مرثيه‌ای بر"فاجعه كربلای ۲۸ مرداد"

اگر آن تجربه سركوب نمی‌شد؟

 

 

علی‌اصغر حاج سيدجوادی
جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۱

".... براي تحقق اصلاحات تاريخ لازم است، اين واقعيت كه آدمي تاريخ را مشخصا تجربه مي‌كند في نفسه بدان معني نيست كه آن را مي‌شناسد و برآن آگاهي دارد، زيرا آگاهي همواره از يك فاصله گذاري نتيجه مي‌شود. كساني كه موفق به گرفتن فاصله از تجربه خود نمي‌شوند مردمي بدون گذشته‌اند و در زماني غيرواقعي زندگي مي‌كنند. در اين جا مسئله اصلي به مفهوم تاريخ باز مي‌گردد. تاريخ صرفا گذشته نيست، ما نمي‌توانيم تاريخ را منحصرا به مثابه سلسله وقايعي كه درگذشته جريان داشته است درنظر بگيريم. تاريخ امتداد و ادامه گذشته در زمان حال و آينده است، ما در ميانه قرار داريم. پس براي دگرگون كردن حال و آينده بايد گذشته را بشناسيم. كساني شايستگي حل مسائل امروز را دارند كه ريشه‌هاي اين مسائل را شناخته باشند و بدرستي دانسته باشند كه از كجا و از چه ناشي شده‌اند. چه فرايندي موجب مي‌شود تا جامعه‌اي عامل و سازنده تاريخ شود؟ به عقيده من حافظه تاريخي يكي از عوامل اصلي تشكيل دهنده هويت جمعي جامعه است، همچنان كه بيماري فراموشي مانع مي‌شود تا فرد آگاهانه زندگي كند وزندگي را بطور كامل از پيش ببرد، شخصيت آدمي را ويران مي‌كند، از دست دادن حافظه تاريخي نيز جامعه را دچار وضعي مي‌كند كه بتوان هربلائي بر سرش آورد، عامل فراموشي و بي هويتي ناشي از فقدان حافظه تاريخي جامعه را وحشي مي‌كند به گونه‌اي كه حاضر مي‌شود هرچيزي را بپذيرد. به عبارت ديگر هيچ جامعه‌اي نمي‌تواند خود را سازنده تاريخ بسازد و خود را به مقام عامل و فاعل سياسي به معناي وسيع كلمه ترقي دهد مگر آنكه معرفت و شناخت تاريخي داشته باشد، زيرا اين شناسائي عاملي است كه آگاهي از موقعيت فاعل تاريخ را پي ريزي مي‌كند، بازسازي خاطره را بايد به صورت شرط اساسي آزاد سازي واقعي جامعه بر اساس مشاركت فعال تمام نيروهاي اجتماعي در زندگي سياسي تلقي كرد. ملت‌هاي تحت ستم آنچنان در ستم تحليل مي‌روند و به ستم خو مي‌گيرند كه نمي‌توانند از آنچه تحمل مي‌كنند فاصله بگيرند و آن را درك كنند اين همان چيزي است كه ماركس آنرا از خود بيگانگي مي‌نامد، از خود بيگانگي تمام يعني  هنگامي كه ارزش‌هاي حاكم خودكامه در دل پذيرفته مي‌شود، هنگامي كه مردم نمي‌توانند از موقعيت خود فاصله بگيرند از خودبيگانگي به معناي اخص حاكم است." از مصاحبه آفاناسيف مورخ روسي با نشريه نوول ابزرواتور".

"...هنگامي كه در 22 اوت 1952 – دوم شهريور 1332 شاه پيروزمندانه به تهران بازگشت (پس از پيروزي كودتاي 28 مرداد 1332 در سقوط دولت قانوني دكتر مصدق) هندرسن سفير كبير آمريكا در كاخ از وي ديدن كرد و او را مردي تغيير يافته ديد كه خيلي از خود مطمئن و به خود خوشبين تر شده بود شاه گيلاس مشروب خود را بلند كرد و گفت: من تاج و تختم را مديون خدا، ملتم، آرتشم، شما و البته دستيار مخفي شما كه نامش را نخواهم برد مي‌نوشم" منظور شاه از اين دستيار مخفي مايلز كوپلند بود. بعدها كوپلند به طرزي غيرعادي نوشت كه اشاره شاه به او بدون استحقاقش بود، موفقيت كودتا تماما مرهون روزولت بود. روزولت در سر راه بازگشت به واشنگتن در لندن توقف كرد تا گزارش كاملي به چرچيل بدهد. در كاخ سفيد رئيس جمهور آيزنهاور مدال امنيت ملي را بر سينه روزولت نصب كرد. آيزنهاور درباره روزولت نوشت: او با هوشياري زيركانه، شجاعانه و خستگي ناپذير كار كرد، من به گزارش مشروح او گوش دادم كه بيشتر به يك داستان شباهت داشت تا به يك واقعيت تاريخي"
" نقل از كتاب كالبد شكافي توطئه كودتاي نظامي 28 مرداد 1332 دكتر ابراهيم يزدي"

 

* * *

لازم به تذكر نيست كه خدا در نجات تاج و تخت محمد رضا شاه نقشي نداشت و ملت از اساس با اين گونه نجات بخشي مخالف بود.
با توجه به اين دو روايت مي‌توان سنگ بناي "پهلوي گرائي" و فلسفه نظري مشروعيت حق وراثت در سلطنت را در دو ماده زير خلاصه كرد:
ماده اول- به ضرورت برقراري اتحاد بين همه مخالفان نظام خودكامه و فاسد ولايت مطلقه فقيه يا جمهوري اسلامي، گذشته را بايد به فراموشي سپرد؛ تو گوئي كه اين نزديك ترين گذشته‌ها به ما نبود كه مردم از مظاهر فساد و خودكامگي محمدرضا شاه پهلوي چنان به تنگ آمده بودند كه در جواب اين پرسش كه خوب بعد از او چه فكري كرده ايد پاسخ اين بود كه: او برود هر پدر سوخته‌اي كه مي‌خواهد بيايد" و توگوئي كه اين نزديك ترين هفته‌ها و روزهاي حال نيست كه مردم از فساد و خشونت و درندگي حاكمان ولايت مطلقه آخوند چنان به ستوه آمده‌اند كه مي‌گويند: " چرا آمريكا قبل از بغداد تهران را بمباران نمي‌كند؟" و تو گوئي كه در گذشته‌هاي كمي دورتر از ما نبود كه مردم از شدت هرج و مرج و ناامني و ناايمني به جان و مال خود و آمد ورفت هتفگي و ماهانه كابينه‌ها در دوران پادشاهي احمد شاه قاجار در تنگناي بلاتكليفي و قحطي و آشفتگي بازار سياست چنان نااميد شده بودند كه مي‌گفتند: خدايا محمد علي شاه را برسان؛ يعني همان محمد علي شاهي كه مجلس را به توپ بسته و آزادي خواهان را به دار كشيده و مشروطيت را تعطيل كرده بود!

