اخلاق ما و اخلاق از ما بهتران

 

حميد صدر

 

عضو نهضت مقاومت ملی ايران
يكشنبه ٢٨ تيرماه ١٣٨٣
 


«... در حوالی ميدان انقلاب، گدای كوری كه از طريق فلوت‌زنی گدايی می‌كرد به تحريك برخی عوامل آشوب طلب، آهنگ «ای ايران» را نواخت كه چند نفر از افراد كنار او نيز به صورت آهسته شروع به همخوانی سرود «ای ايران» كردند اما با مشاهده نيروی انتظامی، اين همخوانی در ابيات اوليه سرود، در حلقوم آنها باقی ماند. برخلاف سال‌های گذشته كه برخی خودروها با بوق زدن با آشوب طلبان همراهی می‌كردند امسال هيچ صدايی از اين خودروها و سرنشينان آنها بيرون نيامد!» (روزنامه جمهوری اسلامی، ١٩ تير ماه ١٣٨٣)


«معنويت» ادعايی خمينی كه با انقلاب اسلامی به تاريخ ما تحميل شد تا بر مادی گرائی غربی غلبه كند و اخلاق و رفتاری انسانی را نه تنها در ايران بلكه در سراسر جهان حاكم سازد؛ آن رفتاری كه انسان را از اسارت دنيای ماديات نجات داده و وی را از قيد و بند نفسيات آزاد نمايد، بعد از ربع قرن جامعه ما را به ورطه چنان انحطاطی سوق داده كه بسختی ميتوان مشابه تاريخی برای آن يافت.
اين مصيبت را اخيرا آقای عباس كاكاوند، دبير سابق واحد سياسی جامعه اسلامی مهندسين و نويسنده سابق روزنامه رسالت، در «روايت يك انحطاط» چنين شرح داد: «آنچه را در جناح راست مشاهده كردم، از جنس فساد معمولی نيست، بلكه فسادی است كه به منتهای درجه خود رسيده و تنها با مفهوم انحطاط قابل توضيح است.»
چند ماهی قبل از ايشان آقای دكتر صادق طباطبائی (از دست اندركاران انقلاب اسلامی و از افراد نزديك به بيت امام) در مقاله‌ای تحت عنوان «خلاء اخلاق در بحران سياسی ايران» (بازتاب ١٤. ١١. ١٣٨٢) انحطاط مورد نظر آقای كاكاوند را منجمله از «... عدم پايبندی به شريعت و اخلاق ياران امام خمينی... » ميداند. وی از ياران امام خمينی می‌پرسد: «... آيا فكر نمی‌كنيد، تهمت و فحاشی و انگ زدن و تحريف و صحنه سازی و جعل وقايع و انتساب مطالب خلاف به طرف مقابل نشانه‌های ضعف و فقدان دليل است و از عدم پايبندی به اخلاق و شريعت حكايت ميكند؟»
اين دو ابراز را بدين جهت كه هردو از مراكز قدرت در نظام جمهوری اسلامی بی‌اطلاع نيستند، بايد جدی بگيريم، بويژه در آنجائيكه هردو معتقدند كار فساد حكومت از حد معمول و متداول دنيای سومی آن گذشته و در اينجا «با گونه‌ای از انحطاط مذهبی» (كاكاوند) روبرو هستيم. بكار بردن اصطلاح «انحطاط مذهبی» حرف كوچكی نيست. معنی آن اين است كه دامنه فساد اخلاق نه تنها تمامی حكومت و جامعه را در بر گرفته، بلكه حتی به مذهب هم سرايت كرده است. اگر چنين باشد (كه با در نظر گرفتن دو نقل قول بالا احتمالا چنين است) جامعه، از يك سو آخرين ماوا خود را كه جانشين سيستم قضاوت و ارزش گذاری اخلاقی وی بوده (يعنی ديانت) را از دست داده است و از سوی ديگر معيار و معنويت ديگری نيز كه بتواند خلاء ناشی از ديانت را پر كند، نمی‌بينند. بر اين اساس نبايد تعجب كرد اگر «انحطاط مذهبی» كه آقای كاكاوند ذكر ميكنند و «عدم پايبندی به شريعت و اخلاقی» كه مورد نظر آقای طباطبائی است، ناباوری، بی‌اعتقادی و ياس را در مردم به جائی رسانده باشد كه زندگی در يك «نظام نمادين ريا كاری» (كاكاوند) ببار می‌آورد.

با اتكا به كدام اخلاق ميخواهيم به جنگ اين انحطاط برويم؟

مليون بايد ترديد، دودلی و سكوت امروزه ملت ايران را در مورد حكومت و مخالفان آن بفهمند. مردم مطمئن نيستند در صورت رد و بركناری نظام كنونی چه نظامی با چه مصائبی بر سر آنها خراب خواهد شد. ميگويند، بيست و پنج سال قبل با قيامی يكپارچه سلطنت استبدادی را كنار زديم تا بلكه بتوانيم بعد از تحمل نيم قرن وهن و احساس حقارت، در پناه قانون و آزادی حكومتی كه به انتخاب خود ما بر سر كار می‌آيد، زندگی كنيم. نتيجه آن همه تلاش اين ذلتی شده كه می‌بينيم. از كجا معلوم كه دوباره با برسر كار آوردن حكومتی كه لابد اين بار نه سلطنتی است و نه دينی اوضاع به مراتب بدتر و سهمگين تر از گذشته نشود؟
مردم به علت سرخوردگيهای پی در پی نسبت به انتخاب خود بی‌اعتماد شده اند. قضاوت آنها متاثر از يك حكم اخلاقی كلی در سياست است. آنها از مدعيان تغيير وضع موجود ضمانت اخلاقی ميخواهند. مردم می‌گويند، رهائی از استبداد ولی فقيه، قبول! حاكميت ملی، بسيار متين و بسيار معقول؛ خواست دمكراسی و حقوق بشر نيز بسيار بجا، ولی كسی كه بايد اجرای آنها را ضمانت كند، كيست؟ چه كسی ميتواند قول بدهد كه اين خواستها بعد از بدست گرفتن قدرت جانشين، عملی شود؟
ميگويند، حرف زدن كه كاری ندارد، ولی كداميك از خواسته‌های قبل از انقلاب تحقق يافت؟ از آن اعتماد ساده لوحانه به متوليان دين و اخلاق چه نصيبی برديم؟ بعد از تحمل سالها وهن و احساس حقارت دوران پهلوی هزار فاميل شاه جای خود را به هزار فاميل ملاها داده تا روی پول نفت دست بياندازند و ما را فقير تر و مفلوك تر سازند. بيست و پنج سال است كه ملا و پاسدار و حزب الله با شلاق و سنگسار و قصاص امان ما را بريده است و...

