[بازگشت به ص?حه اول]

سکولاریزم سیاسی و سکولاریزم فلسفی
گفتاری از: عبدالکریم سروش

پيش‌گفتار
شاید لازم نباشد درباره پیشینه تحول معنای واژه سکولاریسم سخنی گفته شود و شاید بهترین ترجمه از واژه سکولاریسم همان "دنیاویت" یا "گیتی گرايي" باشد. چنان‌چه می دانید؛ عرب ها پیش از ما این کلمه را به "عِلمانیت" يا "عَلمانیت" برگردانده اند و خصوصاً اگر معنای علمانیت را در نظر بگیریم که به معنای عالمی بودن است؛ یعنی مربوط به این جهان؛ در زبان فارسی، ما هنوز معادل جا افتاده ای برای این واژه نیافته ایم و به تفاوت، از معادل هایی نظیر "لادینی"، "دنیویت"، "گیتیانگی" یا "گیتی گرایی" استفاده شده است. به هر حال این مفهوم به معنای مکتبی است که توجه به این جهان دارد؛ این جهان مادی که ما در آن به‌سر می بریم و فارغ است از جهان و زندگی که بعد از این خواهد آمد و فارغ است از جهانی که برتر از این جهان است.
سکولاریسم، هم ارتباط خویش را با ماورای طبیعت و هم حیات پس از مرگ می گسلد و نیز توجه خویش را منحصراً معطوف به این جهان می دارد و بر طبق زندگی و حیات این دنیایی برنامه خویش را سامان می دهد. اما این تنها توضیح لفظی سکولاریسم بود، گر چه در باطن آن معانی بسیار دیگری نشسته و نهفته است که البته در ضمن بحث به تدریج آشکار خواهد شد.
سکولاریسم وقتی در قلمرو فکر، معرفت و زندگی آدمی پا نهاد، شاید واژه ساده ای بود؛ کسی نمی‌دانست که این واژه این همه تحول خواهد یافت؛ به طوری که امروزه در تبیین معنا و مفهوم آن و از آن مهم تر در تبیین و تعیین مصادیق آن، کتاب ها نگاشته می شود و بر سر آن نزاع ها در می گیرد که به واسطه آن، کشورها و آدمیان به اردوگاه های مختلف تقسیم می شوند.
فعلاً سخن از این در میان نیست که آیا سکولاریسم اخلاقاً خوب است یا بد؟ پس بهتر است که به معنای آن بیش تر و بهتر بپردازیم.
1) مفهوم سکولاریسم

چنان که مورخان برای ما گفته اند؛ سکولاریسم در ابتدا معناي ساده ای داشت و آن معنای ساده عبارت بود از ترک زهد. در حقیقت دنیا گرایی به معنای کنار نهادن دنیا بود؛ یعنی کسانی که در جهان زهد پیشینه نموده بودند، تارک دنیا بودند، لذات این جهانی را برخود حرام کرده بودند، زندگی زاهدانه و راهبانه ای در پیش گرفته بودند، دنیا و آخرت را هووی یکدیگر تصور می کردند چنان که اگر آن را برگیریم، این را از دست داده ایم، اگر این را برگیریم آن را از دست داده ایم و ...
راهبانی که خصوصاً در دامان مسیحیت پرورش یافته بودند و شرط سعادت اخروی را ترک کامجویی های دنیوی می دانستند، چنین مشی و اندیشه عکس العملی را در زندگی پدید آوردند و آن عکس العمل عبارت بود از کنار نهادن زهد و باور نداشتن به فلسفه زاهدانه در زندگی و نیز ترویج تنعم و کامجویی از این حیات.
نهضت اومانیسم یا هومانیسم و انسان گرایی، نهضتی که از حوالی قرن 15-14 در اروپا پدید آمد، معنای دقیق آن این بود که آدمی باید به خویشتن برسد و خویش را محور همه امور قرار بدهد. جمله ای که از قرون وسطا رایج شد و بعدها در نوشته بزرگانی نظیر مارکس هم انعکاس یافت، این بود که "من انسانم و هیچ چیز انسانی با من بیگانه نیست". معنای دقیق آن این بود که هر آن چه آدمی می تواند به آن برسد و هر آن چه در خور آدمی است و آدمی را برای آن ساخته اند، باید از آن بهره جوید. همان طور که علم یک متاع انسانی است و باید از آن بهره برد، به همین صورت هم لذت‌هاي دنیوی باید به‌جد شمرده شوند و به این ترتیب رسماً باید کامجویی و تنعم را وارد زندگی آدمی كرد.
از جمله ویژگی‌های دانشمندانی مانند ارسموس، پترارک و ... که از قضا از اومانیست های مشهور هم بودند، این بود که پيوسته به ادبیات گذشته خودشان یعنی ادبیات رومی و یونانی رجوع می کردند. این که برخی گفته اند نهضت اومانیسم یک نهضت ادبی بود، چندان حرف نادرستی نیست، اما عمق معانی این نهضت را بیان نمی کند. آن ها به این خاطر به ادبیات گذشته خویش باز می گشتند که ادبیات گذشته غرب یعنی ادبیات رومی و یونانی قدیم، ادبیات کامجویانه ای بود؛ به آدمیان توصیه می نمودند که از این زندگی و از این جهان باید لذت کافی برد، زيرا لذات از شؤون زندگی آدمی هستد که نباید آن ها را فرو نهاد و نیز نباید به تحقیر و تخفیف آن ها پرداخت. آن ها ندا سر می دادند ما آمده ایم که در این جهان زندگی کنیم، نیامده ایم که زندانی باشیم و افسوس آن بخوریم که مثلاً چرا ما را به این جهان آورده اند و در این ظلمت‌کده طبیعت افکنده اند و ...
دقیقاً سکولاریسم در این دوران و به این معنا که گفته شد، ضد اندیشه های صوفیانه ای بود که ما در تاریخ خودمان هم به فراوانی داشته ایم. به این خاطر، شاعران ما آدمیان را دعوت به زهد و همچنین نفی لذت نموده اند که به هر ترتیب آدمیان آماده حیات دیگری شوند. این درست همان اندیشه و ادبیاتی است که بر حسب اتفاق جریان سکولاریسم در جهت عکس و برعلیه آن در آمد و سکولاریسم فتوا بر این داد که این قبیل اندیشه های صوفیانه، اندیشه های سالم و انسانی نیستند.