ماده دوم- وقتي گذشته را فراموش كني مي‌تواني باور كني كه در بهمن 1357 آنچه كه در ايران مي‌گذشت و طوفاني كه درگرفته بود؛ انقلاب نبود، بلكه توطئه بود.
وقتي گذشته را فراموش كردي و توطئه را به جاي انقلاب پذيرا شدي؛ آنگاه مشكل آينده نظام سياسي ايران را براي خود حل كرده‌اي و مي‌تواني تا آنجا پيش بروي كه حتي ديگر به ارجاعاتي نظير رفراندوم هم احتياج نداشته باشي زيرا حقي كه در اثر توطئه بيگانگان(به خوانيد آمريكا و انگليس) از پدر سلب شده بود چه از نظر شرعي و چه عرفي به پسر بازمي‌گرددد! طبيعي ترين دليل بر اين گشايش معماي جانشيني هم اين است كه وقتي مردم ايران طبق اين منطق در انقلاب بهمن 1357 (به خوانيد توطئه) خواستار خلع رژيم سلطنت موروثي خود كامه پدر نبوده‌اند؛ چرا حال با بازگشت پسر به سلطنت موروثي (آنهم از نوع مشروطه آن) مخالف باشند؟

آنچه كه آقاي پرهام را در نقد من به خطابه ايشان به خشم و خروش آورده است جز اين نيست كه من مي‌گويم چرا بايد جسد مرده‌اي را كه مردم ايران در بيست و پنج سال قبل در قبرستان تاريخ به دست خود دفن كرده است از نو از دل خاك بيرون بكشيد و براي چيزي كه خود با اعمال خود مهر باطل بر زندگي خود زده، حق شهروندي صادر كنيد؟ شگفتا كه پژوهشگران فلسفه تاريخ ما در تلاش گذار از پيچ وخمهاي حوادث قرنهاي گذشته ايران هستند تا به سرچشمه‌هاي امتناع از تفكر برسند! اما آقاي پرهام كار اصرار در فراموشي از گذشته را تا بدانجا كشانده است كه خطاب به من مي‌گويد: "... روضه خواني‌هاي شما در باب فاجعه كربلاي 28 مرداد و پنجاه سال پيش ديگر دل آزارتر از آن شده است كه كسي حاضر به شنيدن اش باشد..." اين گونه دشمني با تاريخ تهوع آور است.

آقاي پرهام درخطابه آتلانتا آنجا كه سخن از دو تجربه سنگين سلطنت پهلوي و جمهوري اسلامي ميراند به عمد تجربه بزرگ ملي شدن صنعت نفت را به رهبري دكتر مصدق فراموش مي‌كند." زيرا تجربه بزرگ ملي شدن صنعت نفت اگر به توطئه كودتاي 28 مرداد 1332 يعني خيانت محمد رضا شاه و توطئه آمريكا و انگليس گرفتار و سركوب نمي‌شد؛ هم حقوق ملت در قانون اساسي مشروطه كه به دست شاه پايمال شده بود اعاده ميشد و هم دست بيگانگان از دخالت در سياست ايران قطع ميشد و هم زمينه براي كشيده شدن ملت ايران به سوي انقلاب و انتقال نظام سياسي مملكت ا زسلطنت خودكامه شاه به ولايت مطلقه آخوند فراهم نمي‌گرديد، آقاي پرهام از يادآوري اين فراموشي عمدي خود در نقد من چنان در خشم شده كه آنچه را كه مبلغان وفادار و قديمي پهلوي طلب هم جرات اظهارش را ندارند او به صراحت بيان مي‌كند؛ آري فاجعه كربلاي 28 مرداد و پنجاه سال پيش دل آزارتر از آن شده است كه كسي حاضر به شنيدنش باشد. آقاي پرهام در جواب به نقد من زير عنوان " نسخه زهرآگين آقاي حاج سيدجوادي" از " چارچوب تحليلي ويژه اي" حرف ميزند كه در خطابه آتلانتاي خود " به نيت يافتن راهي براي مسائل امروز در جهت مبارزه با نظام جبار ولايت فقيه و خروج ازاين بن بست سلطنت و جمهوري ارائه داده بود. گناه نابخشودني من اين بود كه از آقاي پرهام پرسيدم از كدام سلطنت حرف ميزند؟ سلطنت مشروطه‌اي كه هرگز درايران تاسيس نشد يا سلطنت خودكامه‌اي كه از 1304 هجري شمسي تا 1357 هجري شمسي در پادشاهي رضا شاه و محمد رضا شاه پهلوي متعين مي‌شود؟ و ديگر آنكه چه كسي و براساس چه ماخذي در داخل و خارج از كشور جز پهلوي طلب‌ها حرف از "بن بست سلطنت و جمهوري" ميزنند؟. در هيچيك از مباحث و گفت وگوهاي سياسي رايج در جناحهاي مختلف سياسي داخل و خارج از آغاز حكومت خودكامه و فاسد جمهوري اسلامي تا امروز حرف از بن بست سلطنت و جمهوري نيست. اين كه آقاي پرهام هيچ فرصتي را در گفت و گوها و نوشته‌هاي كنوني خود براي طرح دعواي "سلطنت و جمهوري" از دست نمي‌دهد در واقع مفهومي جز بطلان حافظه تاريخي جامعه يعني امتناع از نگرش به تاريخ دوران سلطنت پهلوي ندارد و نتيجه غائي اين تجاهل و تغافل نسبت به گذشته نيز جز نفي اصالت انقلاب بهمن 1357 نخواهد بود.

مگر همين دستگاه تبليغاتي محمدرضا شاه پهلوي نبود كه مدت 25 سال با كودتاي خائنانه و ويرانگر استقلال و آزادي ملت ايران را در 28 مرداد 1332 به "قيام ملي" تبديل كرد و هر سال آنچه را كه در واقع در قلب و روح مردم ايران عزاي ملي بود؛ در تقويم شاهنشاهي به جشن و سرورهاي فرمايشي و مداحي‌ها و چاپلوسي‌هاي مهوع مبلغان آريامهري گنجانيد؟ امروز بازماندگان همان دشمنان آزادي و استقلال مردم ايران هستند كه تيغ بر روي واقعيت مي‌كشند و انقلاب بهمن 1357 را بي هيچ گونه واهمه‌اي توطئه بيگانگان و قرارمدارهاي آمريكا و انگليس و فرانسه در كنفرانس گوادلوپ مي‌نامند.

اگر امروز مردم ايران در گرايش‌هاي مختلف حرف از رفراندوم ميزنند؛ نه براي خروج از"بن بست سلطنت و جمهوري" است. بلكه رفراندوم را براي حذف " ولايت مطلقه فقيه" يا درحقيقت ابطال مقام غيرمسئول و ساختگي رهبري و امامت از ساختار نظام سياسي ايران مي‌خواهند، ملت ايران خواهان جدائي حاكميت و سلطه مذهبي از نظام جمهوري است. اگر من بگويم كه آقاي پرهام پس از 24 سال حاكميت نامشروع آخوندها و سيرتاريخي تحول انديشه سياسي مردم ايران اين خواست آشكار و صريح آنها را در زمينه راه حل سياسي بحران درك نكرده است سخني به گزاف گفته ام؛ او هم مثل من خوب ميداند كه در مشغله ذهني مردم ايران و سخنگويان جناحهاي اصلاح طلب آن مسئله‌اي به نام سلطنت وجود ندارد تا چه رسد به مرحله " بن بست سلطنت و جمهوري" كه نياز به يافتن راهي براي خروج از آن افتاده باشد!، آقاي پرهام در تاروپود جاسازي منطق خود در مباحث رايج سياسي كنوني ايران مسئله اشارات خود را در ارتباط بين "مسئله سلطنت" و مسئله "رضا پهلوي" انكار مي‌كند؛ اما از اين مسئله به سادگي در مي‌گذرد كه اگر از مقوله سلطنت به معناي عام آن كه در حافظه تاريخي ملت ايران اثري جز خودكامگي و فساد و ضديت با آزادي و همگامي دائمي با منافع بيگانگان ندارد؛ مقوله ادعاي وراثت رضا پهلوي را از آن حذف كنيم ديگر چه دليلي براي هم وزن كردن سلطنتي كه به خاطر خودكامگي خود مدفون شده است با جمهوري كه مي‌بايد از اساس لايه‌هاي خودكامگي و فساد از آن زدوده شود باقي مي‌ماند؟

اگر من بگويم كه آقاي پرهام از مباحث اصلي كه امروز در بين جناحهاي مختلف حاكم و مخالفان؛ اصلاح طلبان مذهبي، اصلاح طلبان غير مذهبي طرفداران جدائي دين از دولت؛ مي‌گذرد اطلاع ندارد طبعا از جاده انصاف خارج شده ام؛ او هم مثل من به درستي ميداند كه مشغله ذهني مرد م ايران و نمايندگان سياسي آنها درمحورهايي كاملا مشخص دور مي‌زند كه در آن هيچ جائي براي سلطنت وجود ندارد.