ناگفته پيداست كه بدون حل معضل و مشكل اخلاق باور اجتماعی باز سازی نميشود و بدون باز سازی باور اجتماعی نارضايتی موجود به حركت اجتماعی تبديل نميشود. اپوزيسيونی كه ميخواهد آلترناتيو ی در برابر اين حكومت باشد بايد بگويد روش حكومتی او بر كدام مبنای اخلاقی استوار است و چگونه ميخواهد انجام آنرا در آينده ضمانت كند؟
مردم از اتكا خالصانه و اعتمادی كه در خردادماه ٧٦ به محمد خاتمی كردند، سخت پشيمانند، نمی‌خواهند، هر چند صباحی يكبار كلاه سرشان برود. اصل پذيرفتن حضور روحانيت در سياست بر اين تصور عمومی استوار بود كه با وجود روحانيت منش و اخلاق ديگری بر سياست حاكم ميشود. حال می‌بينند، نه تنها اخلاقی در كار نيست، بلكه انحطاط دارد بنياد ديانت و اعتقاد را بر می‌اندازد. ميگويند، بس است! باز چشم و گوش بسته دنبال كس ديگری راه نيافتيم و سرنوشت خود، مملكت و نفت آنرا به دست اين و آن نسپاريم تا باز ما را پشيمان كند. مردم حتی اعتماد خود را به «مردم» از دست داده اند، ميگويند، دمكراسی و قانون با كی؟ با اين مردم؟ و نحوه رانندگی «مردم» را مثال ميزنند، به شيوه‌های كلاه برداری و تقلب، فحشا، رشوه و انواع تجاوزاتی كه حتی خانواده را هم در بر گرفته اشاره ميكنند، ميگويند، با اين فسادی كه از راس تا ذيل جامعه را گرفته هر دمكراسی و قانونی هم كه حاكم شود، كار بدست دزدها و قاتلين می‌افتد.
سرخوردگی مردم و بی‌اعتمادی شديد آنها از اينجا ناشی ميشود كه فكر ميكنند، هر حكومتی هم كه بجای نظام فعلی بر سر كار بيايد، قول و قرارهای قبلی را فراموش ميكند و پس از مدتی وقتی به قدرت رسيدگان احساس ميكنند به «مشروطه» خود رسيده اند، مردم را فراموش ميكنند و تلويحا به آنها حالی ميكنند كه آنها هيچكاره اند و رای و نظرو تمايلشان هيچ اثری در بهبودی وضعيتشان نخواهد داشت. خلاء اخلاقی كه مردم حس ميكنند، باعث شده كه به هرسو نگاه می‌كنند، جز دو روئی، دكان دو نبش سازی، حيله گری، تزوير و دروغ نمی‌بينند.
اين بی‌اعتمادی حكومت و مخالف حكومت را بطور يكسان مورد كم لطفی قرار ميدهدو نتيجه آن سكوت معنی داری است كه در جامعه حكمفرماست. اپوزيسيون برای خلاء اخلاقی موجود و نقش حياتی آن در باز سازی اعتماد چه فكری كرده است؟ آن معنويتی كه بايد اعتقاد و اميد را به جامعه منتقل كند، كدام است و بر كدام فلسفه سياسی استوار است؟ اصولا در جواب به بی‌اعتنائی مردم به خود چه می‌گوييم؟ آيا ساده لوحی نيست كه بجای معنويت، چند اتحادی را كه برای استقرار نظام جمهوری پارلمانی، اعتماد به اعلاميه جهانی حقوق بشر و توافق بر سر تشكيل مجلس موسسان برای تدوين قانون اساسی جديد و به رفراندوم گذاشتن آن مطرح كرده و رعايت آنرا تضمينی برای رفتار بهتر اين اپوزيسيون در آينده بدانيم؟
بد بينی مردم عميق تر تاز اينهاست. تجربه تلخی كه از تزوير و دو روئی روحانيت حيله گر كسب نموده اند، منشاء هر گونه اعتماد و اعتقادِ را در آنها متزلزل ساخته است. بی‌اعتمادی آنها به اپوزيسيون نيز از همين چشمه آب می‌خورد. ميگويند، مگر همين شما‌ها نبوديد كه در مبارزه عليه استبداد شاه دنبال «وحدت كلمه» و «همه باهم» در خيابانها و روی پشت بامها الله و اكبر ميگفتيد و از فردای غلبه به استبداد با «اعدام بايد گردد» و «افشا بايد گردد» كار يكديگر را ساختيد؟ چه كسی ميتواند ضمانت بكند كه در آينده نيز زمانيكه به قدرت دستيابی پيدا می‌كنيد مانند شورای نگهبان فعلی همرزمان ديروز خود را يعنی نمايندگان اصلاح طلب دوره ششم مجلس «جرثومه‌های فساد و تباهی، عناصر خود فروش و خائن، مزدوران نفوذی دشمن، وابستگان جيره خوارو فريب خوردگان ابله و... » نمی‌نامند؟ چه كسی ميتواند ضمانت كند كه شما نيز مانند آيت الله محمد يزدی، در تهديد نمايندگان مخالف فقيه نگوييد: «اگر مردم به ميدان بيايند، تكه تكه ی گوشت شما در كوچه و خيابان به زير دست و پای آنها خواهد رفت.»
انصاف حكم ميكند كه كلاه خود را كمی قاضی كنيم و به مردم حق بدهيم كه حق دارند. واقعيت اين است كه اخلاق سياسی ما مخالفان حكومت نيز مجموعا پايه و اساس چندان محكمی ندارد. با كمی تامل خواهيم ديد كه رفتار حزب اللهی (و شاه اللهی) در دو حكومت شعبان بی‌مخها و سعيد عسكر‌ها به شكلی مينياتوری در بين اپوزيسيون چپ (از مجاهد گرفته تا... ) تا همين چند سال پيش رواج داشته است. با چنين رفتاری نسبت به مخالفين عقيدتی در اپوزيسيون بايد از خود سوال كنيم، چه تفاوتی در روحيه، منش و اخلاق ما مخالفين حكومت رخ داده كه توقع و انتظار اعتماد از مردم را موجه ميسازد؟ آيا ميتوان به چنين اپوزيسيونی بعد از پشت سر گذاشتن اينهمه فجايعی كه در مورد خودی و غير خودی، در مورد دوست و دشمن اعمال كرده، اعتماد كرد و اورا به حكومت رساند. چه ضمانتی وجود دارد كه قول و قرار رهبران فعلی اپوزيسيون نيز مانند قول و قرارهائی نباشد كه بين خمينی و بازرگان (كه حزب االهی‌ها اوائل انقلاب او را«بازرگان، ضامن حفظ قرآن» ميخواندند) گذاشته شده بود و شش ماه هم دوام نياورد؟ چه كسی تضمين ميكند كه دو مرتبه همان بلا بسرگروههای ملی نيايد؟ توافقات مكرر و زير پا گذاشتن مكرر آنها از طرف سازمانها، گروهها و فعالين اپوزيسيون ربطی به شعار‌ها و محتوی برنامه‌ها و خواستهای آنها ندارد. خواست و شعار و برنامه يك چيز است و اخلاق تعهد نسبت به آن چيز ديگر!
در اينجا ما با دو نوع نا باوری روبرو هستيم: ١) ناباوری، ترديد و شك مردم نسبت به گروههای سياسی كه در اثر تغيير مشی و نظر و هر روز به رنگی ديگر در آمدن‌ها در اين بيست و پنج ساله بوده است ٢) فجايعی كه اين گروهها سوای جنايات حكومت ولی در همدستی با آن عليه يكديگر مرتكب شده اند. برای مثال افسران قيام نوژه كه به اعدام ٣٠٠ افسر ارتش انجاميد، مسئله‌ای نيست كه به اين سادگيها فراموش بشود. حزب توده، مجاهدين و ديگر گروههای انقلابی كه در دستگيری و لو دادن افراد بسياری از مخالفين حكومت دست داشته اند، در دامن زدن به بی‌اعتمادی مردم به سياست و مبارزه سياسی و بخصوص اخلاق سياسی در كل نقش عمده‌ای داشته اند. بايد همه ی اين وقايع را در نظر بگيريم تا بدانيم منشا و ريشه بی‌اعتمادی امروز مردم به گروههای سياسی و سياست از كجا آب ميخورد.
از طرف ديگر اين بی‌اعتمادی در بين گرايشات سياسی مختلف نسبت به يكديگر نيز وجود دارد. برای نمونه نمايش شنيع ترور عقيده مخالف در ماجرای سيته پاريس (آنهم در مهد دمكراسی!) يك مورد از هزاران مثالی است كه ميتوان زد. ممكن است كسانيكه آن موقع اين شيوه‌ها را در مبارزه سياسی درست ميدانستند، امروز از كرده خود پشيمان باشند و آن را رد كنند. حتی ممكن است افراد و گروههائی كه هدف چنيين ترورهائی بوده اند، امروز بخاطر مصالح عاليه جنبش اينگونه اعمال را ديگر به رخ عاملين آن نكشند، ولی مطمئنا مردمی كه ناظر چنين صحنه‌هائی بوده اند، اين برخوردها را فراموش نكرده و نمره اخلاقی كه به اپوزيسيون داده اند در كارنامه گرايشات سياسی وارد شده و هيچوقت پاك نميشود. درست مثل نمره‌ای است كه به خودكامگی حكومتها ميدهند.

رابطه اخلاق با باور اجتماعی


«چنان عمل كن كه مبنای خواست تو هر آن به صورت اصلی دريك قانونگزاری عمومی اعتبار داشته باشد. » (امانوئل كانت) ١


