علی شاکری
زند
بختیار،
بازرگان و
روحانیت
ملاحظاتی
پیرامون
مقاله ی
«بازرگان،
روحانیت و
بختیار»1
بخش
دوم
نگاه
دوم مهندس
بازرگان به
روحانیت
ب ـ
مشروعیت
دولت ها
آقای
نویسنده ی
محترم از
آنجا که خود نیز
احساس می کند
که آنچه تا اینجا
گفته شده کسی
جز قانع
شدگان از پیش
را قانع نمی
سازد، باز چنین
اضافه می کند:
«در عین
حال به چند
نکته اشاره می
کنم تا موضوع
دقیق تر
شکافته شود:
«اول.
دولت بختیار در
شرایطی شکل
گرفته بود که
فاقد کمترین
مشروعیت
قانونی و
مردمی بود. در
واقع او زمانی
در دی ماه۵۷
به نخست وزیری
برگزیده شد
که رژیم پهلوی
بلکه رژیم
سلطنتی دو
هزار و پانصد
ساله عملا
منقرض شده
بود.
«
پادشاهی او
را به صدارت
برگزیده بود
که چند لحظه
بعد از کشور
خارج شد و در
واقع گریخت.
مجلسی به او
رأی اعتماد
داده بود که دیری
بود که تهی از
نمایندگان
مردم بود. حتی
شورای سلطنت
نیز با
استعفای رئیس
آن در برابر آیت
الله خمینی
به مثابه
رهبر انقلاب
دیگر نه
مشروعیت
داشت و نه
واقعیت خارجی.»
همینجا
بگوییم که این
ادعاهای اول
خود چند پاسخ
می طلبد.
یک
ـ پایه ی این
مشروعیت در
کجا
قرارداشت؟ این
پایه در همان
قانون اساسی
مشروطه بود
که تا آن زمان
شاه به آن
تجاوز می
کرد، درست به
دلیل این
تجاوزات
مورد اعتراض
آزادیخواهانی
چون بختیار و
بازرگان
قرار داشت و
حال ناچاراز
تسلیم به رعایت
آن شده بود.
اگر می گویید
چون شاه
قانون اساسی
را زیر پا می
گذاشت، که می
گذاشت، خود
آن قانون هم
که تنها سند
حقانیت ملت
در برابر
تجاوزات او
بود اعتبارش
را از دست
داده بود این
نهایت تناقض
گویی خواهد
بود و در هیچ
محکمه ای در
جهان ارزش
قضایی ندارد.
آیا می توان
از آن تجاوزات
به زیان
قانون اساسی
نتیجه گرفت و
مدعی شد که: پس
باید قانون
اساسی
مشروطه هم که
محکم ترین
سند حاکمیت
ملت ایران بر
خود بود باید
به زباله دان
تاریخ
انداخته می
شد؛ یا می بایست
چنین می شد تا
ولایت فقیه
بجای آن بیاید؟
مخالفت بختیار
با تسلیم به
خواست های خودسرانه
ی خمینی درست
مخالفت با چنین
روندی بود! او
همه ی عمرِ
اجتماعیِ
خود را در راه
اجرای صحیح این
قانون
مبارزه کرده
و صدمات و
زجرهای
مترتب بر چنین
مبارزه ای را
به جان خریده
بود؛ حال چرا
باید به
وسوسه های بی
قانونی گری
خطرناک تری
که جنایات
ناشی از آن را
در تاریخ فاشیسم
و بلشویسم
خوانده و در
آلمان هیتلری
هم به چشم خود
دیده بود تسلیم
می شد؟
دو
ـ به مشروعیت
راًی مجلس
بازگردیم.
منِ راقم این
سطور همیشه
به مصدق و راه
او اعتقاد
داشته ام و
دارم. اما بختیار
هم به این راه
معتقد بود. می
گویید حکم را
از شاهی گرفت
که در حال
فرار بود؛
بماند که این
جمله ی اخیر
قدری مبالغه
آمیز هم هست.
اما با اینکه
رضاشاه هم
واقعأ در حال
فرار اجباری
فرزندش را
برای جانشینی
تعیین کرد این
فرزند او در
برابر مجلسی
که در زمان
سلطنت پدرش
انتخاب شده
بود حاضر
شد؛ محمد رضا
ولیعهد در
برابر چنین
مجلسی به
قانون اساسی
مشروطه
سوگند خورد و
با تاًییدِ
آن به پادشاهی
منصوب شد. این
ها مقدمه بود.