اين كه آيا حكومت مذهبي همين است كه به دست آقاي خميني و شركاي او ساخته شد يا آنكه در اسلام حكومتي ديگر هم از نوعي نه آنچنان آميخته با فساد و خشونت وجود دارد؟ اين كه آيا مي‌توان بين اسلام به روايت قرآن و حديث و دموكراسي و آزادي عقيده و وجدان تلفيقي اختراع كرد و همزيستي به وجود آورد؟ اين كه آيا مردم ايران جدائي دين از دولت را خواستارند يا جدائي آخوند را از دين؟ همه اين مباحث به اين نقطه منتهي مي‌شود كه به قول آقاي كديور از متفكران روشن بين و با نفوذ اسلامي به نقل از مصاحبه با نشريه " فيلادلفيا اينكوايرو" : " بعد از اين كه از زندان برگشتم اعلام كردم كه دموكراسي با ولايت فقيه ناسازگار است دليل اين ناسازگاري اين است كه فقيه بلند پايه‌اي كه بر مسند نشسته از هرنوع كنترلي آزاد است." (به نقل از هفته نامه ايران تايمز 14 فوريه 2003) به عبارت ديگر ولايت مطلقه فقيه از نقطه‌اي شروع كرد (آزادي از هرنوع كنترل) كه شاهنشاه آريامهر به پايان آن رسيد، يعني سلطنت مطلقه شاه كه در تمام دوران سلطنت مخصوصا پس از كودتاي 28 مرداد 1332 يعني در بيست و پنج سال از سي و هفت سال سلطنت خود از هرنوع كنترل و نظارتي آزاد بود. اين كه دوران كوتاه دو ساله نخست وزيري دكتر مصدق را از اين دوره حذف نمي‌كنيم به اين علت است كه در آن دوره نيز دخالت و نفوذ شاه بر نيروهاي نظامي و انتظامي مملكت و برجناحهاي ارتجاعي ضد دولت دكتر مصدق در محافل مذهبي و مالكان و طرفداران قديمي سياست استعماري انگليس برقراربود. متاسفانه آقاي پرهام براي اين كه به قول خودش " تكليف خود را با كساني چون حاج سيد جوادي يك بار براي هميشه روشن" كند. " چندان كه نه ايشان و امثال ايشان ديگر نيازي به سخن پراكني‌هاي مغرضانه داشته باشند و نه من نيازي به صرف وقت بيهوده براي دهن به دهن شدن با اين گونه غرض ورزان". قبلا با تعريض و كنايه از نوع پرونده سازي‌هاي پليسي رايج بر سوابق راقم اين سطوراز مرز فعاليت‌هاي عادي مطبوعاتي در زمان شاه تا رسيدن به خط قرمز! " و قضاياي ديگر" علامت سئوال مي‌كشند و چنين مي‌نويسند: " نخستين واكنش من به شيوه برخورد وي اين بود كه از خود پرسيدم آنچه كه ايشان درباره سلطنت مطلقه خودكامه و رژيم پليسي و اختناق و سركوب سياسي درآن دوران مي‌گويد به جاي خود درست ولي آيا خودشان در بخش اعظم آن دوران چه مي‌كرد و به چه فعاليت‌هائي مشغول بود؟ مگر در آن ايامي كه روح الله خميني علم مخالفت با محمد رضا شاه برافراشت و به زودي تا جائي پيش رفت كه خواستار براندازي سلطنت او شد آقاي حاج سيد جوادي فعالانه در كنار وي بود يا سرگرم فعاليت در مطبوعاتي كه بگفته خود ايشان نمي‌تواتنستند از حكم اسارت و اختناق رژيم پليسي بركنار بمانند؟ آن همكاري‌هاي عادي مطبوعاتي – و قضاياي ديگر- با اين حد از نوحه خواني بر بيداد و ستم و اختناق پليسي درهمان رژيم چه نسبتي مي‌تواند داشته باشد؟".

نسبتي كه آقاي پرهام مي‌خواهد با طرح آن به صورت كنايه و اشاره ذهن خواننده جوابيه خود را تحريك كند؛ نسبت فاصله بين " هيچ وهمه" است؛ بازهم بايد بگويم كه اگر آقاي پرهام از رابطه اين نسبت با سير جريان تكاملي سانسور و اختناق از برقراري حكومت نظامي پس از كودتاي 28 مرداد 1332 تا تاسيس سازمان اطلاعاتي و امنيت كشور (ساواك) درسالهاي بعد و تمركز نظارت بر مطبوعات و كتاب بي اطلاع است؛ سخني بي پايه گفته ام؛ او خوب ميداند كه هيچ رژيمي با هر اندازه گرايش به خودكامگي قادر نيست كه بلافاصله و بدون درنگ سانسور و نظارت مطلق بر كليه شيوه‌هاي اطلاع رساني و نشر و قلمزني را بر سراسر فضاي سياسي كشور برقرار كند؛ اگر كساني از مخاطبان آقاي پرهام از سير تدريجي برقراري سانسور بر قلم و قدم مخالفان پس از كودتاي 28 مرداد 1332چه به خاطر سن و سال و چه به لحاظ دوري از فضاي سياسي آن روزگار اطلاع دقيقي ندارند؛ لااقل نمونه و الگوي دوران پس از انقلاب ايران و دوران وحشت و سكوت و اختناق تحميلي رژيم بربريت آخوندي را پيش چشم دارند كه هرگز قادر به برقراري سانسور مطلق و لگام زدن بر قلم و قدم مخالفان خود نشدند؛ اما به استناد اين ناتواني و عدم موفقيت‌ها نمي‌توان رژيم ولايت مطلقه فقيه را از اتهام برقراري سانسور و اختناق با هر وسيله ممكن تبرئه كرد. اگر انديشه نقاد نتواند از هيچ سوراخي از سوراخهاي سانسور با همه تنگي و تاريكي آن عبور كند، پس بايد حكم توقف حيات جامعه را صادر كرد؛ اما اين واقعه هرگز اتفاق نخواهد افتاد. اگر در اين زمينه بگوئيم كه نظم رژيم خودكامه پهلوي در برقراري سانسور و نظارت بر جريان اختناق فرهنگي و سياسي و اجتماعي هم قادر نبود كه حداقل فضاي تنفسي را بر اهل انديشه و قلم و اصحاب شعر و هنر مسدود كند اغراق نگفته ايم؛ آري اگر استفاده از اين حداقل هم به نظر آقاي پرهام جرم است؛ من افتخار دارم كه تا جائي كه در چشم انداز سانسور و دستگاه تفتيش ونظارت بر افكار و عقايد جامعه در رژيم خودكامه سلطنت ميسر و مقدور بود قلم زده‌ام و در اين فضا تا آن جا پيش رفته‌ام كه در سال 1354 و 1355 يعني سه چهار سال قبل از انقلاب در طي دو نامه سرگشاده خطاب به شاه نوشتم كه "..... من با تمام هوش و حواس خود صداي ترك خوردن و شكاف برداشتن سقف‌هائي را كه بر سر قدرت سياسي كشور گشوده شده است مي‌شنوم و در هنگامي كه دستگاههاي تبليغاتي دولت و مشاطه چي‌هاي گوناگون آن هم چنان بر چهره چروك شده و بيمار و نزار نظام سياسي كشور سرخاب و سفيدابي غليظ از دروغهاي رنگارنگ ميمالند و جارچي‌هاي رژيم در كوچه پس كوچه‌هاي تاريك و بي فروغ زندگي پراز فقر و مسكنت اكثريت جامعه دائما مردم را به خواب راحت و خاموشي و سكوت دعوت مي‌كنند بياد گفته مرد انقلاب اكتبر يعني لنين مي‌افتم كه مي‌گويد نظامي كه به حال زوال مي‌افتد و جامعه‌اي كه از شدت فساد و استبداد به جائي ميرسد كه به چنان حالتي مي‌افتد كه دولت ديگر قدرت حكومت كردن ندارد و جامعه و مردم غيرقابل حكومت مي‌شوند..."