برای خيلی از «سياسی كارها» ی كشور ما اخلاق همواره عاملی دست و پا گير و مزاحم بوده كه جلو مانور و حركت گروه و يا فرد سياسی را می‌گيرد. تلقی آنها از اخلاق بيشتر تظاهری بوده برای بهره برداری تبليغاتی در جلب اعتماد عمومی و نه بيشتر. چنين گروههائی «برخورد اخلاقی» را به عنوان عملی كه كارآئی زيادی برای رسيدن بقدرت ندارد، هميشه رد كرده اند. حرف آنها اين است كه نتيجه كار كه چنگ انداختن بقدرت است، اهميت دارد، و چگونه و از چه طريقی اين كار صورت می‌گيرد.
برای «روشنفكران» حاشيه نشين جامعه، يعنی آن عناصری كه به هيچوجه من الوجوه خود را به چيزی مقيد نميدانند و عقايد خود را بنا به آنچه كه موقتا «شيك» است با «ژستی» عالمانه به سر بقيه ميكوبند و اگر چه اين افكار را بطور ناقص از كتابی ترجمه شده كسب كرده اند، طوری وانمود ميسازند كه نوبر آن را آورده اند و در اين ابرازها هيچگونه احساس مسئوليتی نسبت به كلمه در خود حس نمی‌كنند، اكثرا اخلاق را به عنوان متاعی دمده، سنتی و مزاحم كنار ميزنند، زيرا كه آنرا موعظه، بالای منبر رفتن و مكروه و حرام و حلال كردن ميدانند و آنرا با مذهب اشتباه و يكسان ميگيرند.
برای مليون اخلاق همواره تنها عامل جلب اعتماد عمومی و تنها سرمايه‌ای است كه يك سياستمدار ملی برای جلب حمايت و پشتيبانی و رای مردم در اختيار دارد. بدين خاطر «جبهه ايها» با الگو نمودن رفتار مصدق همواره اميدوار بوده اند در محل كار و زندگی خود نمونه يك آدم درستكار، معتمد و مورد اعتماد مردم باشند. توده‌ای‌ها و بسياری از گروههای چپ هنوز كه هنوز است، صفت «وجيه المله» را با بار منفی آن در مورد جبهه ايها بكار ميبرند، طعنه‌ای كه مترادف با بی‌عرضگی، بی‌حالی و بی‌ارادگی است و آنها آنرا به احتياط و ترس تعبير ميكنند.
كم نيستند جوانان و دانشجويانی كه ابتدا به صفوف جبهه ملی پيوسته اند و بعدا از دست وسواس و برخورهای اخلاقی رهبران ذله شده، راه خود را از نهضت ملی جدا كرده اند تا از راهی « ميانبر» خيلی زودتر و سريعتربه مقصد برسند. كتمان نميتوان كرد كه برای اكثر مصدقيها اخلاق و برخورد اخلاقی به مسائل اجتماعی و سياسی هميشه مهمتر از كسب قدرت به هر قيمت بوده است. با وجود پوزخندهائی كه از «انقلابيون» تحويل گرفته شده ميتوان با نيم نگاهی به آتشين مزاجها در نيم قرن گذشته دو روش كند و تند را با يكديگر به قياس گرفت و از خود پرسيد، كداميك همچنان در خم يك كوچه اند. در مبارزات عليه ديكتاتوری شاه، در دورانی كه جنبش ضد استبدادی هنوز رنگ و بوی مذهبی بخود نگرفته بود، از منظر نهضت ملی و مبانی فلسفه سياسی آن (كه اخيرا برخی در بدر بدنبال آن ميگردند) برخورد اخلاقی توجيه مشخصی داشت. معيار دولت ملی دكتر مصدق اين بود كه مردم منشا قدرت هستند و با رای خود دولت را تعيين يا حذف ميكنند. مصدق، چنين دولتی را همواره دولت خدمتگذار و خود را نوكر مردم ميدانست، دولتی كه تنها در مقابل نمايندگان منتخب مردم در مجلس شورا مسئول است و فقط همين. بر اساس اين بينش جبهه‌ای‌ها همواره معتقد بوده اند، هرگونه عملی كه بر خلاف خواست مردم صورت بگيرد، عملی غير ملی است و خيانت ناميده ميشود. در راس اين خيانت كودتائی را ميدانستند كه در ٢٨ مرداد ١٣٣٢ از طرف اجانب برنامه ريزی شد و توسط بخشی از ارتش، دربار و روحانيت به سقوط حكومت ملی منجر گرديد.
جبهه‌ای‌ها حكومت شاه را قبل از هر چيز از نظر اخلاقی محكوم می‌دانستند و پيش شرط هرگونه تغييری را در جامعه منوط به برگزاری انتخابات آزاد برای برسر كار آمدن يك حكومت قانونی دانسته و هيچگاه از آن عدول ننمودند. واقعيت اين است كه شاه نيز كه خود را بر آمده از حركتی بنام «قيام شكوهمند ٢٨ مرداد» می‌دانست، همه ی تمهيدات لازمه را بكار می‌برد تا كار به انتخابات آزاد نكشد.
تزلزل شاه در حفظ استقلال مملكت، كه زمانی مردم را در دوران ملی شدن صنعت نفت به حمايت و پشتيبانی از دولت مصدق به ميدان مبارزه كشانده بود با مشخص شدن روابط ارباب و نوكری بين سفارت آمريكا و دربار جنبه ديگری از «اخلاق» رژيم كودتا را بر ملا می‌ساخت. به اين دو دليل خيلی روشن مليون معتقد بودند، رژيم شاه دست به هر رفرمی هم كه بزند، در اين دو عرصه قادر به جلب اعتماد مردم نيست و از نظر اخلاقی قافيه را خواهد باخت. چنين تحليلی نادرست نبود. تكرار تهوع آور «بزرگداشت قيام شكوهمند ٢٨ مرداد» و دروغهای شاخدار ديگر به اضافه پوك كردن و بی‌معنا كردن قانون اساسی كم كم به آن ابتذالی در جامعه دامن زد كه دشمن هرگونه اعتماد و اعتقاد در جامعه است.
داريوش همايون (يكی از دست اندر كاران حكومت آن دوره) علت گسترش اين ابتذال را يك روند ميداند. وی در «ديروز و فردا، سه گفتار در باره ايران انقلابی» خاطر نشان ميسازد كه: «... فرو ريختن بنای اخلاقی جامعه درست همان بود كه در بيست و پنج ساله پس از ١٣٣٢ روی داد... » و «... راز سرعت باور نكردنی واژگونی رژيم (شاه) در ورشكستگی اخلاقی آن بود... ». ابتذال (كه تفاوت آن با انحطاط حكومت فعلی قابل مقايسه نيست) بويژه بعد از انقلاب سفيد اوج گرفت. با اينكه بسياری از اين رفرمها در آن مقطع برای گذار جامعه از سنت به مدرنيته اجتناب ناپذير بودند، به علت تحميل از بالا به يك همايش و نمايش مسخره تبديل شدند.
راديكاليسم طبقه متوسط (داود غلام آزاد/ انقلاب ايران) كه تغيير هدف، منش و اخلاق سياسی طبقه متوسط را در جامعه بدنبال داشت، در حقيقت عكس العمل تند و غريزی آن بخش عقب مانده و سنتی جامعه بود كه اين ابتذال را بهانه كرد و رفرمهای شاهانه را كه به شكل ملك و زمينداری سابق و دوران بی‌دردسر كاسبی و دلالی از در آمد‌های سرشارنفت خاتمه ميداد، بعنوان يك پديده غربی و ضد فرهنگی مورد حمله قرار داد.