و حال به اصل می
رسیم. آن اصل
چنین است: مصدق
که در مجلس
ششم از سوگند
خوردن به
سلطنت رضاشاه
سر باز زده
بود در مجلس
چهاردهم به
پادشاهی
فرزندش
سوگند
وفاداری
خورد و به
سوگند خود تا
آخرین روز
وفادار
ماند؛ همان
پادشاهی که
سلطنتش مورد
تاًیید مجلس
انتخاب شده
در زمان پدر دیکتاتورش
قرار گرفته
بود. چرا؟ نه
از این رو که
دربار و
دستگاه اداری
بازمانده از
رضاشاه را
چندان شایسته
ی اعتماد می
دانست؛ بل
تنها از این
جهت که باید میان
دو بد یا دو
خطر یکی را
انتخاب می
کرد. یکی از
آنها، هرج و
مرج و آشوب در
کشورِ اشغال
شده، و چه بسا
از هم پاشیدنِ
آن بود و دیگری
بازگشت به
قانون اساسی
مشروطه با
همه ی معایب
خاندان
سلطنتی باقی
مانده از
رضاشاه و پلیس
فاسد و ارتش بی
لیاقت و
وزارتخانه
هایش. همه ی اینها
برای آنکه
فَرَجی حاصل
شود و ملت با
کشیدن نفسی
به خود آید و
مکانیسم های
دموکراسی
خود مانند
احزاب، سندیکاها
و مطبوعات را
زنده کند.
مجلسی که بختیار
از آن راًی
اعتماد
خواست، چون
مانند مصدق
به ترتیبات
اصولی نصب
دولت ها در
حکومت
مشروطه به
سختی پایبند
بود، باری، این
مجلس نیز
نامشروع
تراز مجلس هایی
نبود که محمد
رضاشاه را
تاًیید کرده
بودند یا
مصدق در
برابر آنها
به او سوگند
وفاداری یاد
کرده بود؛ یا
حتی مجلس هایی
که به نخست وزیری
مصدق راًی
تمایل و
اعتماد داده
بودند. ازاین
لحاظ تفاوت
ها در شدت و
ضعف بود نه در
اصل. باید دانست
که حقوق از این
جهت که سیستمی
است صوری،
بطوری که در
آن تفکیک شکل
از مضمون اگر
غیرممکن
نباشد بسیار
دشوارمی نماید،
با منطق و ریاضیات
مقایسه شده
است. بدین جهت
در بحث از
مشروعیت
حقوقی هر امر یا
عملی همواره
به رعایت ترتیبات
صوری اهمیت
درجه ی اول
داده می شود زیرا
مضمون
آنها از صورتشان
ناشی می شود.
همه ی سیستم
دفاعی مصدق
در دیوان
داوری لاهه،
و در دادگاه
نظامی بعد از 28
مرداد، برهمین
دیدگاه
استوار بود؛
آنجا می گفت
ملی کردن صنایع
یک کشور که از
حاکیمت ملی
آن ناشی می
شود امری داخلی
است و دیوان
لاهه محل رسیدگی
به دعواهای میان
دولت ها؛ و اینجا
می گفت در
مشروطه ی ما
پادشاه بدون
راًی مجلس حق
عزل و نصب
نخست وزیر را
ندارد و تازه
چنین عزلی حتی
اگر خلاف
قانون نباشد
چرا باید بعد
از نیمه شب به
آن صورتابلاغ
شود که شد.
حقوق همه ی
مضمون خود را
در صورت
منعکس می کند.
پس معلوم می
شود که اجبار
و حتی اصرار
بختیار به
گرفتن راًی
اعتماد از
مجلس، برای
آنکه نخست وزیری
اش ناشی از
شخص پادشاه
نشده باشد،
نه آنکه از
مشروعیت او چیزی
نمی کاست، که
به عکس پایبندی
شدید او به
قانون را
نشان می داد؛
محتوی "دِ
فاکتوی"
مجلس هرچه می
خواست باشد.
سوم.