كنايه و تعريض آقاي پرهام به " همكاري‌هاي عادي مطبوعاتي" من؛ آري من قلم در مطبوعاتي زده‌ام كه به طور قانوني نه مخفي در دوران رژيم خودكامه سلطنت منتشر مي‌شدند؛ اگر اين گونه قلم زدن آنهم فقط و فقط در زمينه آنچه كه به نظر من قابل گفتن بود و خارج از هرگونه فشار و فارغ از هرگونه ترس؛ به نظر آقاي پرهام دم زدن در فضاي اختناق پليسي نيست بلكه همكاري با رژيم است پس خوشا بر من كه همكار رژيم بودم و دور باد از ايشان كه گويا هرگز دامن به هيچ گونه همكاري آلوده نكرده‌اند!

اما آنچه را كه ايشان پس از تعريض و كنايه همكاري‌هاي عادي مطبوعاتي ناميده‌اند، به عنوان " و قضاياي ديگر" مطرح مي‌كنند و ظاهرا به همكاري‌هاي غيرعلني مطبوعاتي يا غيرمطبوعاتي من اشاره مي‌كنند، طبعا به مصداق قاعده رايج حقوقي كه ارائه مدرك برعهده مدعي است بر من خطاكار يا خيانتكار نيست كه پرده از روي اين " و قضاياي ديگر" بردارم؛ بلكه بر آقاي پرهام است كه بدون ملاحظه اين " و قضاياي ديگر" را برملا سازند تا ديگر من هرگز جرات نكنم بگويم كه قدرتي را كه پايه و اساسش بر زور بوده نمي‌توان در هيچ منطق عقلاني به حق قابل تصرف و تمليك تبديل كرد؛ آنهم قدرتي كه يك بار با اراده و حضور عملي و نظري يك جامعه از مسند خودكامگي به زير كشيده شده و در قبرستان تاريخ مدفون گرديده است.


آقاي پرهام مي‌گويد: "... آنچه من در آن خطابه گفته‌ام اين است چرا روشنفكران ايراني در داخل و خارج كشور سكوت كرده‌اند؟ چرا نمي‌گويند ما مردم نبايد آنقدر اسيرگذشته‌ها باقي بمانيم كه ادامه دعواي ما به بهاي نابودي كشورمان تمام شود؟" آقاي پرهام با مبهم گذاشتن اين نكته كه روشنفكران داخل و خارج اسير كدام "گذشته‌ها" هستند به قول عوام ميان دعوا نرخ تعيين مي‌كند يعني بدون تحليل دقيق گذشته‌هائي كه روشنفكران داخل و خارج را به اسارت خود كشانده است راه را براي محدود كردن اين گذشته‌ها به صورت " دعواي سلطنت و جمهوري" هموارمي‌كند به گفته خود او توجه كنيد كه در جواب من مي‌نويسد: " مي‌پرسد (يعني حاج سيدجوادي): آقاي پرهام چرا ملت ايران بايد بارديگر هم سلطنت موروثي و هم خانواده پهلوي را به رسم دموكراسي و آزادي به عنوان يكي از راههاي احتمالي و جانشين طبيعي ناشي از راي مردم پذيرا باشد؛" و بعد از اين نقل قول اقاي پرهام مي‌نويسد: " من چنين پيشنهادي به مردم نكرده‌ام و اصولا از سلطنت موروثي و خانواده پهلوي در گفتار من نيست من گفته‌ام اگر دعواي سلطنت و جمهوري در يك رفراندوم آزاد توسط مردم حل شد ما بايد پذيراي راي مردم باشيم..."

اول آنكه آقاي پرهام مسئله رفراندوم مورد بحث امروز در داخل و خارج ايران را به حساب دعواي سلطنت و جمهوري مي‌گذارد و اين به مفهوم دقيق كلمه اگر از سرجهل و ناداني نباشد؛ از مقوله غرض و تحريف و قلب واقعيت‌هائي است كه امروز در متن كشمكش و مبارزه مردم با رژيم جمهوري اسلامي و قانون اساسي مخدوش آن مي‌گذرد؛ زيرا اصولا به شهادت همه نوشته‌هاو گفته‌هاي مخالفان رژيم ولايت مطلقه آخوند (جز پهلوي طلب‌ها) و حتي همه روزنامه نگاران و تحليل گران آمريكائي و اروپائي كه به طور مستقيم از تهران و با تماس با مردم و مخالفان سرشناس رژيم مطلب تهيه مي‌كنند چيزي به نام دعواي بين سلطنت و جمهوري وجود ندارد اين دعوا چيزي جز اختراع نشريات و رسانه‌هاي جمعي پهلوي طلب و مبلغان و نظريه پردازان آنها نيست دوم آنكه آقاي پرهام درست مي‌گويد كه از سلطنت موروثي و خانواده پهلوي خبري در گفتار او نيست اما در اين كلمه حق به قول مثل معروف اراده‌اي باطل و درجهت تلاش كنوني مردم ايران براي رهائي از چنبره ولايت مطلقه فقيه متاسفانه اراده‌اي مغرضانه" نهفته است زيرا اين كه ايشان پيوسته مسئله بحران قانون اساسي و دعواي واقعي بين حكومت مذهبي و دولت قانوني را به "دعواي سلطنت و جمهوري" محدود مي‌كند براي فرار از اين پرسش است كه اگر فردا در رفراندوم مورد نظر ايشان براي حل دعواي سلطنت و جمهوري راي مردم به سلطنت تعلق گرفت چه كسي نامزد احراز مقام سلطنت خواهد بود؟ آيا براي انتخاب نامزد پادشاهي نيز بايد دست به انتخاب عمومي زد و به راي مردم مراجعه كرد؟ اين سازمان يا دولتي كه بايد انجام رفراندوم را برعهده بگيرد چگونه تشكيل مي‌شود؟ آيا براي كسي يا كساني كه داوطلبي خود را براي احراز مقام سلطنت اعلام مي‌كنند نبايد از قبل شرايطي پيش بيني شود يا اين كه با انتخاب رژيم سلطنت با راي مردم تكليف نامزدي مقام سلطنت هم از قبل معين شده است؟! آقاي پرهام به خوبي ميداند كه در مباحث مورد طرح امروز در داخل و خارج در زمينه آينده رژيم سياسي ايران اين پرسشها هيچگونه محلي ندارد؛ زيرا بحث اصلي امروز ايران در كلي ترين و اساسي ترين صورت مسئله چگونه خارج كردن عناصر خود كامگي و استبدادي است كه براساس اعمال قهر و زور و خشونت به نام مذهب به ساختار نظام سياسي جمهوري تحميل شده است؛ شما روشنفكران داخل و خارج را سرزنش مي‌كنيد كه چرا سكوت كرده‌اند و چرا نمي‌گويند كه ما مردم نبايد اسير گذشته‌ها باقي بمانيم". آخر چگونه مي‌توان گذشته‌هائي را فراموش كرد كه محمد رضا شاه پهلوي با پشت كردن به جنبش آزادي خواهي و رهائي مردم ايران در نهضت ملي شدن صنعت نفت و پيوستن به اردوي توطئه گران آمريكائي و انگليسي براي سقوط دولت قانوني دكتر مصدق به دست خود حياتي ترين فرصت تاريخي خود را براي احياي مشروطيت و تثبيت حاكميت مردم در چارچوب نظام پادشاهي پشت پا زد؟ آخر چگونه مي‌توان گذشته‌هائي را فراموش كرد كه قوام السلطنه سياستمدار سالخورده و محافظه كار و با تجربه‌اي كه روزگاري رضا خان سردارسپه در دولت او سمت وزارت جنگ داشت به محمد رضا شاه پهلوي نامه مي‌نويسد و او را از تشكيل مجلس موسسان براي تغيير قانون اساسي به نفع تحكيم قدرت استبدادي سلطنت برحذر ميدارد و به او مي‌گويد اين كاري است كه حتي محمدعلي شاه قاجار مستبد و قلدر نيز جرات ارتكاب آنرا نداشت. اما محمدرضا شاه نه آنكه به حرف آن دولتمرد كار كشته اعتنا نكرد؛ بلكه با جوابي پراز تهمت و هتاكي او را از لقب حضرت اشرقي نيز محروم كرد آخر چگونه مي‌توان گذشته‌هائي را فراموش كرد كه مهندس بازرگان در دادگاه تجديد نظر نظامي خطاب به دادگاه مي‌گويد: " ما آخرين كساني هستيم كه مي‌خواستيم با زبان قانوني با شما گفت و گو كنيم پس از ما ديگران با زبان ديگري با شما روبه رو خواهند شد" مگر مهندس بازرگان و همكفران او در نهضت آزادي چه گناهي مرتكب شده بودند جز استفاده از حق شهروندي كه در قانون اساسي براي آنها شناخته شده بود يعني فعاليت اجتماعي و سياسي مستقل از دولت؟ يعني همان حقي كه در كودتاي 28 مرداد 1332 براي استقرار خودكامگي مطلق شاه و غارت منابع نفتي كشور به نفع آمريكا و انگليس برا ي مدت 25 سال تا انقلاب بهمن 1357 از ملت ايران سلب شد؛ يعني همان حقي كه اگر محمدرضا شاه را نه به خيانت بلكه به حمايت از آن برمي‌انگيخت، نه به انحلال سلطنت به دست ملت منتهي ميشد، و نه ملت ايران رها نشده از چنگ فاسد به چنگال افسد مي‌افتاد.

