ع.
ش. زند
هر بیشه
گمان مبر که
خالی است شــاید
کـــه پلنگ
خفــته
بــــــاشد سعدی شاپور
بختیار یا مبارزه
با فاشیسم از
نورنبرگ و
پاریس تا
تهران بخش
اول (2) ــ افترای «کشتار»
در ميدان
۲۴ اسفند، "تاریخ
نویسی" که ما
بعنوان
نمونه
انتخاب کردیم،
در این بخش
فقط به وارد
کردن اصل ِ یک
افترا نمی
سازد، بلکه
برای اعتبار
بخشیدن به آن
وارد" تفسیر"
سیاسی امری
می شود که
برهانی برصحت
اصل آن
نیاورده
است؛ اینهم
خود ترفندی
است، اما
برای مصرف
خوانندگانی
نابالغ. باهم
بخوانیم: «کشتار
ميدان ۲۴
اسفند،
ميدان انقلاب
کنونی، بعد
از نپذيرفته
شدن وی از طرف
آقای خمينی را
در اين رابطه
است که می
توان فهميد [ترجمه ی
فارسی : کشتار
ميدان ۲۴
اسفند،
ميدان
انقلاب
کنونی [را]، بعد از
پذیرفته
نشدن او از
طرف ...]، و نيز
دفاعشان از
کشتار روز
بعد در برابر
خبرنگاری که
پرسيده بود
آيا فرمان
تيراندازی
از طرف وی
داده شده
است، حاکی از
همين نوع نگاه است
: «ارتش بدون
دستور من
کاری را
انجام نمی
دهد.»(۳۳) وی در
روز ۸ بهمن
دستور
تيراندازی
در ميدان
انقلاب را به مردم داده
بود [!؛ ترجمه
به فارسی: وی
در روز ۸ بهمن
دستور
تيراندازی
در ميدان
انقلاب به
مردم را (یعنی
به سوی مردم
را) داده
بود: چه البته
منظور ایشان
این نیست که
آن نخست وزیر
خونخوار" دستور
تيراندازی
را... به مردم داده
بود ـ سخنی که
البته خلاف
عقل خواهد
بود] که در
جريان آن سی و
هفت نفر کشته
و صدها نفر
زخمی شدند. (۳۴)»(
چه خوب و
سودمند است
که در نوشتن
نیز شخص
ابتدا دست چپ
و راست خود را
بشناسد). اینجا قبل
از هرچیز جلب
توجه
خواننده به
این موضوع
مهم است که
نویسنده
برای این
ادعای خود،
بنا به دلیلی
که در دنباله
ی نوشته ی حاضربه
آن خواهیم
رسید، مأخذ ی ذکر نمی
کند و آن
شماره ی (34)،
(بعنوان
یادداشت 34)، یک
تظاهر به ذکر
مأخذ بیش
نیست؛ بجای
این کار، که
اصل موضوع
است، نویسنده
برای انحراف
ذهن
خواننده،
تحت شماره ی 34
جدلی را با
روزنامه
نگار دیگری
به پیش می کشد
که گویا او
نیز با تصدیق
همین افترا،
اما بدون نقد صحت
و سقم ِاصل
ادعا، در
توجیه آن سخن
می گوید! آنگاه،
نویسنده بعد
از ذکر این
موضوع (البته
بمنظور
واقعی جلوه
دادن تفسیر
شخصی خود که بعدأ برآن می
افزاید) از
قول قره باغی
می نویسد : « در
اينجا ذکر
اين واقعيت
ضروراست که
تيمسار قره
باغی در چند
جای خاطراتش
ذکرمی کند که
بختيار
دستور داده
بود از مردم
کسی کشته
نشود.» و
سپس با علم
غیبی که لابد
از مواهب الهی
دریافت
کرده، از پیش
خود بر آن می
افزاید که «زيرا بختيار
نيک می دانست
که در صورت
تيراندازی
به سوی مردم،
امکان هر
گونه
موافقتی بين
او و خمينی
(حتی اگر آقای
خمينی می
خواست) از بين
می رفت. بدين
لحاظ است که
می بينيم که
وقتی او
مطمئن می شود
که امکان
موافقت وجود
ندارد،
دستور
تيراندازی
را هم صادر می
کند.» با
پیشداوری ِ
کسی که هدفی
جز محکوم
کردن درسر
ندارد این
امکان که مرد
دموکراتی هم
می تواند
باشد که به
حکومت از راه
اِعمال زور
برمردم هیچ
اعتقادی
نداشته باشد
به مخیله ی
غرض آلود
نویسنده
خطور نمی کند.
معذلک چون تحریف
کننده ی
واقعیت
فراموشکار
است درهمان
یادداشت
اضافه می کند: «به
عنوان کسی که
در آن
برخوردها
فعالانه
شرکت داشتم
شاهد بودم که
بيشتر
کشتارها در
خود ميدان انقلاب
انجام شد
واصلا نه
تنها حمله ای
از طرف مردم
در کار نبود
که در بسياری
از موارد
درجه دارانی
که در بين مردم
گير افتاده
بودند مشمول
حمايت و
مواظبت کامل
مردم می
شدند,و حتی اساسلحه
ای را که از
دستشان
افتاده بود
به آنها برميگرداندند »(تأکید
ها از ماست). پس
می توان گفت
شگفت "
کشتاری" بوده
که در آن درجه
دارانی که
مردم را کشته
بودند و بعد
سلاحشان
بدست مردم
افتاده
بوده، مردم
سلاح آنان را
(سلاح قاتلان
خود را) به
آنان پس داده
حتی آنان را
تحت حمایت
خود نیز
قرارداده
بوده اند! بعلاوه
آقای مورخ،
خمینیست
سابق، با این
گفته ی خود
گویا متوجه
نیست که با
اعتراف به
حضور در
تظاهراتی که
بنا به ادعای
او طی آن به تظاهر
کنندگان
تیراندازی
شده، خود او
یا یک حزب
اللهی بوده
یا دست کم
هوادارمتعصب
رهبری کشور
بدست " امام"
خمینی. بر آنچه
رفت باید
نکاتی بس مهم
تر را افزود و
آن اینکه : الف ـ
توضیحاتی که
تحت یادداشت 34
بخش دوم مقاله
ی آقای مورخ
آمده مشتی
ادعا و جملات
آشفته است که
بخشی ازآن
مبتنی بر
«حضور شخصی» در
"آن تظاهرات"
می باشد.
پیداست که
چنین گواهی
"تاریخی" اگر
از جانب شخصی
بی طرف صورت
گیرد، البته قابل
بررسی است،
ولی از جانب
کسی که از
ابتدای
نوشته ی خود
بختیار را
برکرسی اتهام
نشانده، در
محکمه ای که
دادستان آن
آقای بنی صدر
و رئیس
دادگاهش قره
باغی(که
استناد به اکاذیب
او بارها در
نوشته صورت
می گیرد)،
پیداست که
انتظار
گواهی بی
طرفانه و بی
غرضانه
داشتن نشانه
ی بیخبری است. ب ــ با
اینهمه
یادآوری این
یک نکته ی
پراهیمت که شاپور
بختیار، با
قبول سمت
نخست وزیری،
مانند هر
رئیس دولت
مسئولی که
خود را یک مترسک
نمی داند،
البته
پاسداری از
نهاد های
کشوری و
لشگری را ( که
شامل مقر
هرکدام از
آنها نیز می
شود) وظیفه ی
خویش می
دانست، و در
نوشته های
خود( از جمله
در کتاب
یکرنگی)
صریحأ گفته
است که چه نوع
دستورهایی
درباره
نگهداری از
این نهاد ها،
ولو، در صورت
لزوم بطورمسلحانه،
باید انجام
گیرد؛ از
جمله ی این
موارد این
است که گفته
بود، در
امکنه ی
دولتی هرجا
پرچمی بجز
پرچم رسمی
ایران بالا
رود باید مأموران
دولتی به هر
وسیله آن را
پایین بکشند.