انقراض
سلطنت هم نه پیش
از نخست وزیری
شاپور بختیار
که با برقراری
جمهوری
اسلامی آقای
خمینی اعلام
شد. این
انقراض
البته می
توانست در
دوران نخست
وزیری شاپور
بختیارهم،
چنانکه خود
او چند بار
اشاره کرده
بود، صورت بگیرد،
اگر او فرصت یافته
بود تا با
برقراری
حداقل آرامش یا
به انتخابات
جدیدی اقدام
کند یا در
مورد شکل
نظام بعدی
همه پرسی
متمدنانه ای
برگذار نماید؛
چنانکه در
کتاب یکرنگی
نیز به وجود این
امکان و به سلیقه
ی باطنی و شخصی
خود به جمهوری
خواهی اشاره
کرده است.
ادعای
انقراض
سلطنت پیش از
وقوع این دو
فرض تنها
همان وارونه
خواندن تاریخ
است که نویسنده
ی محترم دیگران
را از آن منع می
کند. در تاریخ
هر واقعه ای
تا زمانی که
هنوز رخ
نداده است
همچنان مجازی
است؛ جز برای
کسانی که به
نوعی
آخرالزمان یا
به گونه ای از
جبر تاریخ
اعتقاد
دارند؛
والبته هریک
از آنان نیز
به "جبر تاریخی"
خاص خود عقیده
دارند و از
آنِ دیگران
را ناوارد می
دانند؛
مؤمنان
زرتشتی به
ظهور یکی از
سوشیانس ها،
مسیحیان و پیروان
آیین یهود
هرکدام به
بازگشت مسیحای
خود و شیعیان
به ظهور مهدی
موعود و
مارکسیست های
جزمی به حرکت
اجباری تاریخ
در یک جهت معین!
اما اگر
واقعأ چنین
بود، یعنی
همه ی وقایع آینده
از پیش تعیین
شده بود، آدمیان
باید به
کارهای
روزمره
پرداخته در
امور جمعی
دست روی دست می
گذاشتند تا
بشود آنچه
"قرار است" جبرأ
بشود! و به این
حساب سخن از
هرگونه اختیاری
بی معنی می
بود و هیچ
مبارزه یا
مقاومتی که
از رجحان های
بنی آدم سرچشمه
می گیرد نباید
صورت می گرفت.
آیا کسی می
تواند ادعا
کند که در
صورت وقوع
حادثه ای،
مثلأ مخالفت
سرفرماندهی
ارتش آلمان،
که می توانست
مانع عبور لنین
از خطوط نظامی
آن کشور و
ورود او به
پتروگراد
شود، یا
دستکم آن را
چند ماه به
تاًخیر بیاندازد
همه ی تاکتیک
های بلشویک
ها، از سوم
آوریل ۱۹۱۷،
روز ورود لنین،
تا پایان
اکتبر، که
مجلس مؤسسان
ناشی از
انقلاب فوریه
نیز انتخاب
شده بود،
آنقدر ثمر
داده بود که
آنان
بتوانند
کودتای
تروتسکی ــ
لنین را، که
به آن جامه ی
"قیام کنگره ی
سرتاسری
شوراها" را
پوشاندند،
عملی سازند؟
اگر یکی از
چند توطئه ای
که علیه جان هیتلر
صورت گرفت نتیجه
ی مورد نظر را
داده بود آیا
جنگ جهانی
دوم، که در
توطئه ی ۸
نوامبر۱۹۳۹
تازه وارد
مرحله ی
اشغال
لهستان شده
بود، با آن
دامنه ی وسیع
بعدی و جنایات
آن ادامه می یافت؛
بخصوص توطئه ی
اخیر که در
مونیخ رخ داد
و هیتلر، چون
به دلیل وضع
نامساعد جوی
برای پرواز،
سیزده دقیقه
زود تر از
زمان معهود
محل تجمع را
ترک کرده بود
تا با ترن سفر
کند در
انفجاری که
هشت کشته به
جای گذاشت
کشته نشد. اگر
صدام حسین به
ناگهان و
درست در زمانی
که به سود
کارآقای خمینی
تمام شد او را
ازعراق
نرانده بود، یا
حتی رانده
بود اما کویت
وی را به خاک
خود راه می
داد، آیا پای
آقای خمینی
به پاریس می
رسید که آن
کرسی تبلیغاتی
وسیع و جهانی
را که درعراق