اگر روشنفكران بايد خود را از اسارت گذشته رها كنند؛ آيا نسل‌هاي آينده هم وقتي به دوران پرنكبت و ادبار و پراز توحش و خشونت ولايت مطلقه آخوند ميرسند بايد به روال همين توصيه آقاي پرهام آنچه را كه از حكومت آخوند بر سر پدران آنها گذشته است؛ به عنوان اجتناب از اسارت در گذشته‌ها بگذارند و بگذرند؟ اين كه به توصيه ايشان روشنفكران ايراني در داخل و خارج كشور بايد به مردم بگويند اينقدر اسير گذشته‌ها باقي نمانند و اين كه روضه خواني راقم اين سطور را در وصف فاجعه كربلاي 28 مرداد و پنجاه سال پيش دل آزارتر از آن ميدانند كه كسي حاضر به شنيدنش باشد؛ يعني بستن پرونده گذشته‌ها برمبناي چه نظريه علمي و عقلاني و يا چه تجربه عيني و عملي تاريخي است؟ در كدام متني از متون تاريخي و فلسفي و اجتماعي و سياسي، بزرگان فلاسفه و مورخان و جامعه شناسان مخصوصا از قلم و فكر انديشمنداني نظير ماركس و انگلس و ريمون آرون كه آقاي پرهام از مترجمان آثار آنها به زبان فارسي است گفته شده است كه برهر نسلي فرض است كه راه عبور تاريخ رادر فضاي ادراك و شعور و كنجكاوي و نياز خود به دستيابي به هويت خود مسدود كند؛ آخر نيرومندترين و وحشي ترين قدرت‌هاي قهار نيز قادر به جلوگيري از ورود تاريخ گذشته به حال و سير در ساختن بناي آينده انسان ندارند.

آقاي پرهام حق دارد در لحظه خيانت موحش محمدرضا شاه پهلوي در كودتاي 28 مرداد 1332 تكرار اين مصيبت عظمي را فاجعه كربلاي 28 مرداد بخواند؛ اما نه آنگونه به طنز و تمسخر كه از زبان و قلم خود مي‌گذراند.

ايشان يكبار در خطابه آتلانتاي خود در شمارش تجربه‌هاي سنگين تاريخ معاصر ايران به عمد تجربه عظيم و شجاعانه و انساني جنبش ملي شدن صنعت نفت را از قلم انداخت و بارديگر درجواب نقد من به آن خطابه يادآوري مرا در اين فراموشي عمدي خود روضه خواني‌هاي من در باب فاجعه كربلاي 28 مرداد و پنجاه سال پيش ناميد؛ آري من به اين نقش روضه خواني در باب فاجعه كربلاي 28 مرداد يا مصيبتي كه در اثر خيانت شاه و توطئه آمريكا و انگليس بر سرملت ايران گذشت با تمام وجود افتخار مي‌كنم زيرا آن كودتا در حقيقت يك فاجعه بود با تمام ابعادي كه بايد درچارچوب گذشته و حال و آينده يك ملت مورد بررسي قرار گيرد.

فاجعه بود براي آن كه ملتي اراده كرده بود كه از صورت نيمه مستعمره گي به ملتي مستقل و متكي به خود و مختار بر سرنوشت خود تبديل شود نه آنكه در اثر همدستي خائنانه شاه با توطئه آمريكا و انگليس از بيماري استبدادزدگي قدرت خودكامه سلطنت رها نشده در منجلاب مرداب فقاهتي آخوندي فروغلتد.

