عطار
در میزبانی سیمرغ
بخش
ششم
اشکان آویشن
توصیف
عطار در این
بخش، این
نکته را نیز
باز مینماید
که اسلام
برابر است با
ایمان و عافیت.
در حالی که
ترسایی یا
همان مسیحیت،
برابر است با
رسوایی و
سقوط. چنان
نگاهی در
منطقالطیر
و از سوی عارفی
چون عطار به این
پدیده،
انسان
آزاداندیش
را چندان
خوشحال نمیکند.
اگر این سنایی
غزنوی بود
که فقط دلش
برای
مسلمانان میتپید
و دیگراندیشان
برای او، به چیزی
نمیارزیدند،
بیشتر قابل
هضم بود. اما
عطار که نه
تنها عارف است
بلکه از
هرگونه لعن و
نفرین علیه
مردمان غیرمسلمان
بری است، اینگونه
برخوردها بر
او نمیبرازد.
وقتی به مولوی
مینگریم که
در زمان سرایش
این داستان،
هنوز به
شکوفایی فکری
نرسیده بود،
در مییابیم
که در سالهای
بعد، هرگز
نگاهی از اینگونه
تنگنظرانه
نسبت به
باورهای
متفاوت مذهبی
و یا غیر مذهبی
نداشته است.
عطار از همان
آغاز منطقالطیر،
میان باورهای
خویش و
باورهای دیگران،
دیوار بلندی
میکشد.
البته تنها
به این نیز
بسنده نمیکند
بلکه آنباورها
را معادل کفر
و رسوایی نیز
میداند. حتی
تا آنجا پیش
میرود که
باورهای
مذهبی دختر
ترسا را چنان
در جان او عجین
شده به تصویر
میکشد که گویی
زلف او، جز
رنگ و بوی
کفر، چیز دیگری
از خود به نمایش
نمیگذارد. و
همین رنگ و بوی
کفر است که
همچون آتشی
به جان شیخ میافتد
و هستی او را
به باد فنا میدهد.
در این
ماجرا،
عطار، در دام
تضادی از دریافتهای
متفاوت
واژگانی نیز
گرفتار است.
از یکسو، دین
را از تبار
عقل میداند
و عشق را از
تبار دل. اما
از سوی دیگر،
عشق را عنصری
میداند که
نقش آن، چیزی
جزمقابله با
دل نیست.
عشق
بـــرجـــــــان
و دل او چیر شد
تا ز دل
بــــیزار و
از جـــــان
سیر شد
گفت چون دین
رفت چه جای
دلست
عشق
ترسازاده
کاری مشکل
است
«شیخ
صنعان» به طور
منطقی،
کنترل کار و
رفتار خویش
را ازدست
داده است. او
همچون ستارهای
خُرد است که
در دایرهی
جاذبهی
خورشیدی
دختری
ظاهراً ترسا
مذهب قرار
گرفته است.
نگاه این
دختر به مذهب
و دین، نه
نگاهی شیخانه
است و نه در
حوزهی تقوی
و عبادت،
شباهتهایی
به حوزهی
باورها و دریافتهای
شیخ دارد. اما
با توجه به
توصیفهای
که عطار از
رفتار شیخ
صنعان میدهد،
به نظر میرسد
که وی، مدار
چرخشی دیرین
خود را به کلی
ازدست داده
است. مریدانی
که تا دیروز بی
اجازهی
مراد خویش،
دست به سیاه و
سفید نمیزدند،
اینک استاد
خود را چنان
از دست رفته
احساس میکنند
که برای نجات
شخصیت و
اعتبار معنوی
وی، از هیچگونه
تلاشی دریغ نمیورزند.
