمّام خونى مبدل شده است.
به خاطر داشتم كه بختيار سه روز قبل از اعلام تشكيل «جمهورى اسلامى» در پيامى روى يك نوار ضبط صوت كه به كمك يكى دو آژانس خبرى بين المللى نشر يافت گفته بود: آنچه در ايران در حال شكل گرفتن است «يك فئوداليته ى نو، مبتنى بر تعدّد مراكز قدرت و در مجموع شبه نظامى است كه ايران را از هويت خود تهى خواهد كرد و در مردابى از فساد و قهر و جنايت غوطه ور خواهد ساخت.»
بارى من آن روز كه به ديدارش رفتم از اين بار مايه هاى ذهنى خالى نبودم كه بالطبع، بفهم آن صداقتى كه در كلامش موج مى زد، ميدان ميداد.
به هر روى آن تعهّد پيش آمد و مرا واداشت تا سالها چند و غالباً محروم از ديدار زن و فرزند با او باشم و چه بسا روزهاى پى در پى از موهبت هم صحبتى اش برخوردار شوم و خرده خرده به راز آن انگيزه اى كه انسانى را برمى انگيزد تا بر تمامى امتيازات ممكن و مقدّر خود پشت كند و اين سهل است با تحمل انواع محروميت ها، تنها به رزقى بسنده شود كه از آرمان او برمى آيد،- دست يابم.
او گاه نه- بر سبيل خودنمائى- كه به باور قطعى من ذره اى در وجودش يافتنى نبود- بلكه ضمن نقل خاطراتى كه غالباً از سوى من خواسته مى شد، اشارتى به زمانى مى كرد كه به دليل قرابت با مَلَكه ى وقت (ثريا) تصدى مقاماتى را بارها به او پيشنهاد كرده اند و نپذيرفته است ولى منصفانه بايد بگويم كه به درك من، در اين قبيل روايات نه نشانى از حسرت بود و نه ابهامى براى اِلقاء بى نيازى از قدرت، تشخيص من اين بود كه گوئى، طينت او را با عشق به آزادى سرشته اند و هيچ عاملى قادر نيست تا او را از دستيابى به معشوق مانع شود. گاه در نگاه به حال وقال او سخن شمس تبريزى (محبوب و مراد مولانا جلال الدين) در خاطر من زنده مى شد كه در برابر اعتراضات پدرش كه او را در انتخاب راه و روش شماتت مى كرد. روزى دست پدر را مى گيرد و به كنار دريائى مى برد و به او مى گويد: «پدر! من مى دانم كه دغدغه ى تو از چيست؟ درد تو را مى شناسم ولى مشكل اين است كه تو مرا نميشناسى و نميدانى كه من مرغ دريائى ام و به دور از دريا و موج و شِكنَش زيستن نتوانم. تو برو خود را باش و مرا هم به خود واگذار.»
كوتاه كنم. اين است گوشه اى از تصويرى كه از آن مرد دارم و طبعاً ملول ميشوم وقتى مى بينم، كسانى آنهم از آن طايفه كه از اسباب قدرت و شوكت همه چيز داشتند ولى به تلنگر حادثه اى، «كالبد» خود را دو دستى چسبيدند و رَه بِديارِ «عافيت» بردند- امروز كه آن مرد تسليم ناپذيرِ عاشق در زير خروارها خاك خفته است، رساله مى نويسند، كتاب به چاپ مى زنند و حتى زبان لغو را به كار مى گيرند تا نقش روشن او را در پس پرده ى بدخواهى و ظاهراً به قصد برائت گناه نابخشودنى خويش بپوشانند. آرى اين براى من غم آور است هر چند بر اين وصيت سعدى باور دارم:
سنگِ بدگوهر اگر كاسه ى زرين بشكست
قيمت سنگ بيفزايد و زر كم نشود