به خواب هم ندیده
بود در اختیار
بگیرد و توده
های غیرسیاسی
کشور را ده
برابر بیشتر
تحریک کند. نه
اجازه ی
پنهانی
فرماندهی
ارتش آلمان
به لنین برای
آنکه در یک
واگن پلمب
شده از خاک
آلمان عبور
کند و به پتروگراد
وارد شود نتیجه
ی جبر تاریخ
بود، نه خروج
تصادفی هیتلر
از محل
انفجار بمبی
که در مونیخ
برایش
گذاشته
بودند ناشی
از "قوانین"
فرضی تاریخ
بود، و نه
خودداری کویت
از پذیرفتن
آقای خمینی
به خاک خود؛ هیچیک
از این پیشآمدها
نتیجه ی یک
قانون محتوم یا
یک طرح تاریخی
لازم الوقوع
نبوده است. اینها
همه از زمره ی
تصادفاتی
است که حوادث
تاریخی را در
جهت های غیرقابل
پیش بینی و
کنترل سوق می
دهد و هیچ کس
نمی تواند
مدعی شود که
آنها قهری وغیرقابل
اجتناب اند؛
مگر آنان که
در وقوع هر
حادثه ای مشیت
الهی را می بینند،
یا کسانی که
به جبری مکانیکی،
ازنوع حتمیت
بیان شده در
"دترمینیسم
لاپلاسیِ" فیزیک
قرن نوزدهم باور
دارند؛ دترمینیسمی
که در نظر فیزیکدانان
امروز ناقص،
جامد و مندرس
می نماید9.
و همانجا
آقای نویسنده
اضافه می کند:
«در این
موقعیت دولت
بختیار چه
موقعیت و
مشروعیتی
داشت که شخصیتی
چون بازرگان
و یا هر عنصر
ملی دیگری
جبهه انقلاب
و مردم و رهبری
انقلاب را
رها کند و در
کنار کسی بایستد
که که حتی
دوستان دیرین
و گروه او یعنی
جبهه ملی او
را خائن
شناخته و از
جبهه اخراج
کرده بودند؟»
درباره
ی آن " دوستان
دیرین و گروه
او یعنی جبهه
ملی" امیدوارم
بتوانم بزودی
در جای دیگری
بنویسم. اما
پاسخ به همه ی
این پرسش ها،
حتی با لحن
ناروا و
زننده ی آن،
چه امروز و چه
آن روز بستگی
به زاویه ای
دارد که کسی
از آن به
اوضاع می
نگرد یا می
نگریسته است.
کسانی که
برآنند که باید
"رضا به داده
داده شود" و
به آنچه
در حال وقوع
می نماید تسلیم
شد آن روز هم
البته می بایست
به سویی می
رفتند که باد
بدان سو می وزید
و بعد هم نام
آن باد را
موقعیت، یا
مشیت، یا حتمیت
تاریخی
بگذارند و دلیل
مشروعیتش
بخوانند! اما
این مشروعیتی
است برای بعد
از وقوع
حادثه، و خاص
کسانی که تاریخ
را از پایان می
خوانند. اما
برای آنان که
حاضر نیستند
خود را دست
بسته تسلیم
حوادث کنند،
هرقدر هم که
بادی که به سوی
این حوادث می
راند قوی
باشد، هیچیک
از اینها نه
حجت است نه
موجد مشروعیت.
حتی آن
دوستان دکتر
بختیار هم که
او را تنها
گذاشتند به
سرعت خود نیز
تنها ماندند
و اکثرأ
درغربت و
تنهایی غم
انگیزی دور
از خاک وطن
جهان را ترک
کردند. می
ماند خود
مهندس
بازرگان.
آیا
می توان گفت
که سرنوشت
مهندس
بازرگان، به
صرف اینکه
دوران نخست
وزیری او چند
صباحی از دوران
بختیار
طولانی تر
بود، سرفرازی
بیشتری برای
او آورد؟ به هیچ
وجه. و شاید
خود بازرگان
از هرکس دیگر
به این معنی بیشتر
آگاهی داشت؛
بازرگانی که
اصطلاح"
چاقوی بدون تیغه"
را، که
درباره ی
دولت خود
بکار می برد،
معروف کرد؛
بازرگانی که
گفت"سه سه
بار، نُه
بار، غلط کردیم
که انقلاب
کردیم!"