بنده اگر بخواهم از تاریخ فرهنگ خودمان برای این معنا مثال بسیار روشن و شناخته شده ای بیاورم، همان عکس العمل حافظ در مقابل غزالی است. اين دقیقاً شبیه همان عکس العملی است که سکولاریسم در اروپا بر علیه زهد و ترک دنیا نشان داد. همه می دانیم که غزالی مروج زهد و تقشف خشک بود و اساساً بر این اعتقاد بود که هر نوع بهره برداری، برخورداری و کامجویی در این جهان، در آن جهان تاوانی دارد؛ به این ترتیب که هر چه این جا بیش تر برداشت کنی، آن جا نصیب کم تری خواهی داشت. از قضا غزالی یکی از آیات قرآن را هم در تأیید این نظر بیان می کند؛ معناي آن آیه قران این است که روزی که کافران را به آتش عرضه می کنند؛ به آنان می گویند: شما نعمت های نیکو خویش را در آن جهان مصرف کردید و بهره ی آن را از آن برده اید، لذا در این جا چیزی برای شما باقی نمانده است. گویی بین نعمت های این جهان و آن جهان رقابتی است و اگر این جا مصرف نکنید آن جا در اختیار شما قرار می گیرد، ولی اگر این جا مصرف کنید، آن جا تهی دست و بی بهره خواهی بود.
متأسفانه کسی مثل غزالی طرفدار این نوع تفکر و نحوه زندگی صوفیانه و زاهدانه بود. وی در کتاب خود یعنی احیاء العلوم به تفصیل این نوع نحوه زندگی و تفکر را بیان و تحسین و تصویب کرده است، آن روش زندگی که بر این باور بود که هر کامجویی در این جهان مصادف و ملازم با بی بهره ماندن در جهان دیگری است. این چیزی بود که به هیچ وجه، مورد قبول کسی چون حافظ نبود. حافظ در پاره ای از اشعار خویش حتی به تعرض- تعرضی که قابل اغماض هم نيست و آدمی در اولین نظر آن را کشف می کند- به غزالی اشاره های اعتراض آلودی دارد و روش و منش او را مورد نفی قرار می دهد. غزالی کتاب مشهوری دارد به نام کیمای سعادت که به فارسی نوشته است و خلاصه ای از کتاب مفصل احیاء‌العلوم است که به عربی نگاشته شده است. حافظ یکی دو جا نام کیمیای سعادت را به کار می برد، آن جا که می گوید:
بیاموزمت کیمیای سعادت
زهم صحبت بد جدایی، جدایی
يا: دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق

حافظ به ما می گوید كه کلید و کیمیای سعادت شیوه زاهدانه ای نیست که غزالی در کتاب کیمیای سعادت یا احیاء العلوم آن را پیشه کرده است. مهم ترین کلید و کیمیای سعادت عبارت است از مصاحب نیکو، يعني نخست موعظه پیر می فروش این است که از معاشر نا جنس احتراز کنی. این مصاحب نیکو و معاشر همجنس و همدل، همان است که به شما شیوه درست زندگی را آموزش می دهد.
خب! حافظ چه داشت و چه می اندیشید؟ حافظ حقیقتاً اهل کامجویی از این جهان بود و سرتا پای دیوان او گواه همین مسأله است و در این باب هم رودربایستی و تعارفی ندارد و البته خود وی هم تفاوت مشی خود را با مشی پیشینیان، به خوبی درک می کند. صحبت او این است که:
من آدم بهشتی ام اما در این سفر حالی اسیر عشق جوانان مهوشم

درست است که من از بهشت آمده ام و به زندان طبیعت افتاده ام؛ اما فعلاً حق زندگی در این جهان را دارم. چنین نیست که بنشینم و زانوی غم در بغل بگیرم و از این که از جهان بالا به این جهان آمده ام اندوهناک باشم و همه زندگی را در تیرگی، ظلمت و تأسف سپری کنم. پس حق زندگی کردن در این جهان را ادا می کنم:
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مست شراب ناب و می صاف بی غشم
در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز
استاده ام چو شمع، مترسان زآتشم
من آدم بهشتي ام اما در اين سفر
حالي اسير عشق جوانان مهوشم
يا:
شهري است پر كرشمه ي خوبان زشش جهت
دستم تهي است ور نه خريدار هر ششم
يا:
بخت ار مدد كند كه كشم رخت سوي دوست
گيسوي دوست خود گرد فشاند ز مفرشم

اين وصف الحال و رويكرد كامجويانه حافظ است. بنابراين، اگر اطلاق تعبير سكولار براي رويكرد حافظ، تعبير ناهمزماني باشد، ولي به گمان بنده سكولاريسم به معناي ترك و نفي زهد، حافظ را مي توان شخصيتي سكولار دانست و در همين معنا غزالي را شخصيتي آنتي سكولار، يعني زاهد و صوفي تارك دنيا دانست. البته حافظ تفاوت هاي عمده ديگري هم دارد كه مجال پرداختن به آن در اين مجال نيست.
تصوف ما پس از مولانا به اين طرف، از تصوف زهد عبور كرد و به تصوف عشق رسيد و آن گاه به نوعي عرفان كامجويانه كه عرفان و اخلاق حافظانه باشد، مي رسد و خود حافظ از اين باب، هيچ گاه شرمنده نبود. وي زهد را فلسفه نيكويي براي اين زندگي نمي دانست و بهره جستن از نعمت ها را شرط زندگي اين دنيايي مي پنداشت. گويي كه اين آيه قرآن را مد نظر داشت كه: هر كه در اين جهان كور باشد، در آن جهان هم كور بلكه كورتر است. هر كه در اين جهان خدا را نبيند و نعمت هاي او را نچشد و نستايد، قدر نعمات آخرت را نخواهد دانست. اين آشنايي از اين جا آغاز و حاصل مي شود و دامنه آن به جهان ديگر هم مي رسد.
به اين معنا و در اين معناي اول سكولاريسم، جهان صنعتي كنوني كاملاً سكولار است؛ يعني كاملاً اصل لذت جويي بر جهان صنعتي غرب حاكم است. شما اگر در آن خطه از زمين و در مغرب زمين زندگي كرده باشيد، به تفاوت و به تفاريق از اين و آن اين تعبير بسيار رايج را خواهيد شنيد كه ما فقط يك بار زندگي خواهيم كرد. نتيجه آن را نمي‌گويند، اما نتيجه اي كه مي خواهند بگيرند اين است كه بنابراين بايد خوش بگذرانيم! اين فلسفه خوش باشي و اصل لذت، اصلي است كه در حال حاضر حاكم بر زندگي عموم غربيان است.
من در اين جا مايل هستم بيفزايم كه بنابر اين معنا، اتفاقاً اسلام يك دين سكولار است. يعني اصالتاً انديشه هاي استخوان سوز صوفيانه و زاهدانه، انديشه هاي اصيل اسلامي نيست. خود عالمان بزرگ دين هم بر زاهدان خرده ها گرفته اند و آن روش هاي زاهدانه را مورد ملامت قرار داده اند. حتي در قرآن آمده است كه رهبانيت را خود مسيحيان اختراع كردند و جزو مجموعه تعليمات عيسي(ع) نبوده است. در يكي از آيات پاياني سوره حديد آمده است كه رهبانيت را مسيحيان ابداع و اختراع كردند، ما بر آن‌ها واجب نكرده بوديم؛ چندان اشكالي بر آن وارد نمي باشد، اما مسأله اين است كه حق او را هم نگذاشتند و آن چنان كه بايد به قواعد و آداب او عمل و وفا نكردند.