* اینگونه
وظائف یک
رئیس دولت
امری است، و تیراندازی
به
تظاهرکنندگانی
که بصورت
مسالمت آمیز
خواست های
خود را به
نمایش می
گذارند، ولو
اینکه تند
ترین شعارها
را هم
سردهند، امر
دیگری است که
تا امروز هیچ
ادعایی
درباره ی وقوع
آن به ثبوت
نرسیده است. حال که با
تحلیل منطق
درونی ِ ادعای
تیراندازی
به تظاهراتی
"مسالمت آمیز"،
همراه با
نشان دادن
تناقضات
درونی در قول
راوی، عدم
امکان صحت
ِآن را نشان
دادیم، برای
کسانی که
ممکن است
همچنان
دردودلی
باقی مانده باشند،
و اسناد مصور
یعنی فیلم
های
تلویزیونی تیراندازی
مهاجمان به
ژاندارمری و
نقاط دیگری
را نیز بکرات
ندیده باشند،
شیوه ی
استقراء،
مبتنی
برمشاهده و
بررسی اسناد
نوشته را نیز
بدنبال شیوه
ی استنتاج می
آوریم
و بدین
منظور، تنها
برای اجتناب
از اطناب،
خواننده را
به مدارکی که
در پانوشت
ضمیمه می شود
ارجاع می
دهیم**. وظیفه ی یک
رهبر سیاسی: ادعای عوامفریبانه
ی پیروی
کورکورانه
از تمایلات ِ"جماعت"
ها یا نشان
دادن راه
صلاح برای
تحقق آرمان
های مردم «بر خلاف
مصدق که
هميشه از
طريق مردم
عمل می کرد و
صريحا[کذا!
ترجمه به
فارسی:
صادقانه و
عملاً...] ، و
نه در تعارف،
خود را
خدمتگزار
مردم می دانست
و هيچ حرکتی
را بدون
موافقت
اکثريت مردم
انجام نمی
داد، آقای
بختيار
انديشه
راهنمايی [
لابد
خواننده
واژگان
مخصوص آقای
بنی صدر را اینجا
هم تشخیص می
دهد] از همان
نوع آقای
خمينی و
ديگرمستبدان
در سر داشت. او
نيز قائل به
ولايت ِ نخبه
ها بود، مردم
را صاحب رأی
نمی دانست و
حاکميت
نخبگان را
روش مديريت
می دانست.
تنها فرق او
با آقای
خمينی،
مصداق نخبه
بودن بود و بس.
آقای خمينی
روحانيت را
نخبه گان و
رهبران جامعه
می دانست و
بقيه اعضا
جامعه
راعوام،
صغير و يتيم
می دانست و
آقای بختيار
امثال خود را
جزو نخبه گان
و رهبران
سياسی می
دانست که حق
استفاده
ابزاری از
مردم را دارا
هستند.» یا « وقتی
کسی مردم را
عوام می
داند، نمی
تواند انديشه
و باوری غير
از
قدرتمداری
در پيش رو
داشته باشد.»،
یا « وی اصلا
نسبت به ملت و
مردم و اصل
بودن نظرات مردمسالارانه
اعتقادی
نداشت، بلکه
بر سر رسيدن
به حکومت بود.»
(تاًکید از
ماست) واقعأ که
چقدرعلمی
است این
افاضات ِ
جناب "مورخ" :
او همه ی این
احکام غلاظ
وشداد ومن
درآوردی را
ازچه
استنتاج می
کند؟ فقط از یک
جمله
که، خارج از
متن، از
شاپور
بختیار نقل
کرده است و ما
آن را درزیر
می آوریم و
بنوبه ی خود نیز
آن را امضا می
کنیم، و آن
چیزی نیست جز
بیان صریح و
صمیمانه ی
اعتقاد به
این واقعیت
که در امور
جمعی، خواه در
یک گروه کوچک
و خواه در یک
جامعه و یک
کشور، همه در
آن واحد رهبر
نیستند، همه
زبده نیستند
وگرنه واژه
ها و مفاهیمی
چون زبده،
کاردان،
ستراتژ،
سردار،
سرکرده،
سرآمد،
رهبر، و نظائر
آنها، در
هیچیک ازفرهنگ
های جهان
معنایی و
مصرفی نمی
داشت؛ و این
که همگان
دارای
سجایای
یکسان
نیستند وگرنه
شجاعت،
صداقت،
درستی،
خبرگی،
ورزیدگی،
کاردانی،
پشتکار،
وفاداری، و
ده ها سجیه ی
دیگررا، که
رهبران
برجسته از
برخی ازآنها
برخوردارند،
و مانند
مصدق، استثنائأ
از همه ی
آنها، نامی
نمی توانست
بود؛ و بهتر
این می بود که
این واژگان
همگی به
زباله دان
فرهنگ ها
ریخته می شد.
باری، مدلول
ِ آن جمله ی
شاپور
بختیار برای
کسی که کژ
نیاندیشد و
راست بفهمد،
با اصل ضد
انسانی ِ ولایت
کبیر بر صغیر
که شعار آقای
خمینی بود ( و
آقای بنی صدر
زیر عنوان آن
اصل به ریاست
یک " جمهوری "
پوشالی رسید
که اسم
ِ بی
مُسَمّایی
بیش نبود!)، هیچ
ارتباطی
نداشت و بعبارت
دیگر جز این
حکم فلسفی و
درعین حال
بدیهی را
بیان نمی کرد
که، در انجام مهمی
متعلق به
جماعتی از
مردمان،
بعضی خمیره ی
رهبری را بیش
از دیگران
دارند و در
درجه ی اول با قدرت
سرمشق و در
درجه ی ثانی
با توضیح روشن
و صادقانه ی
عمل خود برای
دیگران،
بصورت
رهبران آنان
درمی آیند،
هرچند بطور
موقت باشد،
یا آنکه گروه
و جامعه
دیرهنگام به
حقانیت نظرشان
پی بََرَد††••.
او همچنین،
بطوری که یکی
از یاران دوران
مبارزات او
در حزب ایران
نوشته :«...
آزادیخواهی
و پافشاری
روی خواست
های منطقی را
جدا از هیاهو
و فریاد ِ [
تحریک شده یا
بی حساب و
نقشه ی] مردم
کوچه و بازارمی
دانست و
معتقد بود
خواست ها و
اعتراضات باید در
گروه ها و
احزاب سیاسی با
تمرین ها و
برخورد های متین
متبلور گردد،
و الاّ ریختن
هرروزه ی
مردم ِ کم
اطلاع به خیابان
و فریاد خشن و
پرطنین آنان
الزامأ موجه
و قابل اعتنا
نخواهد بود(
البته در این
سخنان
اجتماعات
بزرگ و
همگانی و
حساب شده ی
مردم مد نظر[
شاپور
بختیار]
نیست، زیرا[
اینگونه اجتماعات]
ارزش و اهمیت
خاص خود را
دارند.»