جبهه ملی، جنبشی كه سالها با شعار استقرار و اجرای قانون (استقرار حكومت قانون هدف جبهه ملی ايران است) بر عرفی بودن و قانونی بودن مبارزه سياسی تاكيد مينمود، غافلگير نشد و بجای تمكين در برابر اين راديكاليسم ارتجاعی با طرح شعار «اصلاحات آری، ديكتاتوری نه» در مقابل آن جناحی از بازار كه قصد تخطئه اصلاحات را داشتند، ايستاد. تاكيد بر اصلاحات منوط و مشروط به استقرار حاكميت ملی و اجرای قانون اساسی (اصلاحات سياسی قبل از اصلاحات اقتصادی و اجتماعی) برای جلو گيری از گسترش راديكاليسم ارتجاعی در جامعه بود. بلوای پانزدهم خرداد، ترور حسنعلی منصور، نخست وزيروقت توسط فردی از اعضا فدائيان اسلام كه در جيب خود عكسی از خمينی را بهمراه داشت، خود را در راس جنبشی قرار داد كه روحانيون و زمينداران برای مقابله با اصلاحات براه انداخته بودند. فاجعه اين بود كه روشنفكران ناراضی و بخشهای مختلف طبقه متوسط (بازار، كارمندان و كسبه) كه فكر ميكردند از نمد انقلاب سفيد كلاهی نصيب آنان نشود نيز به اين قافله پيوستند. در اين هير و وير و اغتشاش فكری مهدی بازرگان تلاش نمود با تركيبی از اخلاق دينی و اهداف ملی آن بخشی از اين نيروها را كه مانند بازار بطور ريشه‌ای مخالف پا گرفتن صنعت مونتاژ و سرمايه داری صنعتی در ايران نبودند، در نهضت آزادی جذب نمايد. او اخلاق مذهبی را به وسيله‌ای برای پيشبرد اين هدف تبديل كرد و از جبهه ملی كه حاضر نبود دست از اخلاق عرفی بشويد، و در صورت ضمانت آزادی انتخابات توسط «دستگاه» در آن شركت كند، انشعاب نمود. مهدی بازرگان به تدريج سخنگوی آن جناحی شد كه بين نفرت عميق خود به شاه و سرخوردگی از شكست مردم در سال ١٣٣٢ و اضطراری بودن گذار يك جامعه سنتی دنيای سومی بطرف مدرنيته دچار سردرگمی شده بود.
انتقال مبارزه سياسی و سياست به حسينيه ارشاد بجای از بين بردن بلبشوی فكری به گسترش آن دامن زد.
ديدگاهی كه در نظر داشت از مذهب بعنوان يك حربه موثر سياسی استفاده كند، بحث اخلاق و مبارزه با فساد اخلاقی را جانشين مبارزه سياسی نمود. اين گرايش معتقد بود كه استقلال سياسی جامعه زمانی حفظ خواهد شد كه استقلال فرهنگی آن تامين شود و اين استقلال فرهنگی زمانی تامين خواهد شد كه اخلاق مذهبی و فرهنگ ملی در هم ادغام شده و بتواند با هويتی مشخص در برابر «غرب زدگی» موجود ايستادگی كند.
جلال آل احمد، دكتر شريعتی و مهدی بازرگان سعی نمودند با اتكا به مذهب، فرهنگ و اخلاق ديگری در مقابل ابتذال فرهنگی موجود بگذارند. بازرگان معتقد بود اگر كاری در اين جهت انجام نگيرد، فساد به تدريج «... تربيت و طبيعت ثانوی درباريان و دولتيان و خواص ميگردد و مرض تدليس و تزوير و تقلب كه چهره‌های مختلف دروغ هستند و هرگونه خلاف و فسادی كه با دروغ روی آن پرده وسپر انداخت، در مملكت شايع ميشود... » سوال او اين بود كه: «... در اين صورت چگونه و با چه زوری قلع اين ماده فساد امكان پذير خواهد بود؟»
بی‌بهرگی از فلسفه سياسی به اين منجر شد كه سه متفكر نامبرده بجای پيدا كردن راه حلی بهتر برای گذار از بحران شه ساخته در عبور از «دروازه تمدن»، با آويزان شدن به مذهب و سنت به عقب گرد تاريخی متوسل شوند. منشا اين بی‌عقلی را بايد در فرهنگ ناكامی جستجو كرد كه بعد از سالها تلاش برای رسيدن به تجدد هنوز در شرايطی نبود كه از نظر فلسفه سياسی اخلاق عرفی و اخلاق مذهبی تفاوت و تمايزی قائل شود. مشكلی كه در مقابل چشمانشان قرار داشت كه ناموزونی اخلاق سنتی با مدرنيته را به هزار شكل بيا ن ميكرد نديدند و از آنجائيكه همواره در ذهن خود اخلاق را همجوار مذهب و مترادف با سنت ميديدند، بجای مصاف با ابتذالی كه خود را در قبای تجدد عرضه كرده بود به خود تجدد به عنوان ضرورت اجتماعی پشت كردند. جلال آل احمد و دكتر شريعتی و بسياری ديگر جنبه‌های مذهبی اخلاق را گرفتند و به آن نه بصورت يك پديده پويا بلكه بعنوان يك اسطوره ابدی ازلی دامن زدند. مهدی بازرگان بعنوان وزير فرهنگ كابينه مصدق از اعتماد و محبوبيت بيشتری در ميان مردم و دانشجويان برخوردار بود كه تاثير اجتماعی اورا در مقايسه با افراد ديگر دو چندان ميكرد. مذهبی كردن مبارزه و تغيير گفتمان سياسی از حاكميت قانون و دمكراسی به شيعه و شيعه گری در سياست كار را به آنجائی كشاند كه استاد فيزيك دانشگاه تهران نيز با رويت خمينی در ماه تعجبی را بر نيانگيزد. اسطوره سازی‌ها و بت سازيهائی كه از خمينی صورت گرفت در حقيقت آخرين صفحه از كتابی بود كه مقدمه آنرا بازرگان، شريعتی و امثاله نوشتند. رويكرد به مذهب (و روحانيت) به بهانه نجات معنويت و اخلاق از چنگال رژيم فاسد پهلوی خان اول انحراف بود. سكوت بازرگان، زمانی كه خمينی در نوفل شاتو و در زير آن درخت سيبی كه در حوالی شهر پاريس برای او بر پا كرده بودند، گفت، يك طلبه است، طلبه‌ای كه قصد دارد به قم برود و تتمه عمر خود را به عبادت بگذراند، خان دوم اين اشتباه را تشكيل ميداد. سكوت بازرگان و پشتيبانی تلويحی و سپس مستقيم وی از خمينی زمانی كه هركس به نزد او می‌رفت و در مورد قصد و نيت روحانيت می‌پرسيد (در مورد رفتارحكومت با زنان و حجاب، در مورد آزاديهای سياسی و عدالت اجتماعی) از وی می‌شنيد كه همه ی اين حقوق مشروط است به اينكه با دين و مذهب در تضاد نباشد، حتی زمانيكه او در بهشت زهرا دور برداشت و گفت «من دولت تعيين ميكنم» و «من توی دهن اين دولت ميزنم. »، مايه شرم و خجلت مليون است. بازرگان، با اينكه در زمان مصدق از نزديك شاهد بروز تضادهای فكری بين روحانيت و رهبران نهضت ملی بر سر تجدد و عقب ماندگی بود و از نقش مخرب و تفرقه افكنانه آيت الله كاشانی و فدائيان در ناكامی مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت، اطلاعات كافی در اختيار داشت، بجای برخورد با آيت الله خمينی بر سر سنت و مدرنيته (يكی از موارد دشمنی آيت الله كاشانی با مصدق بر سر طرح مسئله مدارس مختلط بود) همه اين اختلافات و تضادها را ناديده گرفت و با «تقيه» خود، انحطاطی را پايه ريزی كرد كه اكنون همچون وبا تار و پود جامعه را فرا گرفته است.
مبارزه با «غرب زدگی»، مخالفت با «ماشينيسم» و گرايش بطرف سنت‌های جامعه عشيره‌ای دهقانی واكنشهای غريزی جامعه‌ای بود كه از تغيير به هر شكلی دچار هراس ميشد. گروههای سياسی از همان سالهای چهل به بعد «پاشنه آشيل» حكومت را در ابتذال اخلاقی «دستگاه» رويت نمودند و به مدد جوانان راديكال شده ی جبهه ملی كه از «بی عملی» رهبران اين سازمان به تنگ آمده بودند، به جنبشی دامن زدند كه از شكم آن مجاهدين خلق و چريكهای فدائی خلق بيرون آمد. اين دو گروه نيز مانند حزب توده خصلت پايه‌ای مقاومت را كه تا آن زمان ايستادگی بر سر خواستهای عرفی بود، خواستهائی كه تنها از طريق پا فشاری بر استقرار حاكميت ملی، دمكراسی و اجرای قانون راه جامعه را بطرف تجدد باز مينمود، با توسل به يك پوپوليسم اخلاقی و يك راديكاليسم رمانتيك جنگ تن بتن با دستگاه، مقاومت بيشتر در زير شكنجه و شهادت انقلابی را بين فعالين نسل جديد رواج دادند.