اما چنان به
نظر میرسد
که انگار دم
گرم آنان، در
نَفَس سرد
استاد، هیچ
تأثیری
ندارد. آنها
به خوبی دریافتهاند
که استادشان
چنان دل و دیده
از کف داده
که باکی
ندارد اگر
شاگردان و
هواداران دیرین،
به خود اجازه دهند
تا مشفقانه،
ملامتش
کنند و پرسشهایی
کاونده و
بازجویانه
در برابرش
بگذارند. اما
حرف آخر ایناست:
عاشق
آشفته فرمان
کــی بَرَد
درد
درمان سوز
درمان کی
بَرَد
هرچند در
این گفتگوهای
ملامتبار
که در دایرهی
دین، اخلاق و
ایمان قرار
دارد، یکی از
شاگردان
استاد، پرسشی
را مطرح میکند
که جای تأمل بیشتری
دارد. او می
خواهد از
دهان وی
اعتراف بگیرد
که آیا او از
آنچه در این
زمینه اندیشیده
و آن را در
رفتار خود به
نمایش
گذاشته، پشیماناست
یا خیر؟ کسی
که هنوز
درآغاز راه
عشق است و این
گونه مریدان
خویش را به
خشم و ملامت
واداشته،
اگر توانی
برای مقاومت
نداشته باشد،
همان بهتر که
از راه نیمه رفته،
بازگردد و خیال
پیرامونیان
را راحت گرداند.
اما در این
لحظه، جواب شیخ،
هنوز هم سوز بیشتری
در دل یاران
او ایجاد میکند.
او از این
نکته پشیمان
نیست که چرا
چشم به افق دیگری
دوخته است.
از آن رو پشیمان
و متأسف است
که چرا
زودترها از این،
به درد عشق
گرفتارنشدهاست.
آن دگر
گفتش پشیمانیت
نیست؟
یک
نفس درد
مسلمانیت نیست؟
وشیخ
صنعان، دور
از هرگونه «تقیّه»
در جواب او میگوید:
گفت کس
نَبوَد پشیمان
بیش ازین
تا
چـــــرا
عاشق نبودم پیش
ازین
در این میان،
باز شاگردی دیگر،
دوست دارد این
اندیشه را در
ذهن استاد
خود بگنجاند
که بهتر است هم
اکنون عزم
خانهی کعبه
کنیم و از این
طریق، نقطهی
پایانی بر این
ماجرای
ترساننده و
لرزاننده
بگذاریم. اما
شیخ،
با صراحت،
آب پاکی روی
دست شاگرد خویش
میریزد و در
برابر کعبه،
گزینهی دیگری
را مطرح میسازد
که «صومعه»
باشد. جالبتر
آنکه او این
نکته را پیش میکشد
که وی در کعبه
باید هوشیار
باشد اما در
«صومعه» نیازی
به این هوشیاری
ندارد و میتواند
سر از پا
بازنشناسد. این
نوع نگاه، در
عمل، زیر پای
شاگردان شیخ
را بیش از بیش
خالی میکند.
آنچه را که شیخ
در این حالت
برزبان میآورد،
نوعی تعرض
کلامی به
تشرع و
ظاهرگرایی
است. او وقتی
مقولهی هوشیاری
را مطرح میسازد،
در واقع بدین
نکته نظر
دارد که این
هوشیاری، باید
در عمل، نشاندادن
نوعی احتیاط،
ترس و اجتناب
باشد. زیرا
انسان باید
در چنان
حالت، به
منافع فکری و
آرمانی بسیارانی
بیندیشد. بسیارانی
که بخشی در
هستهی قدرت
های اجتماعی
خانه کردهاند
و شمارانی دیگر،
بیشتر
اوقات، بازیچهی
دست همان محکنشستگان
مرکز قدرت میشوند.
در حالی که
وقتی صومعه و
حضور دائم در
آن، مطرح
است، شخص در
آنجا میتواند
همان باشد که
هست نه آنکه
باید باشد.
گفت اگر
کعبه نباشد دیر
هست
هــوشیار
کعبهام، در
دیر مست
حتی زمانی
که یاران شیخ،
او را از جهنم
میترسانند،
او حتی آتش آه
خویش را
سوزندهتر
از آتش جهنم میداند
و هنگامی که
به او وعدهی
بهشت میدهند،
وی دیدار و
حضور آن یار
بهشتی روی
را، اگر نه
برتر از
بهشت، بلکه
بهشتی دیگر
به شمار میآورد.