****(کلمات
نویسنده ی
این نقل قول
ناظر به مضمون
است نه عین
کلمات شاپور
بختیار؛
تأکید ها از
ماست) و اینک
آن جمله ای که
مأخذ همه ی آن
قیاس ها و احکام
کژاندیشانه
و مغرضانه ی
مذکور در
بالا
قرارگرفته؛
دکتر بختیار
که از
عوامفریبی
نفرت داشت،
نوشته بود: «دنيا را
هميشه عده
معدودی به
جلو رانده
اند نه توده
های وسيع. من
هميشه به
نخبگان
اعتقاد داشته
ام و وظيفه
آنها را
هدايت مردم
به سوی هدفی که
يافته اند می
دانم.» (۳۲)(تاًکید
از ماست). او
در توضیح این
عقیده ی خود،
که در ادبیات
ملی خود ِما
نیز با زیبا
ترین امثله و
حکایات بیان
شده، ادله ی
متینی داشت.
بختیار که
علاوه بر
شناخت عمیقی
که از کودکی
در سایه ی
توجهات پدرش
نسبت به
ادبیات فارسی
کسب کرده
بود، به
تاریخ اروپا
و برادبیات فرانسه
نیزاحاطه ای
کامل داشت.
بدین جهت
درباره ی
قدرت سرمشق
نه فقط
ابیاتی از
آثار تراژدی
نویسان بزرگ
فرانسه را از
بر نقل می کرد،
از قول هانری
برگسون
فیلسوف بزرگ
فرانسوی که در
دوران تحصیل
در فرانسه
شخصأ محضر او
را درک کرده
بود، می گفت «
باید
مسیحایی
پیدا می شد تا
حیات او به
مثابه سرمشقی
برای تمام ِ
انسانیت،
چون فریادی
در فضای
تاریخ بپیچد
و هزاران
هزار از
مردمان را به
راه انسانیت
هدایت کند.» (
برگسون از
آیین یهود به
آیین
کاتولیک
گرویده بود؛
این نظر خود
درباره ی
قدرت سرمشق
را برگسون در
یکی از
بهترین
تألیفات خود
موسوم به " دو
منبع اخلاق و دیانت"
توضیح داده
بود†††•). پس نخبه
یعنی سرمشق نیکو،
یعنی انتخاب
شده به سبب
برخورداری
از سجایای
لازم برای
پیشبرد کاری
که به جمعی
تعلق دارد؛
انتخاب شده ی
که ؟ انتخاب
شده ی همان
جمع! آیا
دموکرات
ترین و نخبه
ترین مرد
سیاسی ایران
در عصرما،
دکتر مصدق،
غیر از این
کرده است؟ او
ننشست تا
ببیند مردم
چه می کنند و کورکورانه
از آنان
پیروی کند؛
والا ترین
آرمان های
آنان را، که
آرمان خود او
نیز بود،
استقلال و
آزادی را،
شعار خود
قرارداد،
اما در یافتن
راه نیل به
این آرمان ها
بدلیل دانش،
شجاعت،
صداقت،
ازخود
گذشتگی، و
تجاربش، و از
همه ی اینها
مهم تر، به
سبب اخلاص،
صداقت و
شجاعتش از
دیگران فرسنگ
ها جلوتر بود :
این است معنی
نخبه در
واژگان مردمان
ِپایبند به
دموکراسی،
واژه ای که
چیزی نیست جز صورت
کاملأ عربی ِکلمه ی
دیگری از
همان ریشه،
یعنی "انتخاب
شده"؛ انتخاب
شده از جانب
که؟ از جانب
همان کسانی که
" نخبه " را
بعنوان
سرمشق می
پذیرند،
یعنی برمی
گزینند، یعنی
مصدق،
گاندی،
ژنرال دوگل،
نلسون مندلا...! و به مصداق
همین حکمت
است، ابداع ِ
این روایت ِ(
نیمه افسانه
ای) که نادر
وقتی در یکی
از نبرد ها
جوانی را دید
که با جلادتی
خیره کننده
در کنار او
شمشیر می زد،
در اولین فرصتی
که بدست آمد
ازاو پرسید،
تو تا کنون
کجا بودی، و
چرا با اینهمه
توانایی در
نبرد و
مقاومت پیش
تر از این قیام
نکردی، جوان
دلیر به او
پاسخ داد :" من
بودم ؛ نادر
نبود !". این
روایت نغز،
ولو اینکه
افسانه ای
بیش نباشد که
مردم ما طی
قرون
پرداخته
باشند، حاوی
همان آموزش
دیرین و همیشگی
است، و چکیده
ی همین حکمت
است که در بیت
ِ بی همتایی
از سعدی بیان
شده، آنجا که
می گوید: به کار های
گران مرد ِ
کاردیده
فرست که شیر ِ
شرزه
برآرد به
زیر خمّ
ِ کمند! بدین علت
است، بدلیل
تحریف این
حقیقت بدیهی
اما حیاتی از
جانب مورخ
بوالعجب
ِماست، که
همواره گفته
اند "کژفهم
ترین کسان
آنانند که نخواهند
بفهمند!" وقتی در
قاموس محدود
کسی دو مفهوم
نخبه و مردم
به دو قطب
جامد و متضاد
تبدیل شد،
ظرافت این قضایا
که نخبه یا
سرآمد ِ
واقعی ازمردم
ِ حقیقی جدا
نیست، چه
جامعه ی
شایسته هرگز
فقط به یک صدر
و ذیل مطلق
تقسیم نمی
شود، و هریک
از مراتب و
اجزاء ِ آن
نیز بنوبه ی
خود سرآمدان
وعامه ی خود
را داراست؛
چنانکه، اگر
درافسانه های
باستانی
کاوه ی آهنگر
نماینده ی
سرآمدان مردم
عادی است، در
جامعه ی
شایسته و
متین دوران
مشروطه،
ستارخان و
باقرخان دو
نمونه ی برجسته
از رهبرانی
را نشان می
دهند که بدون
داعیه ی کشورداری،
در امر
مقاومت و
سرکردگی
مبارزه،
سرآمد
مردمان زمان
خود شدند، و
در دوران
احترام انگیز
نهضت ملی راد
مردانی چون
حاج حسن
شمشیری یا
جهان پهلوان
تختی و نظائر
آنان، بدون
اینکه در رأس
سیاست جامعه
قرارداشته
باشند، هریک
در نوع خود
سرآمدان و
رهبرانی
بودند در
اخلاق،
انسانیت،
جوانمردی و
وطنخواهی،
که برای بخش
عظیمی از
جامعه
بهترین
سرمشق شمرده
می شدند، و با
وجود اینگونه
سرآمدان
بوده که در
طول دوهزار و
هفتصد ساله
تاریخ نوشته
ی قومیت واحد
ایرانی علی
رغم
وجود
سلطنت، یا
سلطنت هایی، با
اقتدارات
وسیع و حد اقل
کنترل از
بالا، جامعه ای
می توانسته
طی قرون
متمادی دربرابر
فاتحان
بیگانه و
متعدیان
داخلی وحدت عمیق،
وحرمت و
شایستگی خود
را حفظ کند،
زیرا اگر
چنین نبود با
سرنگونی
تنها یک
حکومت
مرکزی، جریان
تکوین ملیتی
که عمری چنین
دراز دارد، قطع