فضای سياسی مبارزه در داخل و خارج با گفتمان شهيد سازی و شهيد پروری و شهادت طلبی پرشد و قهرمان بازی و مقاومت در زير شكنجه جای خود را به بحث و تفكر عميق در مورد مشكلات جامعه داد. بزودی جنگ بين حق و ظلم جانشين مبارزه برای استقرار دمكراسی، حق حاكميت ملی و انتخابات آزاد گرديدو تلفيقی از شيعه انقلابی و ماركسيسم لنينيسم كه آن زمان «دستگاه » آنرا به درستی ماركسيسم اسلامی ناميد، در جوار مسلحانه بودن يا غير مسلحانه بودن شيوه مبارزه و گسترش آن با تكيه كلامهائی مانند «بنازم بر آن دست كه تفنگ بر روی كتاب نهاد» فلسفه سياسی آن دوره روشنفكران مترقی ما شد.
صراحت بخرج بدهيم و بگوئيم كه در شكل گرفتن اين انحطاط همه ی آن «فريب خوردگانی» كم شعوری شريك بودند كه طی اين سالها به مرور ازجمهوری اسلامی بريدند و لی در كنه ذهن خود هنوز در مورد بريدن از انقلاب ارتجاعی خمينی ترديد دارند. انصاف حكم ميكند كه اين راندگان از حكومت اسلامی را «ديسيدان» (يا خوارج؟) بناميم و نه اپوزيسيون. گول نخوريم، مخالف خوانی اين عده به هيچوجه به معنای قبول تجدد، جدائی دين از حكومت و قبول مدرنيته نيست. چنين افرادی در شكل گرفتن و گسترش «انحطاط اخلاقی ومذهبی» كنونی سهيم بوده اند و در بلبشوی فكری كه به راه افتاده نقش داشته اند. بخشی كه دغدغه رفورماسيون مذهبی را دارد، هنوز حاضر نيست بجای انتقال بحث به حوزه‌های قم و نجف و شروع آن از منبر و مسجد دست از سياسی كردن مذهب و ديانت بردارد. با اين اشتباه مهلك ديوی را از بطری خارج كردند كه تا سالهای چهل زير سايه پهن ظل الله غنوده بود و جز حفظ احترام منبر و برقرار بودن مقرری سالانه ده مليون دلاری دربار گرفتاری نداشت.
«روشنفكران دينی» بودند كه با دست اندازی به محدوده روحانيت اين تصور را در آنها ايجاد نمودند كه بزودی كنترل حوزه و مسجد از يد آنها خارج شده و هركسی مجاز خواهد بود تاويل و تفسير خود را از آن يك مليون و نيم حديثی كه از پيغمبر و امامان وجود دارد، بعمل آورد. برای روحانيت اين سوال طرح شد، زمانيكه شاه مملكت برای جلوگيری از اسقاط سلطنت و برای حفظ تاج و تخت خود انقلاب براه می‌اندازد، چرا روحانيون برای حفظ منبر و مسجد و شريعت چنين نكند؟
كسانيكه مانند دكتر علی شريعتی «نظام روحانيت را به انحصار در تفسير و خوانش اسلام» (مجتبی مهدوی) متهم ميكردند، خواسته يا ناخواسته در سر برداشتن اسلام سياسی آيت الله خمينی نقش داشتند. ايدئولوژی چپ اسلامی روشنفكران دينی، اسلام ليبرال دمكرات بازرگان و اسلام ماركسيسم مجاهدين خلق در ترساندن مذهبيون سنتی و روحانيت محافظه كار بی‌تاثير نبودند. انقلاب اسلامی در حقيقت جوش خوردن اين دوجناح متخاصم روحانيت با يكديگر بود. همانطور كه در عكس العمل دكتر مصدق در دوران ملی شدن نفت و در اقدامات راديكال دكتر صديقی و دكتر بختيار در دوران گذار به وضوح مشاهده شد، جناح مدرن و مترقی جبهه ملی اصلا و ابدا به خواب نرفته بود. مقابله سی و هفت روزه بختيار با خمينی هنوز از خاطره‌ها محو نشده است. بسياری از فعالان نهضت ملی كه اكثرا تحصيلات خود را در رشته‌های فلسفه و حقوق سياسی در دمكراسيهای غربی به اتمام رسانده بودند و تفاوت بين يك «گفتمان» دينی و يك «گفتمان» عرفی را درك مينمودند، ميدانستند كه خمينی و معنويت ادعائی او به كجا ميرسد. آنها مطالبی را كه دانشجوی موفق رشته ترموديناميك در فرانسه، مهدی بازرگان، از تاريخ رفرماسيون لوتر و كالوين نميدانست، از بهر بودند. برای آنها ريشه‌های تاريخی فلسفی پيدايش لائيسيته و سكولاريسم در دوران روشنگری اروپا درس و مشق مدرسه بود. كسانيكه ادعا ميكنند، جبهه ملی فاقد فلسفه سياسی است و به اندازه كافی مخالفت خود را با روند شكل گرفتن جمهوری اسلامی اعلام ننموده است، بی‌انصافند. آنها فراموش ميكنند كه خود آنها از زمره كسانی بودند كه هرگونه انتقادی را به خمينی حمل بر شل آمدن در برابر شاه و كوتاه آمدن در برابرامپرياليسم جهانخوار ميدانستند. از بی‌سوادی بود يا از اينكه تصور ميكردند جيمی كارتر شله زرد دمكراسی نذری را عنقريب بشقاب بشقاب بين خانه‌ها تقسيم ميكند، باعث شد كه در آن زمان اخطارها را نا شنيده بگيرند و به كمك ارتجاعی ترين نيروی سياسی جامعه بشتباند.
برای بسياری از اين «روشنفكران» مبارزات ضد امپرياليستی و قاطعيت خمينی در مقابل شاه مهمتر از سر نوشت جامعه و كشور بود. از آنجائی كه نه به ريشه‌های فلسفی اخلاق عرفی توجه داشتند و نه از اسلام و روحانيت چيزی در كرك ميكردند، حتی عقب مانده تر از آن رختشوئی از آب در آمدند كه ميگفت ما آخوندها را بهتر ميشناسيم شما را به خدا آنها را به قدرت نرسانيد! آين عده با اين طرز عمل خود درست به آن جناحهائی در روحانيت كمك كردند كه در شكل گرفتن استبداد مذهبی نقش عمده را داشت. افراد هوشمندی چون زيرك زاده و بيانی و بختيار همان موقع به بازرگان گفتند كه مگر نميداند با اسلامی كردن حكومت و كشيدن پای مذهب به سياست آب را به آسياب روحانيونی ميريزد كه بعد از كودتای سيا با سروصدا و بوق و كرنا جزو اولين كسانی بوده اند كه موفقيت «قيام شكوهمند ٢٨ مرداد» را به شاه و زاهدی تبريك گفتند؟
برای خيلی از مليون هنوز قابل فهم نيست كه چگونه عناصر ملی و فهميده‌ای چون سنجابی و بازرگان كه درس دمكراسی را در مكتب مصدق آموخته و از نقش جلوگيرنده روحانيت ارتجاعی در انقلاب مشروطه و نهضت ملی در ضديت با تجدد شناخت كافی داشتند با قبول مسئوليت در دولت خمينی با پای خود به مسلخگاه چنين اشتباهی ميروند؟ مسلخگاهی كه با يك ايدئولوژی راديكال و پوپوليستی و در ظاهر مدرن، نظريه‌ای كه «بطور همزمان هم واكنشی عليه مدرنيته (بود) و هم تبين نمود و نماد آن» (مجتبی مهدوی) تمام رشته‌های يك جنش ملی را پنبه ميكند؟