فاجعه بود براي آنكه بيگانگان برخلاف اشغال نظامي ايران در شهريور 1320؛ يعني آن واقعه‌اي كه ملت ايران به خاطر هجوم نظامي روسيه و انگليس از چنگ سلطنت خودكامه رضا شاهي خلاص شد؛ جنبش ملي شدن صنعت نفت را با اشغال نظامي و با توپ و تانك سربازان خود سركوب نكردند؛ نهضت آزادي خواهي و ضد استبدادي و ضداستعماري ايران به رهبري دكتر مصدق در 28 مرداد 1332 به دست گروهي مزدور و با شركت دربار پهلوي و با هويت ايراني؛ به خاك و خون كشيده شد؛ فاجعه بود از آنكه سرانجام؛ رئيس جمهور آمريكا كلينتون و وزير خارجه آمريكا خانم البرايت؛ از ستمي كه آمريكا برمردم ايران با اجراي توطئه كودتاي 28 مردد 1332 روا داشته و از آثار دردناكي كه در مدت 25 سال از خود كامگي و خشونت ديكتاتوري شاه پس از آن كودتا برجسم و جان مردم ايران تحميل شده بود عذرخواهي كردند. فاجعه بود از آنكه آمريكا هيچگاه از ملت ژاپون و يا ازملت آلمان به خاطر اشغال نظامي آنها عذرخواهي نكرد؛ زيرا آن اشغال واكنش طبيعي و دفاعي در برابر كنش غيرطبيعي و تهاجمي بود؛ اما مصيبت اين جاست كه آمريكا جنبش آزادي خواهي ملت ايران را با اشغال نظامي نظير كاري كه روسيه شوروي بر سرمردم چكسلواكي و مجارستان آورد) سركوب نكرد؛ بلكه آمريكا اين جنبش و تجربه عظيم تاريخي مردم ايران را به سوي آزادي و استقلال و دموكراسي به دست مزدوران داخلي و با شركت دربار پهلوي منكوب نمود. همانگونه كه درصد و پنجاه سال پيش مزدوران سفارت انگليس با همدستي مهدعليا مادر ناصرالدين شاه مرد تدبير و ترقيخواهي ايران ميرزا تقي خان اميركبير را نابود كردند. و صدراعظمي كه در نامه خود به شاه جوان كه پا در ورطه هوسهاي جواني نهاده بود مي‌نويسد: " ... طفره‌ها و امروز و فردا كردن‌ها و از كار گريختن در ايران به اين هرزگي نمي‌توان سلطنت كرد؛ گيرم من ناخوش يا مردم، فداي خاك پاي همايون. شما بايد سلطنت كنيد يا نه؟ ..."."نقل از كتاب اميركبيروايران فريدون آدميت" چرا بايد انگليس و مزدوران دربار قاجار از وجود چنين مردي در مسند امور عاليه ايران تا حد نابودي نگران نباشند؟ براي اين كه با همدستي مادرشاه، مزدوري به نام ميرزا آقاخان را به صدراعظمي ايران برسانند كه قبل از احراز اين مقام خود را تحت الحمايه سفارت انگليس قرار داده بود و پس از احراز اين مقام براي تشويق ناصرالدين شاه به انصراف از امور مملكت و اشتغال هرچه زيادتر به ارضاي هوسهاي جواني برا ي او مي‌نويسد بعد ازاين عناوين:

"... هوا سرد است، ممكن است به وجود مبارك صدمه‌اي برسد، دو تا خانم برداريد ببريد ارغوانيه عيش كنيد..." همان كتاب" اين فاجعه بود از اين كه بدانيم در فاصله صد و پنجاه سال اگر بين ميرزا تقي خان اميركبير و ميرزا آقاخان نوري به عنوان دو صدراعظم ايران از سوئي و بين دكتر مصدق و امير اسدلله اعلم دو نخست وزير ايران از سوي ديگر دست به مقايسه بزنيم مي‌بينيم كه در عرصه مزدوري و خيانت و بي وطني از سوئي و فضيلت و خدعه و دروغ و نيرنگ و نامردمي از سوي ديگر چيزي عوض نشده بود.

دكتر مصدق به شاه مي‌گويد: " ... قربان اين راهي كه انتخاب كرده ايد اشتباه است و به تركستان مي‌رود. شما بايد با احترام كامل در راس بنشينيد و خود را به بعضي مسائل آلوده نكنيد. من برايم مثل روز روشن است كه ادامه اين روش كه بخواهيد هم سلطنت كنيد و هم حكومت به نابودي مملكت منجر خواهد شد؛ من به كلام الله سوگند ياد كرده‌ام كه تا روزي كه شما به قانون اساسي وفادار باشيد منهم به شما وفادار باشم. من اين سوگند وفاداري را حاضر نشدم در برابر پدرتان ياد كنم ولي در قبال شما خود را موظف به چنين سوگندي داتستم..." نقل از كتاب بازنگري در تاريخ قاجاريه تاليف ابونصرعضد." و امير اسدالله اعلم كه اسب افتخار به نوكري و چاكري شاه را تا مرز افتخار به واسطگي بين شاه و خانم‌هاي داوطلب هم بستري با او و شركت در مشاركت در مجالس خصوصي عيش و طرب دوجانبه مي‌تازاند. (به مجلات چهارگانه خاطرات اميراسدالله اعلم مراجعه كنيد).

آيا اين ذكر فاجعه نيست كه رضا شاه با حمايت انگليس به سلطنت ميرسد و مشروطه را نابود مي‌كند و با دستور انگليس از ايران اخراج مي‌شود و محمدرضا شاه به كمك انگليس و وساطت محمد علي فروغي به سلطنت ميرسد و در ركاب انگليس و آمريكا جنبش آزادي خواهي ملت ايران را در كودتاي 28 مرداد 1332 سركوب مي‌كند و پس از 25 سال سلطنت در خودكامگي مطلق آنجا كه از حمايت پشتيبان اصلي خود آمريكا مايوس مي‌شود  در برابر طوفان سيل آساي خشم مردم ايران به دنبال ميلياردها دلار برگرفته از منابع ثروت مملكت كشور را ترك مي‌كند و حتي وليعهد خود را نيز به خاطر نااميد شدن از حمايت ارتشي كه بزرگ آرتشتاران فرمانده آن بود برجاي نمي‌گذارد؟! آيا اين فاجعه نبود كه اگر تجربه جنبش آزادي خواهي و ضداستعماري و ضداستبدادي ملت ايران سركوب نمي‌شد؛ ملت ايران از گذشته نيمه مستعمره و عقب ماندگي خود خلاص ميشد و در آينده تاريك قرون وسطائي ولايت مطلقه مافيائي آخوند گرفتار نمي‌شد؟

در فاجعه كربلائي كه نقال‌هاي منبري روضه خوان آن هستند 72نفر كشته شدند؛ حال آنكه در فاجعه كربلاي 28 مرداد 1332 او به دنبال آن در فاجعه تولد نامبارك وارث شرعي و فرزند خلف آن پس از انقلاب بهمن 1357 ولايت مطلقه آخوند و آخوند مآبان حرفه اي؛ من روضه خوان مرگ آزادي و استقلال يك ملت به اضافه نابودي صدها هزار انسان كشته و معلول و شكنجه شده و زنداني و آواره از وطن هستم.

مصيبتي بالاتر از اين نيست كه در لحظاتي كه ملت ايران خود را براي خروج از اين حال يا طاعون سياه ولايت مطلقه فقيه آماده مي‌كند گذشته پر از نكبت و مسكنت دوران سلطنت واژگون شده را و نقطه مركزي شروع آن يعني كودتاي 28 مرداد 1332 را فراموش كند و خيانتي بالاتر از آن نيست كه در دوراني كه ملت ايران به حداكثر مدارا و خردمندي و تدبير مداري براي اتحاد پيرامون اصلي ترين و اساسي ترين مقوله‌هاي جمهوري يعني آزادي و جدائي دين از دولت و دموكراسي و عدالت اجتماعي و همبستگي ملي و قومي و نژادي و جنسي و مذهبي نياز دارد، دست به طرح ادعا و دعوائي زده شود كه درمشغله ذهني كنوني مردم ايران وجود خارجي ندارد يعني به اصطلاح دعواي سلطنت و جمهوري.