می شد، و هستی
قوم با همان
حمله ی
اسکندر
گجسته ی مقدونی
از صفحه ی
گیتی محو شده
بود. لازم نیست
ذهن کسی از
مارکسیسم
جزمی اشباع
شده باشد تا
معنای این
تحلیل آنتونیو
گرامشی
متفکر
مارکسیست
آزاد اندیش
ایتالیایی
را که سرآمدان
طبیعی اقشار
اجتماعی را "
نخبگان
ارگانیک" élites organiques "
نامیده بود
درک کند. تنها
اندکی آگاهی
و گشادگی
اندیشه هرکس
را دراین راه
کفایت می
کند. ابتدا
خواننده ی
محترم
مشاهده می
کند که درنقل
قولی که از
دکتر بختیار
صورت گرفت،
اگر از نخبگان،
که وجودشان
در هر جامعه
یک واقعیت
انکارناپذیراست،
سخن رفته،
درهیچ جای
سخنی از
عوام،
و به طریق اولی،
از تحقیر
عوام نیست، و
مقایسه ای که
از این لحاظ
"مورخ" بوالعجب
ما میان
سخنان آقای
خمینی، دایر
بر اصل ولایت
فقیه برمردم و
محجوریت و
نیاز آنان به
ولی فقیه، و اعتقادات
زنده یاد
بختیار که درست
در برابر
چنین طرز
فکری قیام
کرده است،
مقایسه ای
است که اگر
جاهلانه
ندانیم،
چاره ای
نداریم جز
اینکه آن را
مغرضانه
بخوانیم. به عبارت
دیگر سئوال
این است: اگر
کسی مردم را عوام
بداند( به
ادعای "مورخ"
ما دکتر
بختیار چنین
کرده!) پس برای
چنین کسی دو
مفهوم یا
واژه ی مردم
و عوام
مترادف
یا همسنگ می
شود ! اما
نویسنده می
خواهد بگوید
چنین تصوری
از مردم
خطاست و چنین
نیست که این
دو مفهوم
مترادف
باشند: یک "مردم"
داریم و یک "عوام"،
که باید میان
آنها تفاوت
قائل شد. حال
که او این دو
مفهوم را از
هم تفکیک می
کند پس به
وجود چیزی
نیز قائل شده
و اذعان کرده
است که آن را عوام می
نامد و
با مردم
متفاوت می
داند! یعنی از
دید گاه او نیز
در زبان
فارسی ما یک
مردم داریم و
یک عوام، که
نباید میان
آن دو تساوی
قائل شویم، و
آقای خمینی و
دکتر بختیار
این خطا را
مرتکب می
شوند! از طرف
دیگر می
دانیم که
عوام جمع عام
است که آن خود
به معنی عامه
ی مردم است،
یعنی بخشی بزرگی
از همه ی
مردم(عام
مساوی است با
همه)، به
استثنای
خواص. بدین دلیل،
ما برای دقت و
روشنی بیشتر
سخن، ترجیح
می دهیم این
مفهوم اخیر(
یعنی عوام ِ
آقای تاریخ
نویس) را با
واژه ی دقیق
تری بیان کنیم،
که موجب خلط
مصداق آن با مردم
( یا عامه ی
مردم) نشود. پس ما،
برای رعایت
این دقت در
روش و لغت،
واژه ی
"جماعت عوام"
را بکار می
بریم. این واژه
ای است که در
برابر واژه ی
فرانسوی ِ "پوپولاس"
[به فرانسه: populace/ به آلمانی: pöbel
/ به
انگلیسی: mob] بکار می
بریم، یعنی
واژه ای که شاپورِ
بختیار در
کنفرانس های
مطبوعاتی
خود به زبان فرانسه
بکار می بُرد.
می دانیم که
همه ی
فرهیختگان و
مردمانی که پوپولیسم
را خطرناک و
دروازه ی
ورود به
فاشیسم می
دانند این
واژه را بکار
برده اند، و هانا
آرنت برجسته
ترین مؤلف
تحقیقات
فلسفه ی
سیاسی درباره
ی توتالیتاریسم،
در سراسر
آثار خود
درباره ی توتالیتاریسم
دقیقأ این
واژه را
درباره ی آن نیروی
اجتماعی بکار
می برد که در
نظریه ی او در
بوجود آوردن
فاشیسم، و به
عبارت درست
تر،
توتالیتاریسم،
یکی ازمؤثرترین
عوامل
بشمارمی رود،
عاملی که ما
در سطور زیر
نمونه هایی
از رفتارهای
آن را
ذکرخواهیم
کرد. ناگفته
نماند که این
مفهوم پیش از
هانا آرنت در
زبان کارل مارکس
هم بهمین
معنی، اما
برای پدیده
های اجتماعی
قرن نوزدهم
اروپا،
بکاررفته
بود. نمونه های "جماعت
عوام" در
وجود گروه
هایی دیده می
شود که در
تظاهراتی که
می تواند
متمدنانه
برگذارشود،
بانک ها را
آتش می زنند،
به واحد های
تجارتی و
ویترین های
آنها در
معابرعمومی
با روشی خشونت
آمیز و ایجاد
خسارات حمله
می کنند،
سینمای پر
جمعیتی را،
با درهای
بسته آتش می
زنند تا حاضران
درآن طعمه ی
حریق شوند،
در کشوری که
حفظ حرمت
حریم
خانوادگی از
مقدسات
اخلاقی و حتی
دینی
بشمارمی
رفته، و
ریختن به
خانه های
مردم سابقه
نداشته، این
حریم را با
کمال بی شرمی
می شکنند، به
حرمت زنانی
که هیئت پوشش
و آرایش آنان
به مذاقشان
خوش نمی آید
وحشیانه دست
تجاوز می
کنند، و
هزاران
نمونه ی دیگر
از همین قبیل
اعمال ناشایست
و ضد مردمی،
ضد ایرانی و
ضد فرهنگی؛
این کارها که درست
برای ارعاب
مردم عادی
صورت می گیرد،
یعنی همان
عامه ی مردم
که نویسنده ی
عجیب ما سنگ
حقوق آنان را
به سینه می
زند، و در
دوران پیش از
انقلاب
اسلامی و در
حین و پس از آن
به کرات دیده
می شد،
اعمالی نبود
که عامه ی مردم
در آن شرکتی
داشته بوده
باشند، بل
تجاوزات و
تبهکاری
هایی بود، که بدست
آنچه "جماعت
های عوام"
نامیده می
شود صورت می
گرفت که برای
این کارها
ازسوی مراکزی
بسیج شده
بودند؛ آنان
که قربانیان
اصلی این
رفتارهای
شرم آور و
زننده را
تشکیل می دادند درست
همان عامه ی مردم
بودند. این روش
ها، پیش از
آنکه
درایران ازجانب
جماعت هایی
که بعدأ خود
را حزب الله
نامیدند
برای انتقال
قدرت به
توتالیتاریسم
دینی
بکاررود، در
آلمان نازی
در حملات
وحشیانه به
مخالفان و
اقلیت هایی
چون پیروان
آیین یهود
