نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران

N A M I R

‏پنجشنبه‏، 2011‏/06‏/30

57

 

 

نامه دكتر پرويز ناتل خانلری به فرزندش آرمان كه در كودکی فوت كرد

 

نامه ای به پسرم

 

فرزند من! دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفته ای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاسته ام. و اکنون به تو نامه مینویسم. شاید هرکه ازاین کار آگاه شود عجب کند، زیرا نامه و پیام آنگاه به کار میاید که میان دو تن فاصله یی باشد ومن و تو درکنار همیم.


امّا آنچه مرا به نوشتن نامه وامیدارد بعدِ مکان نیست بلکه فاصله ی زمان است. اکنون تو کوچکتر از آنی که بتوانم آنچه میخواهم با تو بگویم. سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفته های مرا دریابی، و تا آن روزگار شاید من نباشم. امیّدوارم که نامه ام از این راه دور بتو برســـد و روزی آنرا بخوانی و درباره آن اندیشه کنی.


من اکنون آن روز را، از پشت غبار زمان، به ابهام می بینم. سالهای دراز گذشته است. نمی دانم که وضع روزگار"چگونه است"؛ بهتر از امروز است یا نیست. اکنون که این نامه رامی نویسم زمانه آبستن حادثه ها است. شاید دنیا زیرو رو شود و همه چیز دگرگون گردد. امّا این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند.

 

من نیز مانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی وخوشبختی بگذرد. امّا جوانی بر من خوش نگذشته است و امیّد آن دارم که روزگار تو بهتر باشد. دوران ما عصر "جنگ" و فساد است و هنوز نشانه یی پیدا نیست ازاینکه آینده جز این باشد. آخر، سال نیکو را از بهارش میتوان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگرافشردن بود، که امیّدوارم سرگذشت تو چنین نباشد

 

شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برداشته و ترا به دیار دیگری آورده ام، شاید مرا به بی همّتی متّصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است، امّا نیک میدانم که من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود برکنیم و در آب و هوائی دیگر نموّ کنیم. پدران تو، تا آنجا که خبر دارم، همه اهل خرد و از آن طائفه یی بوده اند که مأمورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان ودل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به خاک و اهل خاک خود بسته است. ازاینهمه تعّلق گسستن کار آسانی نیست

 

امّا شاید"هجرت" من سببی دیگر نیز داشته است و آن مقابله با اهریمن جنگ و دوری از"دیو فساد" است که با او بسیار کوشیده ام و همه خوشی های زندگی ام بر سر این پیکار رفته است، تا اینکه ترا از آسیب او برهانم. اینکه ترا بدیار دیگری آورده ام، ازاین جهت بود که از تو چشم امّیدی داشتم. . .

 

اکنون که اینجا آمده ایم و سرنوشت ما این است، باید به فکر حال و آینده خود باشیم. میدانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت نشانی نیست. ملّتی آواره و در سرزمین های پهناور پراکنده ایم

 

دراین وضع، شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم، آنقدر که بتوانیم حریم " کشور" را از دستبرد اجانب نگهداریم و نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند. امّا این هم مجالی میخواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما بدهد.

 

پس اگر نمی خواهیم یکباره نابود شویم، باید در پی آن باشیم که برای خود شأن واعتباری جز از راه قدرت مادّی به دست بیاوریم، تا دیگران بملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند؛ و اگر گردش زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده اند.

 

این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و روش بزرگان حاصل نمیتوان کرد. ملتّی که رو به انقراض می رود، نخست به دانش و فضیلت بی اعتنا میشود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند که ارزش ادب ودانش چیست.

 

جنگ ها و پیروزی ها در"جنگ" اثری کوتاه دارند. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام می یابد که شکستی درپی آن نیامده است. امّا پیروزی معنوی است که میتواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشته ما سراسر برای این معنی مثال ودلیل است. در تاریخ ملّت های دیگر نیز شاهد و برهان بسیار می توان یافت. فرانسه پس از شکست ناپلئون سّوم در سال ۱۸۷۰ مقام دولت مقتدر درجه اوّل را ازدست داده بود. آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهّمی درجهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نبود، بلکه هنر نویسندگان و نقاشانش بود.

 

ما نیز باید در پی آن باشیم که چنین نیروئی برای خود به دست بیاوریم. گذشتگان ما بقدر وسّع کوشیدند و برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تاکنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگوارن است. امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفته ایم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون می خواند. کسانی هستند که جز در اندیشه انباشتن کیسه خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سر مشق میگیرند و پیروی میکنند. اگر وضع چنین بماند لازم نیست که حادثه یی عظیم ریشه وجود ما را برکند. ما خود به آغوش فنا می شتابیم.

 

امّا اگر هنوز امیّدی هست، آن است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن درنداده اند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان می درخشد؛ آرزوی آنکه بمانند و سرافرازباشند. تا چنین شوری در دلها هست همهِ بدی ها را سهل میتوان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو هم دراین صف باشی؛ یعنی در صف کسانی که به قدر و شأن خود پی برده اند. مردانه بکوشی و با دشمن درون که فسادست به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی، دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند، باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و بماندن نمی ارزیدند!

 

زان پیش که دست وپا فرو بندد مرگ

آخــــرکم ازآنکه دست وپائی بزنیـــــــم.

 

*این نامه اسفند سال ۱۳۳۰ بقلم توانای دکتر پرویز خانلری استاد ادبیّات دانشگاه تهران نگاشته شده، است.