در اين كه چرا زهد و تصوف محروميت‌پسند و سخت‌گيرانه در عالم اسلام رايج شد، جاي بحث تاريخي بسيار است كه در اين‌جا به آن نمي‌پردازيم. اما به هرحال اين نوع رهبانيت در فكر و نظر پاره‌اي از زاهدان و صوفيان مسلمان قرار گرفت. حقيقت اين است كه يك دوره تاريخي بر فرهنگ اسلام گذشت كه اين موارد را ايجاب و الزام نمود، چرا كه اين روش هم در نوع خود، عكس العملي در برابر شاد خواري‌هاي دربار خلفاي عباسي بود. در مقابل آن شب‌هاي افسانه‌اي هزار و يك شب كه در دربار رقم مي خورد، پاره اي از مسلمين به عكس العمل پرداختند و جهت مخالفت را گرفتند. اما هر چه بود و به هر حال اين روش رايج شد.
من مايلم در اين جا نكته اي را هم اضافه كنم. تمامي ارزش هايي كه قناعت و توكل را مي آموزاند، عموماً متعلق به دوران تأسيس است نه دوران استقرار. وقتي نظامي تازه مي خواهد مستقر شود، درست همانند هواپيمايي است كه تازه مي خواهد از زمين بلند شود. در آن موقعيت نبايد كسي حركتي نمايد و كمربند ها بايد بسته باشد و ده ها مسأله ايمني ديگر كه بايد رعايت شود. اما همين كه هواپيما استقرار پيدا كرد و بلند شد و در آن ارتفاعي كه مي خواهد پرواز كرد، شما به راحتي مي توانيد بدون در نظر گرفتن ملاحظات ايمني بلند شويد و ... دقيقاً بر همان قياس، وقتي كه نظامي تازه تولد يافته است، پيروانش بايد كمربند ها را ببندند؛ براي اين كه آن موقع، موقع فداكاري، جهاد و مبارزه است. تنعم و كامجويي از اين جهان و به دنبال بهره برداري و برخورداري زياد بودن، دنبال سود جستن بيش تر در تجارت و ... تمامي اين ها با ادوار اوليه تكون يك نظام، سازگار نيست.
تداوم بخشيدن به اخلاق دوران تأسيس در فرآيند دوران استقرار، يك خطاست، هم‌چنان كه در حال حاضر هم شما در كشور خودمان چنين موضوعي را مي‌يابيد. دوران اوليه انقلاب يك نوع ادب ويژه خود را مي‌طلبيد، اما تداوم اين ادب تا انتهاي عمر ايران يك خبط و خلط است.
2) سكولاريسم سياسي

اما معناي دوم سكولاريسم كه باز مورخان براي ما گفته اند، عبارت است از نفي دخالت روحانيت درامور. اين به معناي لزوماً نفي دخالت دين نيست، اما كوتاه كردن دست روحانيت از امور است؛ خواه اموري كه مربوط به دين است و خواه اموري كه مربوط به دنيا مي شود. اين معناي مهم، شايد باز براي ما مسلمانان معناي چندان روشني نداشته باشد، اما شما اگر به مسيحيت يا به يهوديت مراجعه كنيد، در ادياني كه روحانياني دارند، اين مسأله را بهتر درك خواهيد كرد. ما در اسلام تقريباً هيچ ادب، تشريع و قانوني نداريم كه براي اجراي آن حضور يك روحاني شرط باشد. اگر شما مي بينيد كه در عمل چنين شده است، اين به مقتضاي عمل بر مي گردد، اما در تئوري ما اساساً چنين چيزي نداريم. به طور مثال، شما فرض كنيد دختر و پسري مي خواهند به ازدواج يكديگر در بيايند؛ هيچ گاه شرط اين ازدواج و شرط صحت عقد اين نيست كه لزوماً بايد روحاني ناظر اين وصلت باشد و خطبه آن عقد را جاري سازد. همچنين از آن طرف، دو همسر وقتي مي خواهند از يكديگر جدا شوند، براي اين جدا شدن، آن هم وفق قواعد و احكام شرع، به هيچ وجه حضور يك روحاني شرط نيست؛ دو نفر خودشان مي توانند ازدواج كنند يا جدا بشوند و هكذا. حضور روحاني براي صحت و اجراي شرعي عقد يا هر امر ديگري ضروري نيست. در حالي كه شما اگر به مسيحيت نگاهي بيفكنيد، اساساً بر اين منوال نيست، بلكه براي عقد شرعي، حضوريك كشيش حتماً لازم است. اين كشيش فقط تماشاگر نيست، بلكه حضور وي به معناي قانوني كلمه لازم است؛ يعني اگر آن كشيش نباشد آن عقد صحت شرعي ندارد، چرا كه وي نماينده خدا بر روي زمين است. وقتي بنا ست كه اين عقد شكل عيني به خود بگيرد، روحاني مسيحي رسماً اعلام مي‌كند كه "من رسماً شما را به زن و شوهري در مي آورم" به عبارتي، چنين وصلتي را من به عنوان كشيش بر قرار مي سازم به طوري كه اگر خود زن و شوهر بخواهند بر يكديگر خطبه اي بخوانند وعقد را جاري سازند. همچنان كه در ميان ما مسلمانان است، چنين چيزي مطلقاً در آن سنت امكان پذير نيست. همين طور هر امر ديگري كه در مسيحيت وجود دارد، حضور روحاني شرط لايتخلف رتق و فتق امور است و عدم حضور وي در اين قبيل اعمال و احكام شرعي موجب بطلان آن مي شود.
در اين مجال احتياجي نيست كه از نقشي كه كليسا و روحانيت كاتوليك در آمرزش گناه داشته است، سخني گفته شود، اما همين بس كه نقش آن ها نقش مهمي بود. اگر كسي به يك روحاني مراجعه مي كرد، البته در حال حاضر هم وجود دارد و در كنار راهرو كليساها معمولاً اتاقك هاي كوچكي است كه كشيش مي رود و در سوي ديگري پشت جعبه اي مي نشيند تا ديده نشود و شخص گناهكار مي رود و نزد وي اعتراف مي كند، البته اين سنت و آيين در پروتستانتيسم بر افتاده است. يكي از اعتراض هاي اصلي "لوتر" به كليساهاي كاتوليك، همين مغفرت فروشي بود، ولي به هرحال اين رسمي است كه در كليسا كاتوليك وجود داشته و همچنان هم وجود دارد. اين نقش براي روحانيان و كشيشان يك نقش بسيار محوري و كليدي محسوب مي شود، به نحوي كه نوعي واسطه گري بين خدا و انسان را تداعي مي كند. اما در عالم اسلام چنين چيزي نداريم. البته باز هم تكرار مي كنم كه در قلمرو عمل امكان حادث شدن آن موارد، چندان دور از انتظار نيست. از قضا روايتي از پيامبر اكرم (ص) داريم كه چه صحيح باشد يا نا صحيح، به هر حال وصف الحال جامعه مسلمين است. ايشان مي فرمايند: آن چه در يهوديت و مسيحيت اتفاق افتاد، تماماً و جزء به جزء در امت من اتفاق خواهد افتاد، حتي اگر در ميان مسيحيان و يهوديان سوسماري وارد سوراخي شده باشد، در امت من هم اين‌گونه مي شود.