بکاررفته بود،
و به اشکال
دیگری در
بعضی از نظام
های
کمونیستی
استالینی
قبلأ ابداع،
و " تکمیل
شده" و صیقل
خورده بود. هم از این
روست که سعی
عامدانه یا
جاهلانه درمترادف
قراردادن
عامه ی مردم
با اینگونه
جماعت ها، از
طرفی، و از
این راه کوشش
در قطب بندی تصنعی
میان نخبگان
واقعی و عامه
ی مردم، که
تاریخ نویس
عجیب ما با
واژه ی عوام
از آنان یاد
می کند، کاری
جز
عوامفریبی
نیست و بدین
جهت مردمان واقعأ
دموکرات منش
از کاربرد
عوامفریبانه
ی این مفاهیم
بصورت
مفاهیمی
جامد و
دوقطبی برای
تحمیق مردم،
خودداری می
کنند. ملاحظات
بالا نشان می
دهد که از
لحاظ جامعه
شناسی
فاشیسم، تفاوت
میان "عوام"
(به فرانسه: Les
gens du commun ;La plčbe) و "
جماعت عوام (populace)
بسیار مهم
است. این
تفاوت در این
است که عوام،
همانگونه که از
ریشه ی لغت
پیداست،
شامل افراد ِ
بخصوصی نمی
شود، حال آنکه
" جماعت عوام"
بخشی
ازاعضاء
جامعه را
بیان می کند
که صورت "جماعتی"
را بخود
گرفته اند که
خصوصیات فرهنگی
و سیاسی ویژه
ای یافته و
نیز بصورت یک
جماعت نیزعمل
می کند٭٭. حال، با
این قرارداد در
روش و لغت، به
آقای "مورخ"
غیرعادی ما
پاسخ داده می
شود که
بختیار، مانند
همه ی
فرهیختگان
جهان در عین
احترام به مردم
( peuple) و
حق حاکمیت
آنان برخود،
میان مردم واقعی و
"پوپولاس"
همان تفاوتی
را قائل بود
که در همه ی
دموکراسی ها
قائل می
شوند، چه او
این هیولای "پوپولاس"
را به چشم خود
در رژه های
حزب نازی درآلمان(در
شهر نورمبرگ که
خاستگاه
اصلی آنان
بود)، در
حرکات خشونت
آمیز، بل
سبعانه،
وتهوع آور آنها
علیه همه ی
مخالفانشان (
سوسیالیست
ها، سندیکالیست
ها، دموکرات
ها، کمونیست
ها و بویژه پیروان
آیین یهود)،
در سفری به آلمان،
به قصد تجربه
ی شخصی به
همین منظور، از
نزدیک
مشاهده کرده
بود؛ نیم قرن
پیش از ظهور
آیت الله
خمینی، به
گوش خود نعره
های هیتلر را
شنیده بود که هرکس به
زبان آلمانی
آشنا نباشد
به راهنمایی
قرائن دیگر
درآن ها "می
شنود" که «من
توی دهان این
دولت (های
اروپایی) می زنم!»؛
و درآرائی که "جماعت
عوام" گمراه
شده به نفع
هیتلربه
صندوق ها
ریختند،
یعنی بیش ازسی
درصد در
اولین
انتخابات آزاد 1932)،
نیزماهیت
اجتماعی ـ
سیاسی آنها
را محک زده
بود. او
همچنین
بهنگام
اشغال
فرانسه
درزیر چکمه
ی سربازان آلمان
نازی نیز
تبهکاری های
"اس اس" ها را
که شکل
سازمان
یافته ی همان
"پوپولاس"
(جماعت عوام)
بودند، و
نظائرفرانسوی
تبار آنان را
که مردم فرانسه
آنها را " کولابو"
(در این مورد،
صورت کوتاه
شده ی
واژه ی فرانسوی
"کولابوراتور"،
یا کسی که با
دشمن
اشغالگر
همکاری می
کند) دیده
بود و
در برابر همه
ی اینها بود
که فعالانه
به " نهضت
مقاومت ملی
فرانسه" علیه
آنها پیوسته
بود. از اینجا
بود تفاوتی
که بختیار
قادربود
میان مردم یا
"عامه ی
مردم"، یعنی
صاحبان اصلی
جامعه، با
"پوپولاس" یا
"جماعت عوام" قائل
شود، تفاوتی
که ما
نیزقائل می
شویم، همان
"جماعت" هایی
که در روز 28
مرداد خانه ی
مصدق را غارت
کردند، و روز 22
بهمن خانه ی بختیار
را؛ و همان ها
که در
تظاهرات خود به
طرفداری از"امام"،
تصاویر دکتر
مصدق را
با اهانت و
خشونت و
ارعاب پایین
می کشیدند. از میان
مثال های
تاریخی
آموزنده
وبرجسته ای که
درباره ی
تفاوت رفتار
نخبگان با
دیگر مردم می
توان ذکر
کرد، موضع
گیری تحسین
انگیز فرانسوا
میتران
درباره ی
مجازات
اعدام،
درهفته های
پیش از
انتخاب او به
ریاست
جمهوری
فرانسه بود.
در تمام
دفعاتی که
میتران
نامزد
انتخاب به مقام
ریاست
جمهوری
فرانسه شده
بود
درافکارعمومی
مردم این
کشور اکثریت قابل
توجهی
هوادار
مجازات
اعدام بودند.
در ماه های
پیش از انتخاب
او که در سال 1981
انجام شد،
سنجش افکار
عمومی همچنان
وجود
اکثریتی فوق 60
درصد از
هواداران این
مجازات را
نشان می داد.
همه می دانند
که در دموکراسی
هایی چون
کشورفرانسه
نامزد های انتخابات
به سمت های
مختلف، خاصه
نامزد های
بالاترین مقام
کشور، یعنی
ریاست جمهوری،
تا چه اندازه
حساسیت
افکار عمومی
به مواضع آنان
در اموری
محوری را در
موضعگیری
های خود دخالت
می دهند، و
رعایت می
کنند. با توجه به
این مقدمات،
برای پیروزی
در انتخابات
به نفع
فرانسوا
میتران،
نامزد حزب
سوسیالیست،
بود که او می بایستی
تمایل
اکثریت مردم
را در مورد
مجازات
اعدام، عینأ
مانند رقیب
خود، والری
ژیسکاردِستن،
رعایت می کرد
و درپاسخ به
پرسش هایی که
در این باره
ازاو می شد
مطابق
نظراکثریت
رأی دهندگان
سخن می گفت.
اما میتران
چنین نکرد. او
بعنوان کسی
که مدعی بود
که می کوشد
تا والاترین
آرمان های
جامعه را
تحقق بخشد
خود را در
موضوع حساسی
چون حفظ
مجازات اعدام
در قانون
کیفر فرانسه
اسیر نظر اکثریت
مردم،
اکثریتی که
هم شامل خواص
می شد، هم
عوام، نکرد و
با شهامت
اعلام داشت
که در صورت
نیل به مقام
ریاست
جمهوری
مجازات
اعدام را در
فرانسه ملغی
خواهد کرد.