باری، یاران
شیخ، تمام
تمهیدات و
تهدیدات
ممکن و
ناممکن را علیه
او بهکار میبرند
تا شاید او را
از تصمیمی که
گرفته است منصرف سازند
اما او در آنچه
که اراده
کرده،
ظاهراً
استوار ایستاده است.
سرانجام
زمانی فرا میرسد
که حتی کاری
از دست آنان نیز
ساخته نیست. اگر
استدلال
بود، کردهاند،
اگر تهدید او
به آتش جهنم بود، آن
را نیز
کاملاً در
برابر چشمش
قرار
دادهاند.
حتی اگر تشویق
وی به بهشت
بود، آن را نیز
برایش مجسم ساختهاند.
شیخ نه ترسی
از جهنم دارد
و نه دلی به
بهشت. نه شوق
کعبه در سر دارد و نه
حتی افتخار
مسلمانی در
دل. او از همهی
تعلقات فکری
و عاطفی و
اخلاقی بریده است تا
بتواند خود
را با سبکباری
به سرای
معشوق
برساند. او در
راستای اندیشهها
و خواستهایی
که جانش را به
ولوله انداخته،
خود را به
خانهی
معشوق میرساند
و بر درِ خانهیِ
وی، خاکنشین میشود.
درست در همان
جایگاهی که
سگان نگهبان
خانهی
دختر، خاکنشین
آستانهی کوی
او هستند.
واقعیت آنست
که دادن چنین
تصویری از یک
مرد بزرگ و
عارف که همیشه
در جایگاه
پرحرمتی ایستاده است، تصویر
تحقیرآمیزی است.
راستی چرا باید
برای رسیدن
به آرزوها،
تحقیر شد؟ درست است که فریدالدین
عطار تلاش
داشته است تا به این
داستان،
چنان رنگ و بوی
عارفانه
ببخشد که هر
عملی در هر
مرحلهای،
کاملاً پذیرفتنی
و منطقی به
جلوه درآید.
اما وقتی ما
از این سوی
زمان، به
تحولات روحی
شیخ صنعان مینگریم،
این اندیشه
در جانمان
شکل میگیرد
که نه در حوزهی
عرفان، چنین
برخوردهایی
پذیرفتنی و
خواستنی است و نه حتی
در حوزهی
زندگی عادی و
روزمره. نگاهی
به زندگی شیخ
ابوسعید
ابوالخیر و
همهی فراز و
فرودهای
زندگیاش، این
اندیشه را تأیید
میکند که
«هدف»، هیچگاه
توجیه کنندهی
«وسیله» نبوده است. باید
رابطهای زایا
و متناسب، میان
هدف و وسیله
وجود داشته باشد.
رفتار ابوسعید
ابوالخیر در
همهی مراحل
زندگیاش،
از اینگونه
تحقیر پذیریها
چه در شکل
عرفانی آن و
چه در شکل
معمولی و
روزمرهاش،
فاصلهها
دارد. کدام
قانون انسانی
و منطقی، این
نکته را اصل
قرار
داده است که
باید برای
رشد کردن،
برای رسیدن
به آرزوها،
لزوماً تحقیر
و توهین را،
جزو جدایی ناپذیر
آن دانست؟ چه
برای رسیدن
به معشوق زمینی
که انسانی است از
گوشت و پوست و
استخوان و چه
برای رسیدن به
پایههای
بلند عرفانی
که در عمل به
معنی عمق یافتن
دانش و شناخت
و رشد خصلتهای
ارجمند آدمی است. من
صحبتی از
مبارزات سیاسی
نمیکنم چون
آن در مقوله،
رقابت و رو در
رویی دو یا
چند نیروی
گوناگون، میتواند
مطرح
باشد.