روحانيت در سنت ما هم، همان شأني را پيدا كرد كه در مسيحيت و يهوديت بود. خود مفهوم روحانيت در سنت ما وجود نداشت، چنين مفهومي اساساً از مسيحيت به اين جا آمد، ولي در متن تعاليم اسلام هيچ‌گاه چنين مفاهيمي وجود نداشت. آيه قران خيلي صريح به ما مي‌گويد: "ان اكرمكم عندالله اتقيكم"؛ هر كسي كه پارساتر است، نزد خدا گرامي‌تر و عزيزتر است، نه اين كه هر كه عالم تر يا روحاني‌تر، پيرتر، ريش سفيدتر يا آيت الله تر است! اين امور را همه ما مسلمانان مي دانيم و البته مباحث تازه‌اي هم نيست. هيچ كسي به نام روحانيت نمي تواند واسطه بين مردم و خدا باشد يا شرط صحت عمل باشد. بلي در بين روحانيان آنان كه عالم‌تر هستند، البته هم روحانيون بي سواد داريم و هم با سواد كه زحمت زيادي هم كشيده اند و ممكن است راهنمايي‌هايي هم داشته باشند؛ اعم از راهنماي اخلاقي و فقهي، همين و بس، نه بيش‌تر.
دقيقاً يكي از معناي سكولاريسم عبارت بود از كوتاه كردن دست روحانيت از امور، چيزي كه در اين جا به لحاظ تئوريك حاجتي نداريم درباره آن بحث كنيم.
من به ياد دارم در دانشگاه هاي آمريكا - بنده هم در دانشگاه پرينستون درس مي دهم و هم در دانشگاه هاروارد - سر كلاس فلسفه سياسي كه مشغول تدريس بودم، زماني كه به اين قسمت‌ها مي‌رسيديم، من به دانشجويان توضيح مي دادم كه دين اسلام يك دين سكولار است. دانشجويان نمي‌توانستند با اين حرف ارتباط برقرار كنند و من براي آن ها مي‌گفتم كه در دين اسلام، كامجويي و كام طلبي و برخورداري از نعمات دنيوي به هيچ وجه تحريم نشده است. البته چنين گفته اي در يك محيط مسيحي، وقتي كساني شاگرد يا مستمع شما هستند كه در گستره و زمينه ديگري قرار دارند، جاي بسي شگفتي است يا خصوصاً وقتي كه آن‌ها مي‌شنوند نقشي كه روحانيت كليسا در بخشش گناهان يا در عقد و طلاق زوجين و ديگر قلمروها دارد، اين نقش‌ها در اسلام مطلقاً بر عهده هيچ روحاني خاصي نهاده نشده و خود مسلمانان هر يك به اين معنا روحاني خود محسوب مي شوند و مي توانند خود به راحتي اين قبيل امور را انجام بدهند و حتي از لحاظ شرعي هيچ نقضاني در اعمال آن ها نخواهد بود، تعجب بسيار مي كردند. البته توضيحات بنده هم توضيحات روشني بود. اين به معناي آن است كه در مقرراتي كه در اسلام هست، اعم از مقررات عبادي و مقررات مربوط به معاملات، حاجت به حضور هيچ روحاني نيست و شما اگر خود آگاهي به امور داشته باشيد، به راحتي مي توانيد كار خودتان را انجام بدهيد. اين كه روحانيان در مساجد پيش نماز مي شوند، در متن احكام شرعي نيست؛ تمامي اين امور در عمل و فرآيند اتفاق افتاده است وگرنه هر كسي مي تواند پيش نماز بشود و هيچ ضرورتي هم ندارد كه يك نفر متعلق به صنف روحانيان در رأس كار حضور داشته باشد.
در اين معنا، اكنون شما جامعه غرب را يك جامعه سكولار مي بينيد، چرا كه روحانيان را محدود به قلمرو كار خويش كرده‌اند و خصوصاً آن ها را از زعامت در خيلي از نهادهاي دنيوي برداشته اند و همچنين نقش آنان را در تمامي امور فرو كاسته اند، به گونه اي كه با هيچ كار ديگري كاري ندارند. اين كه گفته شده است كليسا را از حيات دنيوي دور كرده اند يا در بعضي از موارد گفته اند كه اموال كليسا را به نفع نهادهاي دنيوي مصادره نموده اند، مهمترين نماد اين معنا از سكولاريسم است. في المثل، دور واتيكان يك ديوار كشيدند و گفتند: از اين جا براي روحانيون است و بقيه آن براي دنيا! حال اسم اين واتيكان را بگذاريد ماوراء الطبيعه، آخرت، خانه خدا و هر آن چه ميلتان مي‌رسد. روحانيان در همان محدوده، هر نوع رتق و فتقي مي توانند انجام بدهند، اما در امور دنيوي، بر عهده و محدوده مردم اين دنيا است كه همواره زندگي دنيوي خود را انتخاب كنند.
در يك روز تعطيل، به ديدن يكي از كتابخانه هاي واتيكان رفته بودم. يكي از مسؤولان آن جا با اعتراض به من گفت: آقا! كشيش هم تعطيلات دارد. فكر نكنيد كه ما از فرشتگان هستيم كه هميشه در محضر خدا حاضريم! يعني ما هم به هر حال استراحت مي خواهيم. اساساً معناي كلمه روحاني در معناي دوم همين است؛ گويي كساني هستند كه جسماني و دنيايي نيستند، بلكه همه آسماني هستند و اين معنايي است كه ما در فرهنگ خود آن را نداشته‌ايم، بلكه همواره واژگاني نظير رجال ديني و علماي دين در بين مسلمانان رايج بوده است. روحانيت كلمه مستحدثي است كه به ظن قوي، اين نوع واژگان پردازي از مسيحيت گرفته شده و در ميان ما رايج شده است.