این تجربه
نیزنشان داد
که در یک
جامعه ی آگاه
یک موضعگیری
شجاعانه ی
یکی از
نخبگان، در
برابر افکار
عمومی، در
انتخاباتی
که آزادانه
انجام می
شود، الزامأ
به شکست نمی
انجامد. شگفت
تراینکه،
مدت کوتاهی
پس از تصویب
قانون الغاء
مجازات
اعدام
درفرانسه،
یک سنجش دیگرنشان
داد که این
باراکثریت
مردم
هواداراین
قانون جدید
شده بودند! حال
خواننده ی
هوشمند ما می
تواند خود به
این پرسش
عامیانه ی "تاریخ
نویس" غریب
ما، که «چرا...بختيار
در اوج
انقلاب که
بنا بر "اجماع
متخصصان
انقلاب "(!) يکی
از مردمی
ترين
انقلابات
قرن بيستم
بود، نه تنها
جانب مردم را
ترک بلکه
جبهه ملی را
با اين عمل،
به شدت تضعيف
کرد؟» پاسخ
دهد، چه اولأ
اگر انقلاب
که بر طبق طبیعت
و تعریف آن همواره
فرآیندی
غیرقابل پیش
بینی با
نتایج پیش
بینی نشدنی
است، دارای
"متخصصانی"
بود، چه بسا
که هیچگاه انقلابی
رخ نمی داد،
زیرا این یک
گروه ازاین «متخصصان»
که باید به دو
بخش مخالف
وموافق
تقسیم شوند،
با «تخصص» خود
به کمک ضد
انقلاب
شتافته، از
بروز انقلاب
پیشگیری می
کردند! ادعای
وجود
«متخصصان
انقلاب» را
اگر ترشح یک
فکرعلیل
ندانیم باید
کودکانه
بنامیم؛ دوم
آنکه، ما
درسطوربالا
درباره ی
اینکه هیچ اجماعی،
اعم ازاجماع
عامه ی مردم،
یا خواص و
کارشناسان،
نمی تواند
الزامأ
متضمن حقیقت
ِانکار
ناپذیری باشد،
به کرات
توضیح دادیم.
توسل به
مفهوم ِ گنگ ِ اجماع
کارشناسان
انقلاب
نیزنشانه ی
دیگری ازعدم
بلوغ فکری و
بیگانگی با
مفهوم شک
فلسفی و علمی
است (چه کسانی
که با تاریخ
علوم و فلسفه
اندک آشنایی
داشته باشند
می دانند که درکامل
ترین نوع
اجماع نیزهمواره
دست کم
یک مخالف
نظرعمومی می
توان یافت،
ولو آنکه
تاریخ رسمی
او را "ابو جهل"
بنامد)؛ سوم اینکه،
تازه همین
سخن از وجود
اجماع
بر
سرانقلاب
اسلامی
ایران هم
ادعای پوچی
بیش نیست، چه
ناظران
مختلف جهان،
از جمله خود
مردم کشورما
که صاحبان
اصلی آنند
درباره ی این
"انقلاب"
هزارگونه
نظرداده
اند، که گذشت
زمان میان
آنها سییرِمداوم
به سوی پیدایش
"اجماع"
دیگری در
دایر بر ضد
ملی و ضد
مردمی بودن
آن را نشان
داده است؛ ولو
اینکه "تاریخ
نویس" غریب
ما، هنوزهم در
ژرفنای وجود
خود هنوز یک
حزب اللهی
مانده باشد و
باورمند به
"اجماعی" که بدان
اشاره می
کند؛ و
چهارم آنکه،
بدون ورود
درمبحث «توده های
"اتمیزه" یا
"ریشه کن"،
مفهوم ابداع
شده در آثار
ماکس
هورکهایمر(
یکی ازدو
بانی اصلی حوزه
ی فرانکفورت)
و مقوله ی
مرکزی در
تحلیل هانا
آرنت
دربررسی
شجره نامه ی
نظام های
توتالیتر،
دست کم باید
به کسانی که
دم به دم از"
توده ها" داد
سخن می دهند،
یادآورشد که یک
ملت فقط از
توده ها تشکیل
نمی شود
(بویژه اینکه
واژه ی توده،
اگرچنانکه
روانشاد
احمد کسروی،
بدون هیچگونه
نیت منفی، در
آثار تاریخی
خود عمل کرده
بود، برای
نامیدن عامه
ی مردم بکار
رود، بخودی
خود مدلول
تحقیرآمیزی
را نیز القاء
می کند!)؛ و
اینکه ـ نکته
ای که
ازملاحظات
دیگربمراتب
مهم تراست ـ ملت حتی
به مجموعه ی
افراد زنده ی یک نسل
متعلق به یک
جامعه
نیزمحدود نیست:
یک ملت
جریانی طولانی
است که
معمولأ
ازگذشته های
دور به راه افتاده
و بسوی نسل
های آینده ی
خود درحرکت
است و
همانطور که
یک نسل از
مردم جهان حق
ندارد محیط
زیست را که به
همه ی نسل ها،
بلکه به همه ی
موجودات
زنده تعلق
دارد نابود
کند، یک نسل
از ملتی
نیزحق
ندارد،
فرهنگ و هویت
خود را که
مرده ریگ ِ
صدها نسل ِ
پیشین از
نیاکان اوست
و باید به
آیندگان
منتقل گردد،
بدستاویزاحترام
به "توده های
خشمگین" بدست
نابودی بسپارد.
نخبگان
واقعی، آنها
که با انتقال
میراث معنوی
و فرهنگی
مردم ایران
به نسل های
بعد ازخود،
حتی درزیر
سلطه ی
فاتحان
خونخوار، ایران
و ایرانیت را
ازخلال سده
های
درازدوام بخشیدند،
پاسداران
اصلی این
میراث و این
هویت بوده
اند. تنها جاهلان
لاعلاج و
عوامفریبان
دکاندارمی
توانند این
حقیقت را که
بختیار در آن
جمله ی نقل
شده از او
بیان کرده
بود، انکار
کنند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ توضیح :
شماره هایی
که در متن، در
پایان نقل
قول ها، بصورت
اعداد میان
هلالین ( )
آمده
متعلق به
مقالات آقای
محمود
دلخواسته
بوده است. مَـآخذ
ما با علائم
سجاوندی
مانند ╪ ، *،
†، ‡، و مکررهای
آنها مشخص
شده اند. ††••)
پیـِر
کلاستر، فیلسوف،
قوم شناس و مردم
شناس فقید
فرانسوی،
عضو سابق
مرکز ملی
پژوهش های
علمی فرانسه(CNRS)، در
تاًلیفات
خود که معروف
ترین آنها جامعه
علیه دولت (به
فرانسه) نام
دارد، از
میان اقوام گوآ
یاکی، گوآ
رانی،
یانومامی و
شولوپی ِ پاراگوئه
و برزیل،
طایفه های
(کلان های)
کوچکی را مثال
می زند که
بهترین
شکارچی را
بعنوان رهبر
انتخاب می کنند
چه او می
تواند با
محصول شکار
خود کمبود اعضاء
ِ دیگر طایفه
را جبران کند.