بازرگانی که
شب و روز شاهد
اعدام های دیو
سیرتانه ای
بود که یکی از
آنها را هم
تاًیید نمی
کرد اما قدرت
جلوگیری از یکی
از آنها را هم
نداشت؛ چه
"چاقوی بدون
تیغه ی" او
قادر به
انجام هیچ
تصمیمی نبود
که پیشاپیش
عمال خمینی
خلاف آن را
نکرده باشند.
آیا بازرگان
متدین اما
انسان دوست و
وطن پرست
درحالی که
ناچار بود
درکمال
ناتوانی به این
حوادث شوم
بنگرد، می
توانست
احساس رنج و
تحقیر و توهینی
جانگزا
نکند؟ آیا کسی
می تواند بگوید
آن بختیاری
که محکم بر سر
عقیده و گفته
اش ایستاد و
به نهیب های
خمینی از جا
درنرفت، نه
مجذوب او شد و
نه مرعوب او،
از بازرگانی
که ثمره ی عمری
ایستادگی در
برابر زورگویی
های شاه را در
پای جبار
خوانخوارتری
نثار کرد، بیشتر
تحقیر شد.
کاسه های داغ
تر از آش از هر
کس نمی
آموزند باید
دست کم از خود
بازرگان بیاموزند
که هرگز کلامی
در قَدحِ بختیار
بر زبان
نراند، به این
نشانی که بختیار
هم، اگر
بناچار از
بازرگان
انتقادی
کرد، نه در
خلوت و نه در
جِلوت، هرگز
کلامی خلاف
رسم دیرین
دوستی شان علیه
او بر زبان
نراند؟
و این هم
از حجت
"دوم":
«دوم. فرض
کنیم که
بازرگان چنین
کرده بود چه
اتفاق می
افتاد؟ آیا
دولت بی بنیاد
بختیار
مشروعیت پیدا
می کرد و تقویت
می شد و می
ماند و ما
امروز به
دموکراسی رسیده
بودیم؟ گفتن
ندارد که اگر
بازرگان در
کنار بختیار
قرار گرفته
بود امروز او
نیز تمام
موجودیت و
سوابق و
لواحق خود را
از دست داده
بود و حداکثر
در حد بختیار
اعتبار داشت.
به ویژه باید
توجه داشت که
انتخاب چنین
گزینه ای یک
انتخاب شخصی
نبود چرا که [زیرا]
به معنای
تباه شدن و
حداقل بی آینده
شدن مجموعه
قابل توجهی
از دوستان و یاران
فکری و سیاسی
او هم بود. بر
اساس قاعده
عقلایی هزینه-فایده
هم باشد در آن
زمان
بازرگان نمی
توانست دست
به چنین قمار
از پیش باخته
بزند.»
شگفت انگیز
این است که نویسنده
ی محترم خطر
کردن تاریخی
بختیار را "
قمار" می
خواند و تصمیم
بازرگان
را،که آن هم
بازنده بود،
و به دلائلی
که شرح آنها
رفت، از پیش
بازنده بود،
پیروی از
قاعده ی عقلایی!
آنچه نویسنده
ی محترم اینجا
"قاعده ی
عقلاییِ" هزینه
ـ فایده می
نامد در این
زمینه ی معین
چیزی جز
دستور العملی
نیست که
سوداگران
بکار بندند و
شایسته ی
آرمانخواهانی
نیست که در
طلب گوهر
والای مقصود
از همه چیز میگذرند
و به قول
خواجه ی شیراز
می گویند باید
"سود و سرمایه
بسوزی و
محابا نکنی". حال
تازه باید دید
که در این
سوداگری،
اگر این ظن
نادرست
را درباره
مهندس
بازرگان بپسندیم،
او و دوستانش
چه سودی
بردند که با
مقاومتِ به
موقع در
برابر خطر سلطه
ی خوفناک ولایت
فقیه و منادی
آن، یا دست کم
کمک نکردن به
او، که نویسنده
خود می گوید
بازرگان نیز
نسبت به آزادیخواهی
اش دچار"تردیدهایی"
شده بود، نمی
بردند؟
نویسنده ی
محترم می گوید
پیوستن به
بختیار برای
او بُردی نمی
داشت. نخست باید
گفت آن مرحوم
اگر در پی برد
شخصی نبود،
که ما فرض را
بر این شق می
گذاریم، با
نپیوستن به
راه دوست دیرینش
و تمکین، آری،
تمکین
به خمینی حتی
باخت بزرگی نیز
کرد؟ گذشته
از اینکه
چنانکه گفتیم
بنای هیچ تصمیم
تاریخی را بر
حتمیت نمی بایست
گذاشت و باید
توجه داشته
باشیم که بخت
موفقیت آزادیخواهان
در برقراری
پایدار آزادی،
درهمراهی با
بختیاری که
همه ی آزادیخواهان
دیگر نیز در
کنار او دست
به دست هم می
دادند تا راه
زیادت
خواهان جدید
را سد کنند،
بسی بیشتر می
بود تا با بختیاری
که هم تنها
گذاشته می شد
و هم دوستانش
را درصف
دشمنان قسم
خورده ی آزادی
می یافت. این یکی
از قضایای
ثابت شده و
نتایج عملیِ
نظریه ی علمیِ"بازی
ها"ست (game theory – théorie des jeux)، که
حتی در اینگونه
موقعیت ها،
که نه تنها
الزامأ دو
طرف بلکه دو یا
چند طرف حضور
دارند،
سرنوشت "بازی"
می تواند
هرلحظه با
نوع "اتحادها"
دگرگون گردد.