زیرا در آن
حالت، همه میخواهند
عرصهی موجود
را در اختیار
خویش
بگیرند.
اما برای رسیدن
به اوج رشد و
شکوفایی فکری،
عرفانی و حتی
عاطفی، هیچکس
نگفته است که باید
تحقیر و
لگدمال شد تا روزی
از سر ترحم، چیزی
بر انسان
ببخشند. در
مقولاتی از این
دست، ترحم حتی
بر تحقیر نیز
سیلی میزند.»
درست در گیرودار
کلام گرم آقای
«اِنو» که به
بررسی تضاد
رفتاری شیخ
با شاگردانش
اختصاص داشت، کسی
کوبه بر در زد.
ما همه، چنان
گوش بودیم که
شنیدن چنان
کوبهای، یکباره
رشتهی فکر
ما را برید. هریک
از ما بر اساس
تصورات فردی
خویش، میتوانستیم
در جایی که شیخ
صنعان به تصویرکشیده
میشد، حضور
داشته باشیم و او
را در کشمکش
عقل و احساس
با شاگردانش
از یک
سو
و جاذبهی
دختر ترسا از
دیگر سو،
تصور و تماشا کنیم.
کسی که کوبه
بر در میزد،
پدر دوستم
بود که ما میهمان
آنان بودیم.
او مردی بود
تحصیل کرده
و بازنشستهی
بانک کشاورزی.
وی اهل
مطالعه بود و برای
نشستها و
گفتگوهایی
از این دست،
هم احترام
قائل بود و هم
علاقه داشت که با
وجود بالا بودن سن،
نصیبی ببرد.
وقتی که
دوستم در را
برروی پدر
گشود، او با
لحنی بسیار
متواضعانه و
دوستانه پرسید
که آیا مانعی
ندارد که وی نیز
از این محفل فیض
ببرد؟ آقای
«اِنو» به طور
طبیعی، نه
تنها مخالفتی
نداشت بلکه
بسیار
خوشحال هم میشد
که بر جمع
شنوندگانش
افزوده شود.
البته ما
بازهم طبق
معمول،
تکرارکردیم
که اگر آقای
«انو» احساس
خستگی میکند،
میتوانیم
مدتی
استراحت کنیم و
دوباره به
صحبتهای او گوش
فرا دهیم.
او نه تنها
خسته نبود بلکه
به نظر میرسید
که سرشار از نیروی بسیارست.
او در همان جا
نیز اعلام
داشت که اگر
گفتگوی ما،
تا دو سه ساعت
دیگر به
درازا بکشد،
او شب را در
هتلی در نیشابور
اقامتخواهد کرد.
دوست ما که میزبان
بود، طبق
همان تعارفهای
همیشگی، به وی
یادآور شد که اگر او
تمایل داشته باشد، میتواند
شب را در همان
جا بخوابد.
آقای «اِنو»
تشکر کرد و
گفت:«حتی این
آمدن امروز
من به خانهی
شما، برایم
کاملاً غیرعادی
بوده
است.
در فرهنگ ما اینگونه
مزاحمتها و یا
هرچه که نامش
را بگذاریم،
نه معمول است
و نه چندان پذیرفتنی.
بدینجهت از
همین مقدار
زحمتدادن
سپاسگزاری میکنم.»
پدر دوستم در
این میان،
وارد گفتگو شد و گفت: «آنچه
را که پسر من
گفت و شما را
دعوت به
ماندن کرد، از
سهم و حق خویش
مطرح کرد.
من نیز به
عنوان پدر
خانواده، صمیمانه
خوشحال
خواهم شد که
امشب را با ما
به سر
بَرید.
ما به اندازهی
کافی اتاق
داریم و مشکلی
از نظر خواب نیست.»
«اِنو» یکبار
دیگر از او هم
تشکرکرد و از
جمع خواست
اگر اجازه دهند،
صحبتهای
خود را پیبگیرد.
طبیعی بود که ما میبایست
میپذیرفتیم
و بار دیگر،
گوشهایمان
را به حرفهای
او تیزمیکردیم.