3- سكولاريسم سياسي

معناي سكولاريسم سياسي براي همه شما روشن است و آن عبارت است از جدا كردن دين از حكومت و نه البته دين از سياست. جدا كردن دين از سياست معناي ديگري دارد كه در حقيقت يك امر ناشدني است؛ اما جدا كردن دين از حكومت داريم كه به تعبير فرهنگي، يعني دو نهاد متفاوت، يكي نهاد حكومت دولت و ديگري نهاد كليسا و دين. وقتي اين دو نهاد را از يكديگر جدا مي‌كنيد، سكولاريسم به معناي دقيق آن تحقق پيدا مي‌كند. اما اين‌كه چرا خواستند اين‌ها از ديگري جدا شود البته خود داستان مفصلي است كه البته به يك علت آن اشاره خواهم كرد.
پيش از آن كه به آن علت اشاره‌اي داشته باشم، مايل هستم به معناي دقيق جدايي دين از دولت و حكومت اشاره كنم. اين جدايي يك جدايي حقوقي است و اين نكته‌اي است كه بايد به آن توجه داشت؛ يعني حكومت كنندگان حق حاكميت را از دين و دين داري بر نمي‌گيرند، زيرا مي‌توان انواع و اصناف جدايي‌ها را براي تفكيك اين دو نهاد تصور نمود. اما آن جدايي كه در خود مفهوم سكولاريسم نهفته است؛ اين است كه اگر فردي به‌عنوان يك فرد دين‌دار و روحاني يا صاحب علوم ديني است، چنين مواردي هيچ امتياز، مزيت و حقي براي حاكميت وي ايجاد نمي‌كند. اين معناي سكولاريسم، به معناي جدايي دين از حكومت، درست در مقابل انديشه ولايت فقيه قرار مي‌گيرد. به سياق "تعرف الاشياء باضدادها" چيزها را از روي ضد آن مي‌توان شناخت و براي اين‌كه خوب بفهميم جدايي دين از حكومت چيست، هر چه مفهوم ايده ولايت فقيه را بهتر بدانيد، از آن طرف هم سكولاريسم را بهتر خواهيد شناخت! در نظريه ولايت فقيه گفته مي‌شود كه يك فقيه، از آن نظر كه فقيه است، حق حكومت و حاكميت دارد. برخورداري از شأن ديني، به شخص فقيه" جاي‌گاه سياسي يا حكومتي را هم مي‌بخشد و به تعبيري، شما اگر آن جايگاه اولي را داشتيد، مستقيماً جايگاه دومي هم در اختيار شما قرار مي‌گيرد. البته حالا مي‌گويند كه اگر مردم خواستند كه نعم‌المطلوب، ولي اگر نخواستند تقصير مردم است وگرنه آن حقانيت بر سرجاي خود همچنان باقي است و آن حق حاكميت براي فقيه برقرار است.
علي‌عبدالرازق، نويسنده مصري در 1924 كتاب مهم و چالش برانگيزي نوشت به نام "الاسلام و الاصول الحكم" يا اسلام و مباني قدرت، در همان سال‌ها دو سه كتاب مهم ديگر هم عرضه شد كه يكي از آن‌ها قرآن ملك فؤاد اول يا قرآن عثمان طه است كه از قضا همان قرآني است كه در حال حاضر مصحف اصلي مسلمين است و البته قبل از آن اختلاف نسخه بين قرآن‌ها موجود بود. ديگري هم كتاب دكتر طه حسين به نام في شعر الجاهلي است كه در باب ادبيات جاهلي بود و در آن‌جا توضيح داده بود كه خيلي از اشعاري كه به جاهليت نسبت مي‌دهند، اين‌ها حقيقتاً مال آن‌ها نيست و اين شعرها بعد از ظهور اسلام ساخته شده و به آن شاعران نسبت داده شده است. در بحبوحه همين سال‌ها (1925-1924) سقوط خلافت و حكومت عثماني در تركيه هم روي داد و به اين معنا، يك حكومت ديني از ميان رفت و گونه‌اي سكولاريته در جهان اسلام بسط و گسترش پيدا كرد. كتاب الاسلام و اصول الحكم كه كتاب نسبتاً كوچكي است، نه اين‌كه به لحاظ مضمون و محتوا فوق‌العاده غني باشد، بلكه به عبارت دقيق‌تر كتاب مهمي شد، در اين كتاب عمده نگاه نويسنده اين است كه ما چيزي به نام حكومت ديني نداريم و خود پيامبر هم حاكم ديني نبود و چه رسد به ديگران و جانشينانش. او استدلال مي‌كرد و مي‌گفت: اساساً اين‌كه به ابوبكر و عمر مي‌گفتند خليفه رسول‌الله، سخت در اشتباه بودند، چرا كه آن‌ها هم خليفه پيامبر نبودند، آن‌ها يك جانشينان دنيوي و به اصطلاح امروزي سكولار بودند و هم و غم آن‌ها هم اداره جامعه بود. هيچ بخشي از رسالت بر عهده آنان نبود كه خليفه رسول‌الله شمرده شوند. البته چنين حكمي در مورد خود پيامبر اكرم هم صادق است؛، يعني در واقع حرف علي عبدالرزاق اين بود كه در اسلام ديانت و حكومت به معناي حقوقي از يكديگر جداست و اينچنين نيست كه متدين، فقيه، پارسا و عالم دين بودن، حق ويژه‌اي براي كسي بياورد كه به حاكميت دست پيدا كند. البته به واسطه همين سخنان، چه بلا‌هايي كه بر سر علي عبدالرزاق نياوردند؛ وي را از استادي دانشگاه الازهر خلع كردند، دفتر محل كارش را آتش زدند، سال‌ها محروميت كشيد و ... اخيراً كتاب او كه قريب 80 سال از طرح آن مي‌گذرد، مجدداً مورد توجه قرار گرفته است و نسبت به گذشته، راحت‌تر مي‌توان با آن مواجهه نمود. اما در آن دوران مطلقاً وضع به اين صورت نبود، خصوصاً كه فرو ريختن خلافت عثماني كه تاب و التهاب غريبي هم در ميان مسلمين و اهل سنت افكنده بود، تصور اين معنا و در انداختن اين تئوري را كه اسلام با حكومت كاري ندارد، فوق‌العاده غير قابل تحمل مي‌نمود.
باري! يك معناي سكولاريسم كه به معناي جدا كردن حكومت از دين باشد، همين است كه حق حاكميت از هر منشأيي كه بيايد، از دين ورزي و فقاهت بر نمي‌آيد و اين دقيقاً به معناي جدانمايي حقوقي دين از حكومت است.