اخلاق، تجدد ، نهضت ملی و روشنفكران


«تنها بر اساس آن مبنائی عمل كن كه بتوانی همزمان خواهان آن باشی، چنين اصلی بصورت يك قانون همگانی در آيد. » (امانوئل كانت)


كسانيكه جبهه ملی را بطور يكپارچه به كوتاه آمدن در مقابل خمينی متهم ميكنند و لغزشهای بخشی از رهبری را آنهم در فاصله‌ای كوتاه با رفتار و منش حزب توده در مقابل خمينی همسان و حتی يكسان ميشمارند، تا وجدان روشنفكرانه خود را راحت كنند، انسانهای منصفی نيستند. آنها اعتراضات و هشدارهای بخشی از جبهه ملی و بعضی از رهبران آن را در مقابله با حكومت اسلامی خمينی به قصد ناديده ميگيرند تا با دامن زدن به «همه در اشتباه شريك بوديم» مسئوليت فردی خود را در اين «اشتباه اشتراكی» لوث كنند. خليل ملكی دوازده سال قبل از دكتر بختيار در تحليلی كه از ماجرای ١٥ خرداد ارائه داد، هرگونه نزديكی را با آيت الله خمينی عليه منافع ملی و دمكراسی ارزيابی كرد و در نامه‌ای به دكتر مصدق نقش برخی از سران جبهه ملی را در اين نزديكی مستقيما مورد انتقاد قرار داد. (خليل ملكی، دو نامه، تهران، ١٣٥٧ ،نامه‌های ملكی خطاب به مصدق).
مخالفت دكتر بختيار كه با ريسك همه آبروی سياسی خود حكومت دوران گذار ( زمانيكه شورای سلطنت تشكيل شده و شاه از كشور خارج شده بود ) را تشكيل داد، از اقدام خليل ملكی خيلی شفاف تر، بی‌باكانه تر و واضحتر بود. بختيار در طول ٣٧ روزی كه نخست وزيربود همه توان خود را بكار بست تا روشنفكران و نخبگان جامعه را نسبت به فاجعه‌ای كه در حال رخ دادن بود ، آگاه نمايد. ناتوانی «نخبگان» از قائل شدن تمايز بين يك حكومت عرفی و يك حكومت شرعی مذهبی را نبايد بگردن فقدان فلسفه سياسی در جامعه انداخت. زمانيكه بقول روشنفكران حاشيه نشين حتی «رختشورها» از بر سركار آمدن ملاها در ايران بيمناك بودند، قبول رهبری امام خمينی از كمبود بی‌فكری ورعايت حد اقل ترديد و تامل در انتخاب سياسی نشات ميگيرد. تلاش برای خدشه دار كردن انگيزه و عمل شجاعانه كسانی كه در آن زمان سعی نمودند در مقابل حركت خمينی بايستند، نميتواند فقر و عقب ماندگی فكری را كه آن زمان ايران حاكم بود، توجيه نمايد.
فقان و شكايت از اينكه ما در صد ساله گذشته در ايران فلسفه سياسی نداشته ايم، عوض كردن صورت مسئله است. ايدئولوژيها، مكتب‌ها و راههای سياسی كه در طی اين صد سال توسط هزاران گروه و دسته و حزب مطرح شده، نمودار فلسفه سياسی است. آنچه كه ما، بخصوص روشنفكران حاشيه نشين ما، نداشته اند، توان درك فلسفه سياسی مليون و تشخيص و انتخاب درست بين شعارهای تخيلی و واقعيت و توان جامعه برای قبول تجدد بوده است. چهار جريان اصلی سياست در اين صد سال هريك از منشاء فكری و فلسفی خاصی به جامعه برخورد كرده اند. مليون كسانی بوده اند كه از بدو پيدايش خود منافع ملی را همواره بالاتر از منافع قومی، طبقاتی، مذهبی، صنفی، شخصی و بينشی قرار داده اند. حزب توده ايران و اقمار آن به بهانه دفاع از زحمتكشان منافع ملی و جهانی شوروی را مبنا قرار داده، شاه و دربار منافع غرب را و خمينی منافع اسلام را برتردانستند. «روشنفكران» حاشيه نشين جامعه نيز منزوی و منفرد بنا به شرائط و جو حاكم در جامعه گاهی به اين شاخه و گاهی به شاخه ديگر آويزان شده اند. اين خيل عظيم هيچگاه مصمم نشده اند تكليف خود را روشن كنند كه بالاخره چه ميخواهند. روشنگری يا كنار آمدن با استبداد. اكثريت اين قشر همچنان در فضا چرخيده و ميچرخند، بلكه فرودگاه خود را پيدا بكنند و در اين صد سال نه تنها مردم بلكه آن چهار جريان سياسی اصلی جامعه را نيز عاجز كرده اند كه بالاخره جايگاه فكری ايشان در كجاست.
البته نقاری نيست، انتقاد و خرده گيری هم نيست. بحث بر سر اخلاق است و رفتارقشری كه در عين گسترش نا موزون خود و حاشيه نشينی و نظارت تاثيری غيرقابل انكار بر «جو» جامعه دارد. آين تاثير بی‌هدف است و غير از مرهمی بر دردهای غير قابل التيام روشنفكر حاشيه نشين تاثيرات سياسی شگرفی بر نحوه شكل گرفتن فكر و خواست در جامعه جوان ايران دارد؛ تاثيری كه چون غير مسئولانه است (چوبش را ديگران ميخورند) برای روشنفكر حاشيه نشين هزينه و خرج زيادی بر نميدارد. ناباوری موجود در مردم و بی‌اعتنائی آنها به روشنفكران در مجموع متاثر از نهيليسم روشنفكر حاشيه نشين است. سلاح ويرانگر اين قشر حرافی است و خود را بالاتر از ديگران ديدن. جملاتی مانند «در مملكت هر تغييری فقط از توی خودشان ممكن است» كه در اوج پيروزی اول خاتمی بيان شد و به انفعالی دامن زد كه امروز با آن مواجهيم. همانها كه آنروز اين عقيده را در مورد نحوه تغيير حكومت بر زبان می‌آوردند، امروز با همان لحن از بالا اظهار لهيه ميكنند كه «بدون مردم نميشود!» بين اين دو ابراز كه از زمين تا آسمان با هم فاصله دارند، وقت يك ملت به اميد و انتظاری پوچ به هدر رفته است، هزاران نفر كه به درستی اولی اعتماد داشته اند، به زندان رفته اند، كتك خورده اند حتی كشته شده اند تا بفهمند كه آن حرف درست نبود بلكه «بدون مردم نميشود« درست تر است. يكی ديگر از زمينه‌های جدی گرفته نشدن روشنفكران از طرف مردم، تضاد بين حرف و عمل است. رفتار نخبگان كشور ما با ادعاهايشان همخوانی ندارد. از اين نظر جامعه آنها را يكی از مهمترين عوامل گسترش تقيه، مذهب منسوخ و مذهب مجاز و «اپورتونيسم فعال» ميداند. آنها مردم به عقب ماندگی فكری، نا آگاهی سياسی و فرهنگی متهم ميكنند و مردم آنها را به ابن الوقت بودن. چون ميدانند كه وقتی اوضاع شلوغ ميشود زودتر از خود مردم گول پوپوليسم را ميخورند و به اسطوره سازی از قدرت حاكم می‌پردازند. مردم اخلاق و منش ديگری را از خمينی انتظار داشتند، توقع آنها اين بود كه صراحت در بيان، ماندن بر سر قول، يكرنگی و صداقت در سياست از طريق وی رواج پيداكند و مظهر و الگو ی اخلاقی جديد در سياست شود. زمانيكه متوجه شدند كه خبری نيست و خمينی حاضر نيست حتی بخش كوچكی از قولهائی را كه داده عملی ميكند و بجای مجانی شدن بنزين، برق، تلفن، اجاره و اتوبوس... بايد حالا بچه‌ها را نيز با كليد پلاستيكی برگردن روانه جبهه سازند، زمزمه‌های مخالفت را آغاز كردند. اين رفتار را با رفتار نخبگانی مقايسه كنيم كه در ردای روزنامه نگار، معلم، استاد دانشگاه و متخصص و سخنران هنوز هم در حرافی‌ها و نق وناله‌های خود دست از توجيه اشتباهات گذشته، منشيگری برای استبداد و عوض كردن توجيهات برنميدارند. كدام يك را بايد باور كرد؟ افراد عادی و غير سياسی راست و پوست كنده ميگويند خمينی سر ما را كلاه گذاشت. «نخبگانی» كه صدای پای فاشيسم را زمانی شنيدند، كه كار از كار گذشته بود، از گفتن همين چند كلمه نيز بدون اگر و اما و شايد عاجزند.
داريوش همايون در مقاله «ديروز و فردا، سه گفتار در باره ايران انقلابی» اين بی‌اعتمادی ريشه‌ای مردم به حكومت و «نخبگان» را به كلبی مسلكی تعبير ميكند. وی می‌نويسد (در زمان شاه) «... يك طبقه حاكم بی‌اعتقاد، كلبی مسلكی (سونيسم) تاريخی مردم ايران را عميق تر كرد... » و فراموش ميكند بگويد كه ريشه اين كلبی مسلكی در كجاست. در مورد اينكه طبقه حاكم آن دوره بی‌اعتقاد بود، حرفی نيست. اما «كلبی مسلكی تاريخی مردم» در اين جمله خيلی آب ميبرد. بهتر است برای تشريح بی‌اعتمادی و بدبينی عميق مردم نسبت به نخبگان از «كلبی مسلكی نخبگان» سخن بگوئيم و نه برعكس. چرا كه چرخش‌های صدو هشتاد درجه ای، رنگ عوض كردن‌ها و زير پا گذاشتن آرمانها در بين نخبگان ما در طول قرن گذشته تشريحی جز كلبی مسلكی ندارد.
بی اعتمادی نخبگان به مردم، همواره بی‌اعتمادی مردم به نخبگان را به همراه داشته است و اين هردو مانع اصلی شكل نگرفتن مقاومت در اين سالهاست. نقش اخلاق را در اين ميان نبايد دست كم بگيريم. اصولا برخورد مردم به سياست و حكومت در ايران هميشه «اخلاقی» بوده است. در دوران شاه، حالت سحر آميزی كه حكومت مطلقه سلطنتی‌هاله وهم انگيز اقتدار موروثی خود مينمود، مانع از اين ميشد كه مردم باحكومت بی‌پرده باشند. امروز ولی او ضاع فرق ميكند. امروز حتی ساده لوح ترين احاد آن جامعه نيز دريافته كه حكومت كردن به كمك عايدات نفت كار چندان سختی نيست. حكومت را به دست هر آدم متوسطی هم كه بدهی، قادر است با خريدن چند مزدور و تكيه كردن به زور سر نيزه و دلارهای نفتی بعد از قلع و قمع مخالفين خود تبديل به يك نظام و حكومت بشود. بدين خاطر مردم مطمئن نيستند كه نتيجه بر سر كار آمدن حكومت بعدی خيلی بهتر از آنچيزی باشد كه در دوران حكومت فقيه عاليقدر يك و دوران حكومت فقيه عليقدر دو در اين بيست و پنجسال تجربه كرده اند.
نگرانی مردم از خودشان هم هست؛ از اين است كه اين بار بردگان با پاره كردن آخرين حلقه‌های زنجير اسارتی كه جمهوری اسلامی بر دست وپايشان گذاشته، آن ته مانده ی پايبندی به قيود و اصول اخلاقی را كه تا كنون مذهب عامل حفظ آن بوده از دست بدهند و دست به اعمالی بزنند كه از نظر توحش روی خلخالی و لاجوردی و انصار حزب الله را در جنايت و از نظر تصرف ثروت مملكت روی‌هاشمی رفسنجانی را نيز سفيد كند.
بخاطر چنين نگرانی‌هائی است كه وقتی سوال آن زمان بازرگان امروز دوباره در گوششان زنگ می‌زند كه:
«چگونه و با چه زوری قلع اين ماده فساد امكان پذير خواهد بود؟» ترديد ميكنند.
اخلاق، در اوضاع و احوالی كه فغان مردم از «انحطاط مذهبی» و «عدم پايبندی به شريعت و اخلاق در نظام نمادين رياكاری» به آسمان رسيده، معضل اصلی جامعه ماست و طبيعی است كه طبقه متوسط ما از اپوزيسيون مدعی جانشينی بپرسد، با كدام اخلاق ميخواهد به جنگ انحطاط برود. اين حكم كه «بنيادی‌ترين ضعف حيات سياسی سكولاريسم در ايران يعنی فقدان يك ايدئولوژی سكولار ملی» (بيات) ممكن است در بستر و زمينه يك بحث فلسفه سياسی جائی داشته باشد ولی جواب كافی به معضل بی‌ارادگی و انفعال فعلی جامعه نيست.
برای جامعه‌ای كه تاكنون مدرنيته را فقط از طريق وجوه ناگوار آن يعنی استعمار، كودتای نظامی، دخالت آمريكا و انگليس و شوروی در امور داخلی آن و فشارهای ايدئولوژيك وارداتی و ابتذال فرهنگی طرفداران آن تجربه كرده و هنوز راههای گذار ملی و بومی به اين اقليم را تجربه ننموده است، سردرگمی در اين موارد امری طبيعی است. مشكل طبقه متوسط جامعه ما با مدرنيته در اين خلاصه ميشود كه سرنوشت اخلاق و معنويت جامعه هنگام ورود به چنين اقليمی چه خواهد شد؟ موقعيكه اسلام پس از پشت سر گذاشتن تجربيات حكومتی بيست و پنجساله در آزمايشگاه جمهوری اسلامی ديگر رمقی برای كشيدن اين بار ندارد و طبقه متوسط شهری ما نيز نا اميد از دين هيچ ماوا و پناهگاه فلسفی ديگری برای كسب هويت نمی‌بيند، نميخواهد دست از پا خطا كند و بار امانت روی زمين مانده است. بعد از به سنگ خوردن تلاش اصلاح طلبان حكومتی در ايجاد تلفيقی بين مدرنيته و حكومت دينی، مردم تمامی اميد خود را به اينكه از دين در رداء حكومت كاری ساخته باشد، از دست داده اند. با اين انحطاطی كه حكومت دينی در دين و جامعه، در هردو، بوجود آورده انتظار هدايت اخلاقی داشتن از آن كاری است عبث. برای همين است كه «اسلام شكوفا» ی هواداران دكتر شريعتی و ديگر نو انديشان دينی همان انتظار معجزه داشتن از امامزاده جمهوری اسلامی است. مردم معتقدند كه اگر «اينها» توان اين كار را داشتند در همان اول كار كه «عرفان و معنويت را بدون نهادها و مراجع رسمی و سنتی مذهب و شريعت» می‌خواستند، آنرا پياده كرده بودند. از روحانيت غير حكومتی نيز زياد چشمشان آب نميخورد. ميدانند كه آيت الله منتظری و امثالهم اگر خيلی هنر بكنند، مريض نيمه جان مذهب را از دست حكومت نجات خواهند داد و نه بيشتر. چون بعد از صدماتی كه از حكومت بيست و پنجساله خمينی و خامنه‌ای بر اعتقادات دينی و باور مذهبی وارد شده، ديانت سالها وقت لازم دارد تا دوباره به حيات سابق خود برگردد.