درروزهائي كه رژيم ولايت مطلقه فقيه درمسير احتضار افتاده است و جنون قدرت و جهالت در رهبر آن به جائي رسيده كه در تقدم راي و اراده خود برراي و اراده مردم فتوا صادر مي‌كند و درروزهائي كه آمريكا با حركت گازانبري خود سراسر سرزمين‌هاي پيرامون مرزهاي ايران را مستقيم و غيرمستقيم به محاصره نظامي خود درآورده است هيچ وظيفه‌اي براي مردم ايران عموما و آزادي خواهان و عدالت طلبان آن خصوصا مبرم تر از اتحاد و همبستگي نيرو در چارچوب نظام جمهوري و بطلان قانون اساسي ولايت خودكامه فقيه نيست. در ساز كردن ادعاهائي نظير نبش قبر سلطنت خودكامه‌اي كه شناسنامه ازاساس جعلي آن در انقلاب بهمن 1357 به دست مردم ايران باطل شده است و يا طرح ادعاي امكان اصلاحات با وجود قانون اساسي‌اي كه طبق ماده 110 آن كليه اختيارات قدرت و اقتدارسلطنت بر جان و مال و حال و آينده مردم و مملكت به فردي غيرمسئول و به قول خود آنها مرفوع اليد سپرده شده است در درون همين رژيم. و يا تكرار ادعاي كساني كه بيدار نشده از روياهاي رمانتيك ورشكسته گذشته خود و ناتواني از درك ضرورت وجود هماهنگي رابطه بين نهادهاي اجتماعي و اقتصادي زيربنائي جامعه با ظرفيت و توانائي‌هاي فرهنگي و سياسي روبنائي اكثريت مردم آن صلاي " درهم شكستن ماشين دولتي سرمايه داري و استقرار حكومت كارگري و شورائي كارگران و زحمتكشان ايران" را سر مي‌دهند؛ نتيجه‌اي جز كمك به ادامه تفرقه و جلوگيري از هرگونه تشكل و اتحاد و همبستگي ندارد؛ اين گونه تفرقه اندازي و دستيازي به مسائلي كه هيچگونه نسبت و رابطه با الزامات عقلاني و منطقي ريشه‌هاي تاريخي مبارزه صدساله مردم ايران براي آزادي و استقرار حكومت قانون ندارد يا از جهل و ناآگاهي است و يا از غرض و كينه نسبت به امتيازات از دست داده و طمع براي بازپس گرفتن آن.

متاسفانه آقاي پرهام براي اين كه در گفتار و نوشتار خود هرگز مرز بين "سلطنت طلبي" و "پهلوي طلبي" را مخدوش نكند "و من متحيرم از اين وسواس ايشان!" در تهمت زدن به من در جهت تلاش براي حفظ رژيم خودكامه جمهوري اسلامي به راه هذيان گوئي و عدول از منطق عقلاني و بحث و مناظره افتاده است. آقاي پرهام آنجا به اوج خشم و پرخاش رسيده‌اند كه من خواسته‌ام به حق حساب سلطنت طلبي را به عنوان يك نظريه ارزشي و يك گرايش سياسي (كه ناچار صاحب آن استدلال‌هاي خاص خود را براي بازگشت آن به قالب نظام سياسي آينده ايران دارد) از حساب "پهلوي طلبي" كه آنهم به ناچار به سوابق مربوط به خود وابسته است جدا كنم و اين سئوال را مطرح كنم كه اگر ملت ايران در احترام به راي افراد و در حق آزادي اراده فرد در انتخاب شكل نظام آينده آنچنان به رشد و بلوغ رسيده است كه مي‌توانند انتخاب بين يك الگوي كهنه و يك الگوي تازه را هم در يك همه پرسي احتمالي به راي بگذارند؛ اما آيا اين رشد و بلوغ سياسي تا آنجا عروج كرده است كه مي‌توانند بدون رجوع به حافظه تاريخي خود نسبت به سلطنت پنجاه ساله خانواده پهلوي و همه آثار مثبت و منفي آن به اضافه كودتاي نظامي حوت 1299 و توطئه كودتاي 28 مرداد 1332 و انگيزه‌هاي انقلاب بهمن 1357 و نتايج آن بارديگر به بازگشت خانواده پهلوي به سلطنت واژگون شده خود كامه همين خانواده راي بدهند؟!

اين پرسش من بود كه آتش خشم آقاي پرهام را چنان برافروخته است كه در ادامه خدشه بين مرزمسئله سلطنت طلبي و پهلوي طلبي آنچنان پافشاري مي‌كنند كه مرا تا مرز طرفداري از رژيم آخوندها و نگراني از سقوط آنها پيش ميرانند و به ايجاد ترديد در رشد ذهنيت سياسي مردم متهم مي‌كنند. بنده از اين گونه تهمت زدن بي محابا به ياد گفته فرانسوا ميتران رئيس جمهور فقيد فرانسه ميافتم كه در مراسم روزهاي دويستمين سال انقلاب كبير فرانسه در 1998 به مردم فرانسه مي‌گفت: دموكراسي را نمي‌توان يك نهاد غيرقابل تهاجم و خارج از دستبرد دشمنان آن انگاشت؛ بايد همچنان بدون غفلت با تمام ايمان خود از دموكراسي حراست كنيم زيرا كه هميشه در خطر حمله دشمن خود قرار دارد". آيا اگر بنده شرمنده نسبت به حضور دموكراسي در ذهنيت مردمي كه هرگز دموكراسي را در نظر و در عمل تجربه نكرده‌اند و حتي به نهادي شدن نسبي جزئي از آن هم از بركت سلطنت خود كامه پهلوي و ولايت مطلقه آخوندها نرسيده‌اند نگران باشم گناهي مرتكب شده ام؟ آقاي پرهام در اين اتهام حرف از " حد مطلوبي از تعالي دموكراسي در مردم ميزنند؛ اما هرگز نمي‌گويند اين حد مطلوب تعالي دموكراسي اصلا چيست و در عصر كنوني ما در كدام جامعه‌اي از جوامع جهاني دموكراسي به حد مطلوبي از تعالي خود رسيده است. در آمريكاي ژرژبوش يا درروسيه ولاديمير پوتين و يا در اروپاي توني بلر يا در آفريقاي روبرموگابه يا در آسياي يائين زين؟

آقاي پرهام به جاي بنده زحمت كشيده و دليل نگراني مرا از عواقب طرح پهلوي طلبي واقعي به جاي "سلطنت طلبي موهوم چنين شرح مي‌دهد كه خواندني است: " نكند شما مي‌ترسيد همين مردم براثر همين آگاهي بيشتر به تعزيه گرداني‌هاي حرفه اي‌هائي چون شما توجهي نكنند و انتخاب خودشان را داشته باشند و از آنجا كه شما اصولا به انتخاب مردم معتقد نيستيد از هم اكنون عزا گرفته ايد كه چه كنيد تا جلوي اتحاد عمل مردم گرفته شود؟ چه كنيد كه نگذاريد كار به سقوط جمهوري اسلامي بكشد و شرايطي فراهم شود كه مردم ما در يك همه پرسي ملي به ابتكار و انتخاب خود راي بدهند اين است راز وجدان معذب شما اقاي حاج سيد جوادي كه تلاش مي‌كنيد به قيمت بدبختي ملت ايران يعني ادامه حكومت كنوني آخوندها از دست وجدان معذب خودتان خلاص شويد.".

بنده در خاتمه بايد از اين كه آقاي پرهام زحمت توجيه مخالفت مرا با نظريه همه پرسي ايشان در زمينه حل "دعواي سلطنت و جمهوري" " بخوانيد سلطنت پهلوي" به دوش گرفتند تشكر كنم و داوري را به خواننده واگذار كنم فقط قال و مقال را با ذكر چند نكته تمام مي‌كنم.