در همين سكولاريسم سياسي، معناي ديگري هم نهفته است كه جدايي تشريعي ميان اين دو است، ممكن است شما بگوييد كه يك عالم دين و يك فقيه، في‌نفسه حق حكومت ندارد، اما احكام اسلامي بايد در قلمرو قوانين و قواعد جامعه اعمال شود. در اين معنا، شما به لحاظ حقوقي رابطه را قطع كرده‌ايد، اما همچنان جامعه بر رواج احكام اسلامي تأكيد دارد. فرض كنيد مثلاً جامعه ما جامعه‌اي نبود كه زير نظر ولايت‌فقيه اداره مي‌شد، اما جامعه‌اي بود كه پارلماني داشت و مردم مسلمان و معتقد به احكام شرعي وارد پارلمان مي‌شدند و اين‌ها احكام فقهي را تبديل به قانون و اين قوانين را براي جامعه الزام آور مي‌كردند؛ اين همان ارتباط ميان حكومت و ديانت است. اما سكولاريسم اين نوع ارتباط را هم نمي‌خواهد، در واقع، هم‌پیوند حقوقی میان حکومت و دین را قطع شده می خواهد و هم پیوند قانونی و فقهی میان شریعت وحکومت را.
من گمان می کنم در سراسر جهان اسلام، این اندیشه که حکومت به لحاظ حقوقی مبتنی بر دیانت بشود، هیچ طرفداری ندارد، جد و جهد عموم عالمان و مصلحان دینی در سراسر جهان اسلام بیشتر این است که چگونه احکام شرعی را صبغه قانونی ببخشند و در جامعه رواج بدهند، یا چگونه عمل نماییم که احکام شرعی همان قوانین اجرایی و جزایی جامعه قلمداد شود؟ چنان که می دانید، در جامعه ما هم این مباحث دامنه دار است كه آیا واقعاً باید احکام قصاص اجرا شود؟ دست دزد را ببرند یا نبرند؟ و...
در آمریکا حقوق دانان مسلمان زیادی هستند که از قضا بنده هم بر کتاب یکی از آن ها تقریظی نوشته ام. عموم آن ها معتقد هستند که ما باید از مبدأ کرامت انسان آغاز کنیم و وقتی که از این مبدأ آغاز كرديم، شاید بسیاری از این احکام تغییر پیدا کند! شاید وقتی بریدن دست دزد یا سنگسار کردن، منافاتی با کرامت انسان نداشته است، ولی در دوران حاضر شاید منافی کرامت انسان باشد. به هر حال نظریه پردازی های زیادی در حال حاضر شده است. در ایران هم به هر حال نه تحت عنوان از میان برداشتن کرامت انسان، بلکه تحت عنوان وهن حکومت اسلامی، مجازات سنگسار را متوقف کردند. اما به هر حال پیش فرض ها و نظریه پردازی هایی هست که بر وفق آن نظریات، برخی از احکام شرعی که در زمان حاضر با حقوق بشر سر ناسازگاری دارد، این ها را موقتاً کنار بگذارند.
به هر حال، در جامعه ما این معنا از سکولاریسم مطلقاً مردود است، یعنی هم حکومت حقوقاً بر دیانت مبتنی است و هم کوشیده می شود احکام شرعی بر کرسی قانونیت بنشیند و از قبال آن، احکام در جامعه روان شود، تا آن جا که موردی خلاف احکام شرعی رایج نباشد.
در جهان امروز، این تعبیر از سکولاریسم را بی طرفی ایدئولوژیک حکومت می دانند. اگر برخی از این تعابیر از سکولاریسم، قدری سنگین به نظر مي رسد، تعبیر بی طرفی ایدئولوژیک حکومت، تعبیر روشن تری است؛ یعنی حکومت نه تنها مبتنی بر هیچ دیانت خاصی نیست، بلکه نسبت به ادیان موجود در جامعه هم بي‌طرفی پیشه می کند و از هیچ یک از آن ها طرفداری نمی‌کند. به این معنا در جامعه آمریکا علی رغم این که خود مردم جامعه، سکولار نیستند، ولی حکومت بیش از اندازه سکولار است؛ یعنی فی المثل حکومت حق ساختن یک کلیسا هم ندارد، چه برسد به این که کلیسای متعلق به این آن فرقه را بازسازی کند! طبق قانون اساسی، حكومت نمی تواند مالیاتی را که از مردم می گیرد، صرف ساختن مراکز و معابد دینی كند. این قبیل کارها بر عهده خود مردم گذاشته شده است. به همین دلیل، خیلی از کلیسا ها اصلاً ملک شخصی است و از قضا پس از مدتی حتی اگر دولت ببیند که آن کلیسا مشتری زیادی ندارد یا خداوند نظر عنایتی به آن ندارد! به هر حال در آن را می بندند و ملک آن را هم به فروش می رسانند و آن را تبدیل به چیز دیگری می کنند.
اما! بی طرفی ایدئولوژیک حکومت، در واقع بیش از آن که مبتنی بر دلیل باشد، مبتنی برعلت است. نه این که کاملاً به دلیل وابسته نباشد، اما علاوه بر دلیل، علت هم دارد. آن علت این است که جامعه ای که يك جامعه پلورالیستی است، کمابیش دولت خود را الزام می کند که نسبت به اندیشه های دینی بی طرف بایستد. شما به همین لبنان نگاهی بيندازيد؛ در آن کشور، هم شیعه، هم سنی و هم مسیحی دارید. در آن‌جا حکومت نمی تواند طرف یکی از آن ها را بگیرد، برای این که جامعه آشوب زده می شود و وظیفه حکومت که تأمین نظم و قانون است بر هم خواهد خورد؛ لذا لازم است که بی طرف بماند. یک اتفاق مهم که در اروپا خصوصاً پس از پدید آمدن پروتستانتیزم از لحاظ علت بودن سکولاریسم افتاد این بود که در جامعه اروپایی، پروتستان ها در آن بحبوحه چنان اهمیت و عظمتی به جنگ و خونریزی دادند که حقیقتاً روی جنگ و خونریزی های مذهبی تاریخ را سفید کردند! اما بالاخره به این نتیجه رسیدند که باید حکومت نسبت به دیانت و فرقه‌هاي مذهبی بیطرف باشد، نه کاتولیک، نه پروتستان، و نه ...، به هیچ فرقه‌اي وابسته نباشد.
جای گفتن ندارد كه بر سر اين مسأله که آیا طفل را باید در همان بدو تولد غسل تعمید داد یا باید گذاشت تا به بلوغ برسد و پس از بلوغ، خود آن شخص اختیار کند که غسل تعمید شود یا نه! بر سر این مسأله در اروپا چه خون ها که ریخته نشد، به این دلیل این که فلان پادشاه این طرف یا آن طرف می ایستاد و بعد هم کشتار گروه مخالف و بقیه ماجرا. آن قدر این کشتارها بر هم انباشته شد که راه معقول پیش گیری از آن را این دانستند که اگر پیروان ادیان بر سر و کله یکدیگر مي‌زنند، حکومت همراه با قوه قهریه خود بر کناری بایستد و به این ترتیب بود که نه تنها دلیلاً بلکه حتی علتاً بیطرفی ایدئولوژیک به حکومت ها تحمیل شد.