«مدتی
بدین منوال میگذرد.
نه دختر را
بدو اعتنایی
است و نه او دل
آن دارد که از
خیر این آتش
سوزنده
بگذرد. حتی در
همین
مرحله، میتوان
نوعی بیحرمتی
ناگفته را از
سوی دختر به
ساحَت شیخ
صنعان شاهد بود. بدین
معنی که اگر
کسی به کسی دلببندد،
چه این دلبستن،
عارفانه
باشد و چه
عاشقانه، جای
آنست که شخص
تقاضا کننده، به
صاحبِ دل یا
صاحبانِ دل،
پیغامی
برساند و
خواستهی خویش
را با او یا
آنان در میان
بگذارد.
موضوع پذیرفتن
و یا رد کردن
خواسته، از
سوی طرف
مقابل، نکتهی
بعدی است. حتی
وقتی به
داستانهای
عامیانه، چه
در ادبیات ایران
و چه در ادبیات
غرب، نگاه میکنیم،
همیشه حتی فقیرترین
شخص در یک
سرزمین، وقتی
خواستهای
دارد که
مربوط به
مقام سلطنت و یا
دیگر شخصیتهای
برجستهی
اجتماعی،
اقتصادی و
مذهبی است، آنان
به خواستهاش
گوش میکنند.
اما طبعاً
تضمینی در
قبول و یا رد
آن نیست. در
حالی که فریدالدین
عطار، شیخ
صنعان را چند
روزی
برآستان
خانهی دختر
ترسا، نگران
و منتظر، نگه
میدارد بیآن
که از سوی وی
به دختر ترسا
پیغامی داده شود و یا
از سوی دختر،
حرکتی دال بر
بیاعتنایی
و بیاحترامی
نسبت به او سر
بزند. باری با
همهی این
موردها،
روال داستان
آنگونه پیش
میرود که
سرانجام، این
خبر به گوش
دختر میرسد
که مردی از
سرزمینی
دور، به آن دیار آمده و دل
به وی بسته است.
طبیعیاست
که همه
انتظار
دارند تا او
از خود واکنشی
نشان بدهد.
دختر نیز
چنان که ناشی
از فرهنگ
اوست، بیآنکه
برخورد
انسانی خویش
را در پردهای
از «ناز» و «ادا»
پنهانسازد،
مستقیم به
سراغ شیخ میرود
و از او میپرسد
که چرا خاکنشین
آستانهی
خانهی او
گشته
است؟
زمانی که شیخ صنعان
در جواب او،
دلبستگی عمیق
خود را به او
ابراز میدارد،
دختر، به وی
با بیانی آمیخته
با پرسش و
ملامت،
هشدار میدهد
که آیا زاهدی
از ایندست،
میتواند به
خود
بقبولاند که
خاکنشین کوی
ترسایان شود؟ این
پرسش، در
واقع دریچهای
را به گسترهی
مانعها و دیوارهای
فکری و فرهنگی
دو طرف میگشاید.
زیرا دشواری
کار، تنها در
آن نیست که دو
فرهنگ با پیشداوریها
و عملکردهای
متفاوت در
برابر هم
قرار بگیرند
بلکه گذشته
از آن، مردی
با سن و سال او
که میتواند
در نقش پدر
بزرگ دختر
ترسا
ظاهرشود، چگونه
خود را بدان شکل،
«خوابنمای
عشق» احساس میکند.
آنهم خوابنمایی
که دور از
هرگونه
شناخت، یکباره،
میخواهد
وارد دنیای
درونی کسی شود که حتی
در فرهنگ
مغربزمین،
ورود به آن،
حتی برای
مردان همفرهنگ
او، زمینه چینیهای
منطقپسندی
را طلب میکند.