اپوزيسيون، تجدد و اخلاق


«چنان عمل كن كه گوئی مبنای عمل تو خواستی است در اين جهت كه تبديل به قانون طبيعت شود.»(امانوئل كانت)


اپوزيسيون بايد برای جلب اعتماد مردم قبل از هر چيز تكليف خود را با معنويتی كه خمينی قول آنرا داد و عكس آنرا پياده كرد، روشن كند. اپوزيسيون حكومت بايد خيلی روشن به مردم بگويد كه كدام معنويت را ميخواهد جانشين معنويت ادعائی خمينی كند و ظرفيت اخلاقی چنين معنويتی چيست؟ چنين معنويتی بايستی قابليت جذب و هضم مدرنيته را داشته باشد. گذار از برزخ سنت به مدرنيته كه كه تا بحال دو بار و به دوشكل مختلف دو ستون حفظ و بقا سنت در جامعه را كه نهاد سلطنت و نهاد روحانيت باشند ابتدا به چنگ اندازی به قدرت و سپس به انقلابيگری وادار ساخته است، هنوز در پيش است. نيروی سياسی كه مصمم است گذار از اين برزخ را آسان نمايد بايد ظرفيتهای اخلاقی جامعه را بشناسد و بيش از اين ظرفيت بارگيری نكند. معضلاتی چون جهانی شدن، گسترش سرمايه داری صنعتی و سازماندهی جديد كار و توليد مدرن در جامعه غير قابل اجتناب است و بدون برقرار كردن يك ارتباط ارگانيك بين تجدد و اخلاق ممكن نميشود. معنويت جانشين بايد در بين مخالفين نظام جمهوری اسلامی همچون قانونی نوشته نشده عمل كند تا اتحادی كه امروز بر سر اصول كلی چون دمكراسی، حاكميت ملی، جدائی ديانت از سياست و حق اقليت در مقابل اكثريت برقرار ميشود، در فردای پيروزی بر استبداد مذهبی نيز استوار بماند.
بايد به مردم گفت، چگونه حكومتی در چهارچوب چه نظامی با چه اخلاقی قرار است بر آنها حاكم شود. وظيفه اپوزيسيون در ارائه معنويت جانشين ايجاد يك اتوپيای جديد يا هپروت و ارائه چشم اندازی ديگر نيست. هپروت‌ها و چشم اندازها را، از دروازه تمدن گرفته تا حكومت عدل علی وگفتگوی تمدنها و مدينه النبی... مردم پشت سر گذاشته اند و آنرا حرف مفت ميدانند. مردم تنها با تجسم و باور كردن آينده حاضرند بسوی آن قدم بردارند و اين يك امر طبيعی است. بخشی از اين آينده را اخلاق و رفتار اپوزيسيون ترسيم ميكند. در شرايط كنونی، بعد از فاجعه جمهوری اسلامی هنوز برای مردم حتی تصور اينكه در ماوراء حكومت سلطنتی و حكومت ولايت فقيه حكومتی ملی و مدرن بر سركار خواهد آمد ، سخت است. آن نيروئی كه به مردم قول چنين حكومتی را ميدهد، بايد قبل از اعلان برنامه‌ها و شعار‌ها ابتدا معنويت، منش و رفتار و اخلاق خود را در معرض قضاوت مردم قرار دهد. صداقت و سماجت در چنين اخلاق ورفتاری به مردم اين اطمينان را خواهد داد كه بجای انحطاط كنونی با انحطاطی بدتر و خطرناك تر روبرو نخواهند شد. بدين منظور لازم است كسانيكه گذشته را چراغ راه آينده ميدانند، بخشی از نور اين چراغ را روی گذشته خود متمركز نمايند و بجای تعويض شناسنامه و دستبردن به آن و سر هم كردن خواستهائی كه ديگر هيچكس مخالف آنها نيست، اول تكليف اين گذاشته را روشن نمايند و بعد مبنا و اساس فلسفی بينش خود را كه آقای فرج سركوهی در مقاله «اپوزيسيون غير مذهبی و ١٠٠ فقر فلسفه سياسی» به آن اشاره ميكند، روشن نمايند.
مليون ايران با همه كجكاريها، ضعف‌ها و اشتباهات از اين لحاظ (از لحاظ يك اخلاق عرفی متكی به يك فلسفه سياسی) در مضيقه نيستند. آنها مشكلات گرايشات ديگر را كه آقای فرج سركوهی آنرا دريك جمله خلاصه ميكند، به اين صورت كه «در هردو جنبش اسلامی و چپ ايرانی ايمان بر عقل، شور بر تفكر، مطلق گرائی بر نسبيت و استبداد بر آزادی غلبه داشت» نداشته اند. حرف ما مليون در اين شرايط اين است كه مبارزين سياسی مخالف استبداد نبايد بدون توجه به ريشه‌های عميق بحران اخلاقی كه جامعه را فلج كرده فعاليت خود را بر مبنای اصل «اتحاد مايه قدرت است» يا «اتحاد، مبارزه، پيروزی» بگذارند و با صدور فراخوان‌ها، بيانيه‌ها و برنامه‌ها به روزمرگی ادامه بدهند. زيرا بنظر ميرسد، حتی اگر همه سازمانها و احزاب مخالف استبداد نيز در داخل و خارج گرد مقولاتی چون جمهوری پارلمانی، دمكراسی و حقوق بشر جمع و «يك كاسه» شوند، بی‌اعتمادی وبی اعتنائی مردم به اپوزيسيون كاهش پيدا نكند.
اين باور اجتماعی تنها با به سر انجام رسيدن اتحاد وسيعی از همه ی سازمانها و عناصر اپوزيسيون لائيك و طرفدار حاكميت ملی به منظور غلبه بر حكومت تجديد و باز سازی نميشود. ممكن است كه مردم چنين اقدامی را شرط لازم پيروزی بر حكومت استبدادی ولی فقيه بدانند ولی اين شرط برای آنها كافی نيست. آن جناحی از اپوزيسيون نيز كه حساب باز كرده و فكر ميكند مردم چاره‌ای ندارند جز اينكه برای رهائی از استبداد فقيه و فقر و عجزی كه بر آنها مستولی كرده به سلطه يكی از اپوزيسيون‌های موجود اين حكومت تن بدهند، اشتباه عظيمی را مرتكب ميشوند. «امروز فقط اتحاد» و همه كسانيكه دور اين شعار جمع شده اند و در انتظار چنين لحظه‌ای روز شماری ميكند، متوجه نيستند كه بدون اخلاق سياسی، بدون تضمين قول و قرارها و تعهدات به مردم و افرادی كه حد اقلی از اعتماد را در آنها بوجود بياورند، مردم دست از پا خطا نخواهند كرد. بد ين خاطر هر اتحادی كه از نيروهای سكولار بوجود می‌آيد بايد قبل از هرچيز فكری برای جلب اعتماد مردم بكند. بدون يك معنويت جديد، يك اخلاق و رفتارجديد متكی به افرادی كه ضمانت اجرائی چنين قولی را تعهد نمايند، كار بجائی نميرسد. تا زمانيكه تلويزيونهای لوس آنجلس و رهبران مجاهدين خلق ضامن و متعهد به چنين قولی هستند، زياد به جلب اعتماد عمومی خوشبين نباشيم. تا زمانيكه در مردم اين اطمينان بوجود نيايد كه وضع در آينده بد تر از آنچه در گذشته نخواهد شد، هيچكس دست بكاری نخواهد زد. در اينجا ميتوان با آقای ناصر كاخساز (كاهانيدن جنبش ملی، زمينه زايش انقلاب) ميتوان هم ندا شد و گفت: «چشم اندازمبارزه با خفقان حاكم را سر در گمی و ضعف اخلاقی اپوزيسيون تيره ميكند. » ولی شرط آن اين است كه «ضعف اخلاقی» را باز كنند. اگر منظور اين باشد كه جلب اعتماد مردم با اخلاقی ديگر ممكن است، مبشود اين حرف را قبول كرد وگرنه اگر منظور ايشان از اخلاق جنبه متافيزيكی و موعظه‌ای آن است، بی‌اثر بودن چنين روشی را موعظه‌های نماز جمعه نشان داده اند.
اخلاقی كه مورد نظر ماست موضوع موعظه يا نمره ی اخلاق در كارنامه مدرسه نيست كه منوط به بينش معلم و آخوند باشد. اخلاق مورد نظر ما توجه به آن قرار دادهای اجتماعی است كه در بيرون از حوزه مذهب و بشكل قانون روابط اجتماعی را تنظيم و تعيين ميكند. نپرداختن به بحث اخلاق با مهدی بازرگان به اين توهم دامن زد كه برای جبهه ملی نيز همانند بازرگان اخلاق فقط و فقط با معيارهای مذهبی قابل سنجش است. سيستم اخلاقی بازرگان كه نظارت روحانيت را بر اخلاق جامعه برحق ميشمرد، تكليف نظارت پنج آيت الله العظمی را بر تصويب قوانين مصوبه مجلس روشن نكرد، چون بحثی بر سر آن در نگرفت. امروزه كار به اينجا كشيده شده كه حتی در قوانين مربوط به راهنمائی و رانندگی نيز شورای نگهبان بخود اجازه دخالت ميدهد وبا ايرادات بنی اسرائيلی مانع پيشرفت ميشود.