کلاستر
توضیح می دهد
که گاه در
صورت امتناع
مرد منتخب
اعضاء "کلان" او را
قهرأ( با
تنبیه بدنی)
به قبول
رهبری وادار
می کنند! Pierre Clasatstrs, La société contre l'État. , Minuit, 1974. ) Henri Bergson, Les Deux sources
de la morale et de la religion†††• *) به روی
کسی تیر
اندازی
نشود، مگر در
دو صورت : 1. در
صورتی که به
سوی شما یا یک
هدف حساس
(کلانتری،
ژاندارمری،
پادگان
نظامی، و
نظائر اینها)
تیراندازی
شود. 2. در
صورت مشاهده
ی افراشته
شدن پرچمی که
ایرانی
نباشد. ترجمه
از Chapour
Bakhtiar, Ma Fidélité, Albin Michel, Paris, 1982, p. 182
ترجمه ی
فارسی کتاب :
شاپور
بختیار، یکرنگی،
ترجمه ی
مهشید
امیرشاهی،
چاپ نهضت
مقاومت ملی
ایران، ص.231. **) شنبه
هشتم بهمن
۱۳۵۷ برابر
بیست و هشتم
ژانویه ۱۹۷۹
میلادی
دهها کشته
در درگیریهای
خونین تهران
روزنامه
اطلاعات مینویسد
که بنا بر
گفته شاهدان
عینی، در
ساعت ۱۳،
گروهی از
افرادی که
لباس شخصی بر
تن داشتند با
خروج از
ساختمان
ژاندارمری
که در خیابان
سی متری قرار
دارد، با سنگ
به اتوبوسهای
ژاندارمری
حمله کرده و
سپس به داخل
ژاندارمری
برگشتند. مدت
کوتاهی بعد،
مأموران از
بالای
ساختمان ژاندارمری
به روی مردمی
که برای
تماشای این
صحنه دور
اتوبوسها و
روبهروی
ساختمان
ژاندارمری
جمع شده
بودند، آتش گشودند
که در دم عدهای
از مردم نقش
بر زمین شدند. از
بالای
ساختمانهای
مجاور نیز
عدهای از
ژاندارمها
که لباس شخصی
بر تن کرده
بودند به روی
مردم
تیراندازی
میکردند. در
پی این تیراندازیها
مردم وارد
کارزار شده و
به درگیری با
نیروهای
ژاندارمری
پرداختند. این
درگیریها
تا ساعت هشت
شب ادامه
داشت. در این
میان مردم
برای
جلوگیری از
عبور و مرور
خودروهای
ارتشی، خیابانها
را با اتومبیلهای
متعدد بستند.
بر طبق اعلام
رادیو، در
این درگیریها
۲۷ تن کشته و
۴۰ نفر زخمی
شدند. شاهدان
عینی و مردم،
عدهی شهدا
را ۱۵۰ نفر و
زخمیها را
۶۰۰ نفر
اعلام میکنند.
خبرگزاریهای
بین المللی،
زد و خوردهای
دیروز تهران
را پس از
واقعه میدان
ژاله در هفده
شهریور،
خونینترین
حوادث تهران
خواندهاند. سه تن از
کشتهشدگان
از سربازان
ژاندارمری
بودهاند.
روزنامه
اطلاعات از
قول شاهدان
عینی مینویسد
که به هنگام
حمله به
ساختمان
ژاندارمری،
سه تن از
سربازان ژاندارمری
لباسهای
خود را از تن
به در کرده و
به سوی مردم
رفتهاند که ناگهان
از پشت به
گلوله بسته
میشوند. اما
فرمانداری
نظامی تهران
با صدور
اطلاعیهای
وقایع را به
گونهای
دیگر بیان میکند.
فرمانداری
نظامی تهران
مینویسد: در
حدود ساعت
۱۵، تعداد
زیادی از
خرابکاران
که برخی از آنها
به مسلسل و
جنگافزارهای
دیگر مسلح
بودند و
دیگران نیز
سنگ و چوب به
همراه
داشتند از
پشت بامها و
ساختمانهای
مجاور میدان
۲۴ اسفند به
نگهبانان و
پاسداران
مأمور حفاظت
ساختمان
ستاد
ژاندارمری کشور
حمله و قصد
آتش زدن
ساختمان را
داشتند که با
دفاع
مأموران
ژاندارمری
روبهرو
شدند. در این
رویداد
مأموران فقط
از تیراندازی
هوایی، گاز
اشکآور و
ماشین آبپاش
استفاده
کردند. اما
مهاجمین با
اسلحه به سمت
مأموران
تیرانداری
کردند... تعدادی
از مأموران
فرمانداری
نظامی تهران
و حومه که به
قصد کمک عازم
ستاد
ژاندارمری
بودند جلوی
دانشگاه
تهران با عده
زیادی عناصر
آشوبطلب و
مسلح روبهرو
میشوند که
به سمت
مأموران
نظامی
مبادرت به
تیراندازی
میکنند و
مأموران
برای حفظ جان
خود
متقابلاً شروع
به
تیراندازی
مینمایند
که در این
برخورد حدود
۴۰ نفر زخمی
میگردند...(تأکید
از نویسنده ی
این مقاله
است) یکشنبه
نهم بهمن
۱۳۵۷ برابر
بیست ونهم
ژانویه ۱۹۷۹
میلادی
چریکهای
فدایی با
حمله به
ژاندارمری
چند نفر را کشتند ساعت
پانزده و نه
دقیقه بعد از
ظهر امروز،
سازمان چریکهای
فدایی خلق
ایران بار
دیگر مبادرت
به انجام یک
عملیات
مسلحانه
دیگر نمود. به
نوشته
روزنامه
اطلاعات دهم
بهمن، ساعت پانزده
و نه دقیقه
بعد از ظهر
امروز، دو
موتورسوار
مسلح، به
ستاد
ژاندارمری
واقع در
میدان ۲۴
اسفند حمله
کرده و با
مسلسل این
مرکز را زیر
رگبار
گرفتند. بر اساس
اعلامیههایی
که بعد از این
حمله در
منطقه ۲۴
اسفند پخش
شد، سازمان
چریکهای
فدایی خلق
مسئولیت این
حمله را به
عهده گرفتند.
به گفته
شاهدان
عینی، افراد
مسلح پس از حمله
به
ژاندارمری،
در حالی که
مسلسلهای
خود را روی
دست بلند
کرده بودند
آنجا را ترک
کردند. شخصی که
خود را عضو
سازمان چریکهای
فدایی خلق
اعلام میکرد
در یک تماس
تلفنی با
روزنامه
اطلاعات گفت:
«سازمان چریکهای
فدایی خلق
مسئولیت
حمله به ستاد
ژاندارمری
را به عهده میگیرد.» وی
افزود: «این
حمله توسط یک
واحد از
رزمندگان این
سازمان به
وسیله مسلسل
و نارنجک
صورت گرفته و
عدهای کشته
و مجروح شدند.» این
حملات در
زمانی صورت
میگیرد که
بسیاری از
سران
انقلاب،
مخالف رویارویی
مستقیم مردم
با ارتش بوده
و در حال
مذاکراتی با
سران ارتش
جهت پیوستن
آنها به
انقلاب
هستند. سازمان
چریکهای
فدایی خلق همزمان
با روی کار
آمدن دولت
بختیار که
منجر به آزادی
تمامی
زندانیان
فدایی شد دست
به یک جنگ مسلحانه
با آن زده است
و در ماههای
دی و بهمن ۵۷
هفتهای
نبود که شاهد
چند عملیات
ترور، بمبگذاری
و حمله
مسلحانه
توسط این
سازمان
نباشیم. همراه
با این
عملیات
مسلحانه،
دانشجویان
طرفدار این
سازمان نیز
در دانشگاه
تهران به
طرفداری از
تحصن
روحانیون
دست به
تظاهرات زده
و شعار میدادند:
«نه قانون
اساسی، نه
سازش سیاسی ـ
تنها ره
رهایی، جنگ
مسلحانه.» منظور
دانشجویان
طرفدار این
سازمان
چریکی از
سازش سیاسی،
از سویی تلاشهایی
است که توسط
مهندس
بازرگان جهت
سازش میان
آیتالله
خمینی و دولت
بختیار صورت
میگیرد و از
سوی دیگر
سیاستهایی
است که مخالف
برخورد و
رویارویی با
ارتش میشود.