آیا اینگونه
دلبستنها،
جز دیوانگی،
تعبیری میتواند داشت؟
اما شیخ در
پاسخ به او،
با وضع و حالی
سرشار از
خواهش، ظاهر
میشود و
دلبستگی
عاشقانه و بیقید
و شرط خویش را
نسبت به او،
ابراز میدارد. شیخ
از دختر ترسا
میخواهد که
بیش از آن،
«غرور» و فاصله
در کار وی روا ندارد. همین
شیوهی بیان،
بازتاب
فاصلهی عمیقی است که میان
دو فرهنگ با
سنتهای
کاملاً
متفاوت جاری است.
شیخ صنعان
بیآن که به
عوامل و یا
مانعهای
واقعی در دنیای
درون دختر
ترسا توجه
داشته باشد، از
چشمانداز
زاهدانه و
عارفانهی
خویش، این
نکته را مطرح میکند
که اگر مانعی
هم در
کار باشد، از
نوع مانعهای
دروغین است. او به
گمان خویش،
عدم پذیرش
دختر را به
غرور تعبیر میکند
که آن نیز،
تنها میتواند ناشی از بیماری
رفتار و
اخلاق باشد.
برای شیخ، به
دلیل همان
تفاوتهای
فرهنگی، حتی
این نکته
مطرح نیست که
در هر موردی،
اگرچه عشق، یک
توافق و
خواست دوسویه،
ابتداییترین
اصل است. از همینرو،
وقتی او تمایل
شدید خود را
نسبت به دختر
ترسا ابرازمیدارد،
انگار همهچیز
حل شده است. آنچه
مهم
است
خواست
«مردانه»ی
اوست که تعیین کنندهترین
عامل
است
و نه خواست
«زنانه»ی
دختر که از
نگاه او، هیچ
اعتباری
ندارد. بدان
معنی که اگر
دختر، او را
نپسندد،
انگار
گرفتار بیماری
غرور شده است و نمیخواهد
از آن فراز
دروغین، پا
به زمین بگذارد. در این
ابعاد،
داستان شیخ صنعان،
آینهای است
شفاف از
تداوم فرهنگ
رفتاری شرقیها
و خاصه ایرانیان.
چه قبل از آن و
چه در زمان
حال. البته
دشواری بزرگی
که شیخ صنعان در آن
به قفل و زنجیر
کشیده شده،
آنست که از یکسو
باید دل دختری
را به دست آرد که نه
سر در سودای
معیارهای وی
دارد و نه درکی
از خواهشها
و التماسهای
زاهدانه و
عارفانهی
او. از سوی دیگر
او می بایست
با هوادارانی
مقابله کند که تمایل
درونی شیخ را
نسبت به آن
دخترجوان،
فریبی از سوی
«دیوان» و
«دَدان» اخلاق
و شرف میدانند.
در حالی که شیخ،
در اوج مستی و
دیوانگی شور
و احساس، حتی
باکی ندارد که فریب
آن دیوان و
دَدان را به
فال نیک بگیرد.»
عشق من
چون سرسری نیست
ای نگار
یـــــا
سرم از
تــــن
بـــــبُر یــــــا
سر درآر
جـــــــان
فشانم
بـــرتو
گـــر فرمان
دهی
گـــر تو
خواهی
بــــازم از
لب جــاندهی
آن
دگـــــر
گفتش
کــــــه دیــــوَت
راه زد
تــــــــیر
خذلان
بــــــر
دلت
نـــــــاگاه
زد
گــــــفت
دیوی کــــو
ره ما
مــــــــیزنـد
گــــــو
بـــــزن
الحق
کـــــه زیبا
مــیزند
ادامه
دارد
عطار
در میزبانی سیمرغ
/ بخش اول
عطار
در میزبانی سیمرغ
/ بخش دوم
عطار
در میزبانی سیمرغ
/ بخش سوم
عطار
در میزبانی سیمرغ
/ بخش چهارم
منبع: ایران
امروز
_______________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر
سياست و
اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نميباشند. حق ويرايش
اخبار و مقالات
ارسالی برای
هیئت تحریریۀ نشریه محفوظ است.
|