اما این که بیطرفی ایدئولوژیک در کشور هایی مانند ما از لحاظ علتی خوب جا نمی افتد، البته با دلیل آن کاری ندارم، به این خاطر این است که نسبتاً جامعه یکدستی داریم. در جامعه ما يك اكثريت نود چند درصدي شیعی هستند و اصلاً حکومت نه تنها به لحاظ عقلی محض، بلکه به لحاظ مصلحت عملی نیز الزامی نمی بیند که بیطرف بايستد و سکولاریسم به این معنا را پیشه نماید. لذا سکولاریسم این چنین نبود که همواره اندیشه ها و تبلیغات فیلسوفانه باشد یا حکومت ها را قانع کرده باشند که این راه بهتر است! زیرا پاره زیادی از عوامل حکومت کردن به عوامل پراگماتيستي پیروی از مصلحت عملی بر می گردد و همین مصلحت عملی به آنان آموخت که بهترین راه این است که بر کنار بایستند. البته سکولاریسم فی نفسه بیطرف نیست، چرا که این گرايش نسبت به ادیان بیطرف است، اما نسبت به ایده های خود همواره بی طرف نيست؛ بگذریم از این که ما در عالم واقع بیطرفی محض نداریم و، همیشه بی طرفی در یک چیزی، طرفداری از یک چیز دیگری است. یک حکومت سکولار نسبت به اصول سکولاریسم که بیطرف نیست، نسبت به چیزی های دیگری بیطرف است و همیشه هم به همین صورت بوده است. غیر از این هم ما نمی توانیم چیز دیگری داشته باشیم.
اما من حیث المجموع، ما در اروپا با دو نوع سکولاریسم روبه روهستیم؛ سکولاریسم مخاصم و مهاجم که در اساس مایل است جامعه را به سکولاریسم بکشاند و سکولاریسم معتدل و بیطرف که مهاجم نیست و امور جامعه را تحمل می کند. این که در فرانسه نسبت به حجاب این اندازه سخت گیری می‌کنند، خیلی پیش‌تر در پاره‌های از ایالات آمریکا هم چنین کارهایی می کردند. یادم هست که در فيلادلفيا، خانمی زمانی که به مدرسه می‌رفت یک صلیب خیلی بزرگ بر گردن خود آویزان می‌کرد. کار او به آن جا کشیده شد که او را به دادگاه فرا خواندند! اساساً در مدارس عمومی و دانشگاه های دولتی حق این قبیل کارها ستانده شده است. ولی به هر حال آمریکا قدری وضعش فرق می‌کند و تحملش از این جهات بیش‌تر است به علاوه این که قوانین ایالات نیز با یکدیگر متفاوت است. اما فرانسه سکولاریسم مهاجمی دارد؛ یعنی تظاهرات دینی را به طور کلی نمی‌پسندد. البته در آن‌جا هم چندان سر به سر کسی نمی گذارند. عجیب آن استدلالی است که دولت فرانسه براي این کارها می آورد؛ آن‌ها گفتند: چون حجاب نشانه تخفیف و تحقیری است که نسبت به زن می‌شود، بنابراین باید حجاب را برداشت. من در این استدلال غیر منتظره آن ها خیلی سرگردان بودم. اساساً در دموکراسی و نیز در سکولاریسم، قصه حق و باطل مطرح نیست، قصه از این قرار است که مردم خواستی دارند و این خواست، مادامی که با حقوق بشر منافاتی نداشته باشد باید اجرا شود. اما این که بگوییم حجاب نشانه تخفیف و تحقیری است که نسبت به زن می شود و بنابراین حجاب را باید برداشت و اجازه رواج آن را نداد، این در بطن خود خروج از اصول خود دموکراسي و سکولاریسم است. کاملاً نشان میدهد که کسانی که امور را بر عهده دارند، طرفدار یک نوع سکولاریسم مهاجم هستند. بنده خیلی متأثر شدم زمانی که دانستم یکی از رفورمیست‌های دینی که در فرانسه هم زندگی می‌کند، خود در این جریان یکی از طرف های مشاوره ژاک شیراک بوده است.
4- سکولاریم فلسفی

سکولاریسم فلسفی عبارت است از این که شما جهان و پدیده های جهان را وفق مفاهیم و تعلیمات دینی تبیین نکنید.
کسانی که در قلمرو علوم اجتماعی و علوم تجربی تحصیل می کنند، به خوبی می‌دانند که عمده ترین کار این علوم تبیین پدیدارهاست. اگر قوانین علمی داریم، به این درد می خورند که پدیدار ها را توضیح دهند. فی المثل این که هوا گرم است، خود یک توضیح طبیعی دارد؛ این که فلان روز باران آمده یا زلزله آمده است، تمامی این ها پدیده هایی است که یا تبیین های علمی- طبیعی آن‌ها پیدا شده است یا پیدا نشده، اما علوم می کوشند که پیدا نمایند. در عرصه جامعه هم همین حکم جاری است. شاخص هایی مانند فقر، تورم، گرانی و بحران هویت، تمامی این‌ها پدیدارهای اجتماعی هستند که تبیین اجتماعی خاص خود را می‌طلبند.
سکولاریم فلسفی دقیقاً از جایی متولد می شود که شما در تبیین های خود برای این پدیدارهای انسانی و اجتماعی و طبیعی پای دین و خدا را به میان نکشید. برای این که این موضوع بهتر درک شود، یک مثال می‌آورم اواخر جنگ ایران و عراق بود و ما "فاو" را از عراقی ها گرفته بودیم و پس از مدتی آن ها فاو را مجدداً پس گرفتند؛ جنگ مغلوبه شد و به هر حال در آن منطقه ما شکست خوردیم. به درستی یادم هست که در نماز جمعه تهران، امام جماعتی می‌گفت: این که عراقی ها توانستند فاو را پس بگیرند، به علت گناهی بود که ما کردیم! البته بنده نمی دانم مردم مظلوم ایران جز این همه ایثار، مجاهدت و فداکاری، چه گناهی مرتکب شدند؟ البته با درستی و نا درستی این تبیین کاری ندارم، فقط به این نوع تبیین نظر دارم که می‌گوید اگر شکستی به ما می‌رسد به خاطر این است که در فلان موقعیت خلاف فرمان خدا عمل کردیم و به عبارتی معصیت کردیم. این تبیین همان تبیین غیر علمی است که ما می توانیم از یک پدیده داشته باشيم؛ تبیینی از مفاهیم درون دینی زیرا گناه یک مفهوم مشخص درون دینی است ( جهت تبیین پدیده ها کمک می گیرد. یا مثلاً شما مولونا را در نظر بگیرید، وی در آن شعر معروف خود که البته بر گرفته از یک حدیثی از پیامبر است می آورد:
ابر، برناید پی منع زکات وز زنا ، افتد وبا اندر جهات

وقتی که مردم زکات خودشان را ندهند، خشک سالی می‌شود و وقتی زنا و روابط نامشروع زیاد می‌شود، از آن طرف و با و طاعون می‌آید. باز شما به صحت و سقم این‌ها کاری نداشته باشید؛ در حال حاضر این نحوه از تبیین منظور من است. همان سخنی را که ماکس و بر می گفت: "جهان اسرار آمیز راز آلود"؛ یعنی جهان جدید سکولارایزه شده، مانع از راز آلودگی جهان شده است و دنبال علل مشخص مرئی، ملموس و شفاف می‌روند، نه روابطی که غیر قابل رویت است. این که وبا، طاعون و دیگر بیماری‌ها گریبان جامعه‌ای را می گیرد، تمامی این‌ها علل طبیعی دارد و عالمان و پزشکان هم می‌كوشند که همین علل را کشف نمایند. چنین منظری در علم مطرح است و به عبارتی، شما چه بخواهید و چه نخواهید، علم جدید آشکارا علم سکولاری است. جمهوری اسلامی چه خوشش بیاید و چه نیاید، در دانشگاه های خود علم سکولار تحویل دانشجویان می دهد و با همین علم، اندیشه سکولار ناگاهانه و نامختارانه وارد اذهان جامعه می شود و هیچ هم قابل پیشگیری نیست. سفره ای است که در همه عالم گسترده است و ما هم البته از آن مصونیتی نداریم.
