سرنوشت
مملکت در
خیابانها
تعیین شد شاپور
بختیار :عجب! ما
آزادی
خواستیم
بدهیم و اینها
آزادی نمیخواهند.
چه کار میشود
کرد؟ یک حالت
حزنی دارد،
یک چنین چیزی! ولی
باور کنید
مثل اینکه
باری به
سنگینی کوه
دماوند را از
روی دوشم برداشته
بودند. شاپور
بختیار از
آغاز صبح
امروز منتظر
دریافت
گزارش
تیمسار قرهباغی
در مورد
اجرای
دستوراتش در
شورای امنیت ملی
مبنی بر
مقابله با
انقلاب بود. وی
در ساعت شش
بامداد به
تیمسار
ربیعی،
فرمانده
نیروی هوایی
تلفن کرده و
بار دیگر
دستور
بمباران
اسلحهخانهها
را داد. ربیعی به
وی میگفت که
امکانپذیر
نیست. در
ساعات
پایانی شب
گذشته نیز
تیمسار مقدم
که مسئول
دستگیری
رهبران
انقلاب بود
چنین جوابی
به وی داد. تیمسار
نشاط، رییس
گارد نیز از
دادن نیرو به
ساواک و
فرمانداری
نظامی
خودداری
کرده بود. از دفتر
بختیاردر
ساعت نه و
بیست دقیقه
به تیمسار
قرهباغی
تلفن زده شد. بختیار
میخواست که
رییس ستاد
ارتش آخرین
گزارشات
مربوط به
اقدامات
انجام شده را
به وی بدهد. دفتر قرهباغی
گفت که وی در
یک جلسه
بسیار مهم
است. سرانجام
پس از پایان
جلسه، قرهباغی
به بختیار
تلفن میکند
و اعلان بیطرفی
ارتش را به وی
اطلاع داد. بختیار
مینویسد: «چگونه
به این نتیجه
رسیدند؟ این
فکر ساخته و پرداخته
ذهن این
حضرات نبود. اینان
فقط یکی از
راه حلهای
پیشنهادی
هایزر را قبل
از ترک
ایران، انتخاب
کرده بودند.» وی مینویسد:
«پس از آنکه
گوشی تلفن را
گذاشتم،
آرام ماندم
ولی میدانستم
همه چیز از
دست رفته است. روشن
شد چرا دستور
شب قبل به
مورد اجرا
گذاشته نشده
است.» بختیار
میگوید: «من
در محلی که
بودم ماندم. گوشی
تلفن را
برداشتم که
از فرستنده
رادیویی بخواهم،
متن اعلام بیطرفی
ارتش را که
قرهباغی به
من اطلاع
داده است،
لااقل تا یک
ساعت دیگر
پخش نکنند و
بعد کاری را
که روی میز
کارم بود
تمام کردم. در
خیابان سر و
صدای رجالهها
بلند بود،
صدای
محافظینی که
آنها را دور
میکردند تا
به نخست
وزیری حمله
نکنند میشنیدم،
صدای اصابت
فشنگ مسلسلها
بر روبنای اتاقی
که من در آن
نشسته بودم
به گوش میرسید.» بختیار
در ادامه میگوید:
«کسی در دفتر
مرا زد و بیآنکه
من جوابی
داده باشم دو
نفر وارد
شدند: یک افسر
پلیس و یک
افسر ساواک. ـ آقای
نخست وزیر
اوضاع آشفته
است... ـ می
دانم، هر وقت
موقع رفتن
بود میروم.» بختیار
ادامه میدهد:
«دستگاه دولت
با سرعت
متلاشی میشد.
تقریباً
تمام وزرا
وزارتخانهها
را ترک کرده
بودند. سرنوشت
مملکت در
خیابانها
تعیین میشد. انقلاب
در حال
زایمان
جمهوری
اسلامی بود. خواستم
که هلیکوپتری
برای بردن من
به دانشکده
افسری بیاید،
چون هیچ راه حل
دیگری برای
خروج نداشتم.» آخرین
نخست وزیر
پهلوی مینویسد:
«حوالی ساعت
دو و پانزده
دقیقه بعد از
ظهر از نخست
وزیری بیرون
آمدم. وقتی از
پلهها
پایین میرفتم
منشی من که تا
آخرین لحظه
در محل خدمتش
مانده بود،
پرسید: ـ کی بر میگردید؟ ـ گفتم: نمیدانم،
ولی برمیگردم.» بختیار
ادامه میدهد:
«در فاصله
کوتاه بین
نخست وزیری و
دانشکده افسری،
چند نفر از
محافظین و
افسران
انتظامی را دیدم
که ادای
احترام
کردند. من هم
پیاده شدم و
با یک یک آنها
دست دادم و
بعد دوباره
به راه
افتادم. در
دانشکده
افسری هم
افسران با
کمال احترام
با من برخورد
کردند. پیش از
آنکه سوار
هلیکوپتر
شوم گفتم عجب! ما
آزادی
خواستیم
بدهیم و اینها
آزادی نمیخواهند.
چه کار میشود
کرد؟ یک حالت
حزنی دارد،
یک چنین چیزی! ولی
باور کنید
مثل اینکه
باری به
سنگینی کوه
دماوند را از
روی دوشم برداشته
بودند. انگار
که دیگر بال داشتم.» |