اول آنكه بنده در دو سال متمادي 1354 و 1355 به اعليحضرت شاهنشاه آريامهر محمد رضا شاه پهلوي در طي دو نامه سرگشاده نوشتم به دلايلي كه طي 230 صفحه طرح كردم من صداي شكستن سقف رژيم شما را با تمام هوش و هواس خود مي‌شنوم. بنابراين برخلاف نوشته شما من دشمن خانواده پهلوي و مخالف ادامه سلطنت در اين خانواده نبودم بلكه دشمن شيوه خودكامگي و خودسري در سلطنت او و دشمن وجود فساد در دربار و اطرافيان او بودم. من خود را شهروندي در جامعه ميدانستم نه رعيت شاه دوم آنكه - من دو هفته پس از انقلاب هنگامي كه آيت در تله ويزيون در تخطئه رهبري دكتر مصدق در ملي شدن صنعت نفت و انتساب افتخار آن به آيت الله كاشاني داد سخن ميداد در اعتراض به اين گفتار نوشتم: " به تاريخ دروغ نگوئيد "14 اسفند 1357" و دو ماه پس از انقلاب پس از ربودن پسر آقاي طالقاني به وسيله حزب اللهي‌هاي هيئت موتلفه طي اعتراض به اين عمل اخطار كردم كه "صداي پاي فاشيزم" بلند شده است "15 ارديبهشت 1358" و از آن آغاز تا امروز قلم را در راه مبارزه با دژخيمان ولايت مطلقه و رياكاران جبار و سفاك و فاسد آن چه در داخل تا آبان 1360 كه پس از 6 ماه اختفا از كشور خارج شدم و چه پس از خروج از ايران به زمين نگذاشته ام.

سوم آنكه - و اين درست است كه من نيز مثل تمامي انسانهائي كه تاروپودشان با غرايزي متضاد درهم تنيده شده است خالي از ضعف و عاري از اشتباه و خطا نبوده و نيستم اما آقاي پرهام در مرتبه‌اي نيست كه به من درس اخلاق بدهد. آندره مالرو در تعريف وظيفه روشنفكري مي‌گويد: " قدرت يك روشنفكرنه در تائيد و تصديق اوست و نه در اعتراض و انكار او، نيروي يك روشنفكر در تفسير و تحليل اوست. يك روشنفكر چگونگي و ريشه و علت مسائل را تشريح مي‌كند و سپس در صورت ضرورت در مقام اعتراض برمي‌خيزد.". چهارم آنكه – در دوران ما شيوه مخالفت عملي و موثر با رژيم‌هاي مستبد و خودكامه ايراد سخنراني و انجام مصاحبه و پخش اعلاميه و ترتيب محفل‌هاي عمومي و خصوصي در پناه امنيت پليس‌هاي آمريكائي و اروپائي و هزاران كيلومتر دورتر از ميهني نيست كه در آتش ظلم وتجاوز و خشونت شيادان و غارتگران حاكم مي‌سوزد. در دوران ما الگوي مبارزه دكتر محمد مصدق يا احمد شاه مسعود شيردره پنج شير يا آرنستو چه گوارا و ماندلا هستند كه وسيله مبارزه آنها بدرستي همان چيزي است كه برازنده هدف آنهاست. اما هدف آنها رسيدن به قدرت و حكومت نيست زيرا در اين گونه اهداف است كه قدرت طلبان استفاده از هر وسيله‌اي را مباح و مشروع مي‌دانند. كسي كه به آزادي انسان و دشمني با استبداد عقيده دارد طرفدارانش شب و روز دگرانديشان خود را به باد فحش و ناسزا و اتهام و پرونده سازي‌هاي پليسي نمي‌گيرند.

پنجم آنكه وقتي بيل كلينتون رئيس جمهورآمريكا به خاطر كودتاي 28 مرداد 1332 و آثار نكبت بار بعدي آن از ملت ايران عذرخواهي مي‌كند؛ وقتي ويلي برانت صدراعظم آلمان در پاي ديوار يادبود كشتار نازي‌هاي هيتلري در لهستان از يهوديان از طرف ملت آلمان پوزش مي‌طلبد؛ وقتي كه ژاك شيراك رئيس جمهور فرانسه به خاطر همكاري دولت ويشي با آلمان نازي در معدوم كردن يهودي‌هاي فرانسه از يهودي‌ها به نام فرانسه طلب بخشايش مي‌كند چرا خانواده پهلوي از ملت ايران به خاطر شركت در توطئه سركوب جنبش آزاديخواهي مردم ايران در كودتاي 28 مرداد 1332 بخشايش نمي‌طلبد؟ در حالي كه ويلي برانت و ژاك شيراك شاهد جنايت هيتلرودولت ويشي نبودند؟ ششم آنكه- طرح عنوان جعلي "دعواي سلطنت و جمهوري" هيچ مفهومي جز سوءاستفاده مغرضانه از بن بست كنوني مردم ايران ندارد. سوء استفاده از اين جهت كه فكر مي‌كنند شدت فشار ناهنجاري‌هاي وضع موجود هيچ هدف و انتظاري جزنجات از اين وضع براي مردم باقي نگذاشته است؛ مردمي كه طبعا به خاطر وجود وادامه همين فشار از پس از انقلاب هرگز مجال تشكل و گفت و گو و تفكر و تامل درباره برنامه‌هاي سياسي و اجتماعي نداشته‌اند. گذشته از اين حالت؛ به وضع مخالفان ديگر رژيم خودكامه آخوند مي‌نگرند كه در داخل به طور دائم در زير فشار و خشونت و توطئه چيني نهادهاي وابسته به رهبري هستند و درخارج به صورت گروههاي پراكنده هرگز نتوانسته‌اند با اتحاد و همبستگي و تشكل به نيروي موثر و با نفوذي براي اعمال فشار و تعديل سياست خودكامگي رژيم آخوندي تبديل شوند. و از سوي ديگر تحول و تغييراتي را مايه اميد مي‌انگارند كه از سوي آمريكا به بهانه مبارزه با تروريسم و دفع خطر صدام حسين به صورت مداخله علني نظامي در منطقه درآمده است و دامنه آن ديريازود پس ا زافغانستان و عراق به سوي ايران كشيده خواهد شد. در چنين حالتي است كه فكر مي‌كنند پيوند پهلوي و سلطنت بدون هيچگونه شك و ترديد در اصالت تاريخي آن مخصوصا با دخيل بستن به امامزاده كاخ سفيدي كه در آن متوليان با سابقه شركت‌هاي بزرگ نفتي نشسته‌اند طبيعي ترين جانشين وضع موجود در ايران خواهد بود.

هفتم آنكه- توصيه من به آقاي رضا پهلوي اين است كه فراموش نكنند كه در تاريخ ايران به جز مظفرالدين شاه قاجار كه تحول وقايع او را مجبور به امضاي فرمان مشروطيت كرد. هيچ يك از شاهان ايران از ناصرالدين شاه قاجار تا محمدرضا شاه پهلوي براي انتقال به عالم باقي از عالم فاني از تخت سلطنت به گورستان تاريخ منتقل نشدند؛ زيرا همه آنها سرنوشت خود را از سرنوشت مردم ايران جدا كرده بودند؛ در دنياي مدرن يا متجدد رسم رسيدن به قدرت از راه زور و كودتا و از بالاي سر ميل و اراده مردم از مد افتاده است؛ قدرت در دنياي مدرن ما ناشي از اراده و راي مردم است در سه قالب: اول قدرت براي مدتي معين كه از دو دوره هم تجاوز نمي‌كند دوم- قدرت با اختياراتي محدود به حدودي كه در قانون مشخص شده است و سوم- قدرت براساس راي مستقيم و مخفي و آزاد مردم. اگر امروز آقاي رضا پهلوي با توجه به تجربه سلطنت در گذشته ايران و با تبعيت از رسم و قاعده قدرت مدرن در قرن بيست و يكم اعلام كند كه من جز جمهوري براساس سه مشخصه ذكر شده در بالا هيچ جانشيني براي ولايت مطلقه ديني نمي‌بينم چه اثري از معركه‌اي كه در لوس آنجلس به عنوان طرفداران پادشاه مشروطه براه افتاده است برجاي خواهد ماند؟

اسفندماه 1381
 





 

[بازگشت به ص?حه اول]