در کتاب هایی که درباره تاریخ سکولاریسم و سکولاریزاسیون نگاشته شده است، یکی از مقطع های مهم تحقق و حاکمیت سکولاریسم را تئوری داروین می دانند، چرا که در حقیقت تئوری داروین، یکی از قوی ترین سنگرهای دینداری را از دست دینداران گرفت. نظریه عموم دینداران بر این مبنا بود که آفرینش جانوران برای مصالح آدمیان است. این که گوسفندان این چنین آفریده شده اند براي اين است که ما از گوشت آن ها استفاده کنیم؛ این که اسب آفریده شده است تا سوار آن بشویم، گیاهان آفریده شده اند تا فلان داروها و ویتامین ها را برای انسان ها داشته باشند و ... تمامی این ها نظریاتی غایت گرایانه بود. کار داروین این بود که گفت اساساً چنین چیزی نبوده است. این دنیا خود به همین صورت پیش آمده و حال هم به این جا رسیده است؛ البته با همان پیچیدگی هایي که ویژه تئوری اوست. عین همین نظریه را در ژن ها نيز پیاده کردند، البته گاهی مخالفان قدرتمند دینی و علمی هم دارد، ولی به هر حال کم و بیش نظریه او، نظریه زنده و بی رقیبی در جهان معاصر محسوب می شود. تئوری داروین یک تبیین غیر دینی- الهی از پدیده های زیستی به دست می داد و به همین دلیل هم می گفتند كه داروین، نیوتن عرصه بیولوژی است. چرا که نیوتن یک تبیین غیر دینی- الهی از گردش سماوات و زمین و نیز گردش سیارات به دست داد كه به تعبیر لاپلاس، دیگر در آن‌جا حاجتی به فرضیه خدا نبود. عین همین کار را داروین در عرصه بیولوژی کرد و چنان پدیدارها را تبیین نمود که دیگر حاجتی به نظريه خدا نبود!
فیلسوفان هم در عرصه فلسفه همین کار را کردند. اصلاً تفاوت فلسفه با کلام یا عرفان همین است. فیلسوفان می‌کوشند تا جهان را بر اساس طبایع اشیا تبیین کنند. اساساً تفاوت فلسفه متافیزیکال با علم این است که در علم پدیده‌های طبیعت را بر اساس قوانین علمی تبیین می کنند، اما در فلسفه بر وفق طبایع تبیین می‌کنند. فیلسوفان معتقدند که هر چیزی طبیعتی دارد و آن طبیعت خواص آن را تولید می‌کند. میان فلاسفه و همچنین فقها اصطلاحاتی است که می گویند: هر کجا فقیه در می ماند و نمی تواند پدیده ای را تبیین کند، این تعبیر را به کار می برد که "هذا شیء تبعداً" این دیگر یک امر تعبدی است. از قضا فیلسوف هم هر کجا که در می ماند. تعلیل به طبیعت می کند و می گوید: لابد طبیعت شیء چنین اقتضایی داشته است.
امروزه دیگر به لحاظ فیزیکی، وقتی سنگی در آب فرو می رود، کسی نمی گوید که طبیعت سنگ و طبیعت آب چنین اقتضا ميكند که این سنگ در این آب فرو برود و... حتماً یک تحلیل فیزیکی در میان است، مثلاً نیروهایی رانشی که آب به سنگ وارد می کند و نیروهایی که سنگ به آب وارد می کند و ... اما برای فیلسوفان این قبیل تبیین ها مطرح نبود، یعنی جهان، جهان طبایع بود. اگر مفهومی به نام فلسفه اسلامی درست باشد، این فلسفه اسلامی که برگرفته و مقتبس از فلسفه یونانی بود، به این معنا فلسفه کاملاً سکولاری بود و اصلاً بر سر این که فیلسوفان در تمدن اسلامی در هیچ وضعیتی جا نیفتادند و موجودات کاملاً مشکوک و مطرودی بودند و همواره باعث سوء ظن فقه ها و محدثان بودند، این بود که فلسفه اسلامی یک فلسفه سکولار بود؛ یعنی جهان پدیدارها را بر وفق تعلیمات دینی که هیچ، حتی بر وفق اراده خداوند هم تبیین نمی کردند؛ بلكه! معتقد بودند که همه چیزها را در جهان خداوند آفریده است، اما در تبیین پدیدارها به طبایع و ماهیت اشیا و خواص ذاتی اشیا مراجعه می کردند. بی خود نبود که ابن سینا می گفت: "خدا که زردآلو را زردآلو نکرده، فقط آن را موجود کرده است." یعنی ماهیت زردآلو، ماهیت زردالو است و اصلا مستقل از خداوند است. فلسفه اسلامی که بر گرفته از فلسفه یونانی بود همانند ریاضیات است. در ریاضی که شما نمی‌گویید اگر خدا بخواهد 2+2 می‌شود 4 در ریاضیات که انشاءالله و ماشاءالله نداریم، یک ضرورتی در آن جا هست که پای این قبیل عوامل متافیزیکی را کوتاه می‌کند. عین این ضرورت را فیلسوفان در عالم طبایع و ماهیت قايل بودند و می گفتند که آن ماهیت، اقتضائات ذاتی لاینفک و لایتخلفی ایجاد می کند که از آن ها تخلف روا نیست.

[بازگشت به ص?حه اول]