رهبران
نیروهای ملی
و نیز رهبران
روحانی نمیخواهند
که وارد یک
رویارویی
خونین با
ارتش شوند. حمله
به سرلشکر
ژاندارمری روزنامه
اطلاعات دهم
بهمن نوشت: در
حدود ساعت پنج
بعد از ظهر
هنگامی که
سرلشکر تقی
لطیفی، رییس
پرسنل
ژاندارمری
به خانهاش
خیابان امیرآباد
میرفت،
مورد حمله
تظاهر
کنندگان
روبهروی
دانشگاه که
برای حمایت
از روحانیون
متحصن گرد هم
آمده بودند،
قرار گرفت.
مردم پس از مضروب
کردن سرلشکر
لطیفی تصمیم
میگیرند وی را
به دانشگاه
نزد
روحانیون
ببرند. در طول
راه در حالی
که وی در
اسارت بوده،
چند نفر به وی
حمله کرده با
چاقو او را
مضروب میکنند
ولی دیگران
مانع از
ادامه حمله
به وی میشوند.
در دانشگاه،
آیتالله
طالقانی
دستور میدهد
وی را به
بیمارستان
یا اورژانس
ببرند. وی
را که از
ناحیه پشت و
سینه به شدت
مجروح بود به
بیمارستان
شریعتی (داریوش
کبیر)
میبرند،
ولی به علت
اینکه
ارتشی بوده
به
بیمارستان
۵۰۱ ارتش
منتقل میشود. ***) به
عنوان نمونه
ای از مؤلفه
های اینگونه
"جماعت های
عوام" نک به:
محمد امینی،
احترام
آزادی
ژانویه 2009؛ نیز http://davarpanahp.blogfa.com/post-548.aspx « حاجی
خان خداداد
از شمار
مهمترین
پشتیبانان مالی
کاشانی و
فدایـیان
اسلام بود که
سالیانی پس
از دوران
بررسی ما،
طیب حاج
رضایی را زیر سایه
خود گرفت.
حاجی خان
خداداد «صاحب»
میدان امین
السلطان بود
که درآن
هنگام بزرگ
ترین بازار
بار و حیوانات
زنده در
تهران به
شمار می آمد و
او کسی است که
«دست طیب را
گرفت و او را
در همان
میدان كاسب كرد.
طیب از یك بزن
بهادر به یك
كاسب حبیب
خدا كه بارفروش
بود و باسكول
میدان هم مال
او بود تبدیل
شد».۱٨ » دیگر
میدان داران
و بزن
بهادرهای
تهران هم، پیرامون
کاشانی،
فدایـیان
اسلام و گروه
های هم پیوند
با سید ضیاء
الدین
طباطبایی
گرد آمده بودند:
ناصرحسن
خانی معروف
به ناصر
جگركی، حسین
اسماعیل پور
معروف به
حسین رمضون
یخی و برادرش
نقی، اصغر
استاد علی
نقی معروف به
اصغر سسكی،
علی رضایی
معروف به
قدم، اصغر
بنایی معروف
به اصغر شاطر،
حاج علی
نوری، حبیب
مختارمنش،
احمد ذوقی، حاجی
مظلوم
نهاوندی
معروف به
حاجی سردار،
، برادران
طاهری،
برادران
لاله، اكبر
زاغی و دیگران.
«جمعیت
مبارزه با
بیدینی» یکی
از این گروه
ها بود که حاج
مهدی سراج
انصاری،
بازرگان بازگشته
از نجف و
فرزند آیت
الله میرزا
عبدالکریم
کلیبری
انصاری،
پایه گذارد.
باید افزود که
شکایت او و
تنی دیگر بود
که کسروی را
به دادگاهی
فرا خواند که
در یکی از
نشست های
بازپرسی
همان
پرونده،
فدایـیان
اسلام او را
کشتند. ...» احترام
آزادی نیز نک.
همانجا : " « آقای محمد
مهدی عبد
خدایی، پسر
یکی از
روحانیون
آذربایجانی
تبار به نام
شیخ
غلامحسین
تبریزی است
که باشنده
مشهد بود. او
در گفتگو با
نشریه
همشهری می
گوید که «الان
بیشتر
دانشگاه می
روم. هفته ای
۳۰ ساعت در
دانشگاه
تدریس می كنم.
تاریخ
اسلام،
تاریخ معاصر
ایران و حركت
عالمان شیعه
برای حكومت
اسلامی درس می
دهم. در
پژوهشكده
امام خمینی
در دوره
كارشناسی
ارشد هم
تدریس می كنم.
عضو هیات
علمی واحد جنوب
دانشگاه
آزاد هستم. من
شاید یكی از
نادر
اساتیدی
باشم كه مدرك
دكتری و فوق
لیسانس
ندارم اما
عضو هیئت
علمی
دانشگاه
هستم. به
هرحال تشخیص
داده اند كه
به علت
اطلاعاتم از
تاریخ اسلام
و مبانی
تاریخ معاصر
عضو هیئت علمی
و استاد
دانشگاه
شوم».۲٧ پدرش،
در بخشی از نامه
ای که به حسین
فاطمی پس از
آگاهی از
کوشش فرزندش
در کشتن او
نوشته، پس از
درخواست عفو
پسرش، می
گوید که محمد
مهدی تا کلاس
چهارم
دبستان
بیشتر درس
نخوانده و
گول دیگران را
خورده و «چه
خوب است كه
محركان این
بچه نادان
معلوم شوند،
آنها را به
سزاى
اعمالشان
برسانند».۲٨" بر
اینگونه
"جماعت های
عوام"،
فهرستی طویل
از " جماعت
های عوام ِ"
نوکیسه ی دیگری
از دوران
آریامهری ِ
شاه که نمونه
هایی از
مظاهر آنان
هژبر یزدانی
ها، خرم ها،
خیامی ها، ... و بطور
کلی همه ی
مافیای تحت
الحمایگان
خانواده ی
سلطنت بودند
و از "برکت ِ"
حمایت این
مرکز فساد و
چپاول، و با
پرداخت حقوق
بندگی، ثروت
های بیکران
اندوخته، و
بعنوان
مروجان
انحطاط
و بی فرهنگی
در جامعه با
دسته های
یادشده در
بالا هیچ
تفاوتی نداشتند،
می باید
افزوده شود. ٭٭٭٭)
نک. مرغ
طوفان،
همان، ص. 26. |