اخلاق و مليون


«چنان عمل كن كه نيازمندی تو به انسان چه در وجود خودت و چه در وجود ديگری در هر زمانی هدف است و ابزار و وسيله كردن وی نيست. » (امانوئل كانت)


امانوئل كانت مبنا را براين می‌گذارد كه اگر كسی نخواهد افسار خود را به دست «نفس اماره» بسپارد، بايد بر اساس معيارهای اخلاقی عمل كند. آنهم به اين شكل كه نگذارد غرايز، تمايلات و نيازها خواست اورا تعيين نمايند. برای جلوگيری از اين امر تنها آن قواعد اخلاقی كه وی خود را به آنها مقيد ميداند، بايستی تعيين كننده خواست او باشند. بنظر كانت تنها در اين صورت است كه انسان ميتواند مستقل (اوتونوم- بدون هدايت از بيرون) و بخردانه عمل كند. بر اين مبنا «آزادی» – واژه‌ای كه برای كانت اساس اخلاق محسوب ميشود- به معنای بی‌بند وباری نيست، بلكه قطعيت در اجرای آن قوانينی است كه هركس در كنه وجدان خود آنرا بجای ميآورد. «كاته گوريك» بودن آن (كليت داشتن آن) نيز از اين بابت است كه همواره متكی بر آن قواعدی است كه از عموميت پذيری تامی برخوردارند.
معيار بنيادين اخلاق در فلسفه امانوئل كانت
Kategorischer Imperativ كه در دو كتاب «انتقاد خرد عملی» (Kritik der praktischen Vernunftو «بنياد متافيزيك سنن» (Grundlegung der Metaphysik der Sitten) در مجموع چهار يا پنج بار، به صور مختلف فرموله شده است، اساس و بنياد اخلاق را در مدرنيه تشكيل ميدهد. كانت Imperativ يا امر مطلق و دستور بی‌چون و چرا بودن اين قواعد را امری كاته گوريك ميداند چون بايد بدون استثنا و محدويت برای همه و در هر زمانی معتبر باشد. اهميت نظريه كانت در اين است كه از بدو تدوين آن تا كنون نقش پايه‌ای اخلاق را در تدوين نحوه قانونگزاری و ايجاد نهادهای دموكراتيك در كشورهای مهد دمكراسی به عهده داشته است.
حكومت دينی پديده‌ای نيست كه برای اولين بار در كشور ما پا به عرصه وجود گذاشته باشد و كسانيكه با تاريخ فلسفه در غرب سروكار داشته اند ميدانند كه رنسانس فكری و سياسی و سكولاريسم موضوعاتی است كه فلاسفه غرب به كرات و به اندازه كافی در مورد آن تامل، فكر و قلمفرسائی بنيادی كرده اند. اگر ما راه حلی برای ترميم اخلاق جامعه بنظرمان ميرسد، بهتر است قبل از اين كه در مورد نبوغ، كشف و اختراع خود دچار شبهه شويم، بجای اختراع مجدد چرخ به اين آثار رجوع نمائيم، ببينيم معضل ما را داشته اند يانه و اگر آری، اين مشكل را از نظر تئوريك و عملی چگونه حل كرده اند. تجربيات بشری متعلق به همه است و كتابها را برای اين در كتابخانه‌ها رديف كرده اند كه انسان عاقل دوباره كاری نكند! قبل از اينكه دوباره در خيابانها براه بيافتيم و مرگ اين و آن را فرياد بكشيم، فكر كنيم و راه حلها را با ظرفيت اجتماعی جامعه بسنجيم ببينيم ظرفيت بار گيری آنرا دارد يا نه. فكر كردن كاری است وقت گير و فقط در يك آرامش نسبی ميتواند خلاق و موثر باشد. قبل از شلوغ شدن اوضاع و وقوع «حادثه» تعمق كنيم تا دوباره مثل «زمان انقلاب» بعد از بستن و سفت كردن پيچ شانزدهم يادمان نيافتد كه واشر را نيانداخته ايم.

حميد صدر
عضو نهضت مقاومت ملی ايران
جمعه ٢٦تيرماه ١٣٨٣
http://www.namir.org-------------------------

1) معيار بنيادين اخلاق عرفی در فلسفه كانت كه متعالی ترين و عام ترين توصيه عمل را در فلسفه او بيان ميكند، در اين چند فرمول كه به «ايمپراتيو كاته گوريك» معروف شده اند، خلاصه ميشود. فرمول اصلی آن بنا به ترجمه غير فلسفی من:«چنان عمل كن كه مبنای خواست تو هر آن به صورت اصلی دريك قانونگزاری عمومی اعتبار داشته باشد. »
Handle so dass die Maxime deines Willens jederzeit zugleich als Prinzip einer allgemeinen Gesetzgebung gelten könne. “
(
als &7 Grundgesetz der reinen praktischen Vernunft. In derKritik der praktischen Vernunft“. 1788)
2)
«تنها بر اساس آن مبنائی عمل كن كه بتوانی همزمان خواهان آن باشی، چنين اصلی بصورت يك قانون همگانی در آيد. »
Handle nur nach derjenigen Maxime, durch die du wollen kannst, dass sie ein allgemeines Gesetz werde. “
)
Grundlegung zur Metaphysik der Sitten. 1785)
3)
«چنان عمل كن كه گوئی مبنای عمل تو خواستی است در اين جهت كه تبديل به قانون طبيعت شود. »
Handle so, als ob die Maxime deiner Handlung durch deinen Willen zum allgemeinen Naturgesetz werden sollte. “
4)
«چنان عمل كن كه نيازمندی تو به انسان چه در وجود خودت و چه در وجود ديگری در هر زمانی هدف است وابزار و وسيله كردن وی نيست. »
Handle so, dass du die Menschheit sowohl in deiner Person als in der Person eines jeden anderen jederzeit zugleich als Zweck, niemals bloß als Mittel brauchst.

 

 

[بازگشت به ص?حه اول]