اینجاست
که بار دیگر
روشن می شود
که همه چیز از
پیش تعیین
نشده است و
تصمیماتِ هریک
از ما می
تواند گوشه ای
از واقعیت و
گاه حتی مسیر
کلی آن را
دگرگون کند؟
و
حجت سوم نویسنده
از این قرار
است:
« سوم.
امروز به
گونه ای
مسئله مطرح می
شود که گویی
بختیار یک نیروی
دموکرات و ملی
بود و از این
رو همه می بایست
خود را با او
هماهنگ می
کردند و بر
اساس چنین
تصوری از شخصیتی
چون بازرگان
توقع بوده که
در کنار او
قرار بگیرد نه
در کنار نیروهای
مذهبی و
روحانی که جریان
دیگری بودند
و به هر رو ملی
و دمکرات
نبودند. اما
این تصور پسینی
و اکنونی است
و در مقطع
انقلاب
کاملا بر عکس
می نمود. در آن
زمان رهبر
روحانی
انقلاب منادی
آزادی و
عدالت و
قانون گرایی
و ملت خواهی
بودند و تقریبا
تمام مردم و
جریانهای
مختلف و حتی
متضاد سیاسی
در کنار چنین
رهبری ایستاده
بودند.»[تاًکید
از ماست]
پاسخ
: این چندمین
بار است که نویسنده
اصرار دارد
درباره ی هشداری
که از قبل
داده شده بود
و تجربه ی عملی
صحت آن را
ثابت کرده
است، بطورغیر
منطقی بگوید
"ایین تصوری
پسینی و کنونی
است". و ما نیز
فقط از روی
ناچاری چند
بار گفتیم و
باید تکرار
کنیم که
برخلاف ادعا یا
پندار نویسنده
ی محترم این
تصور «پسینی و
اکنونی» نیست؛
و در اصل هم
اکنون دیگر یک
تصور نیست.
نام امروزین
آن داوری تاریخ
است. نویسنده ی
محترم ما از این
ادعا آغاز می
کند که در آن
زمان حق با
بختیار
نبوده چون
هنوز معلوم
نبوده که "نیروهای
مذهبی و
روحانی که جریان
دیگری بودند
و به هر رو ملی
و دموکرات
نبودند..."؛ "به
هر رو"یی که
در فارسی "به
هر حال" معنی
می دهد، یعنی
صرف نظر از
شرایط زمان و
مکان. و بعد
همچنان نتیجه
می گیرد که
اکنون هم که
اوضاع به راه
دیگری رفته
باز دلیل بر
آن نیست که در
آن زمان سخن
او حق بوده
است. باید پرسید
پس حقانیت
سخن یک شخص را
با چه معیاری
می توان سنجید.
اگر در زمانی
که سخن ادا می
شد ادعا کنیم
که آن ادعایی
بوده "پیشینی"
و نادرست چون
ظواهر خلاف
آن را به برخی
از ما نشان می
داده، آیا پس
از آن هم که سیر
حوادث صحت
همه ی پیش بینی
های گوینده
را، که به بهای
جان و هستی اش
نیز تمام
شده، به تمام
و کمال تاًیید
کرد باز هم
شرط انصاف
است که بگوییم
که سخن از صحت
آن سخن "پسینی"
است، و، فی المثل،
گفتن آن آسان
است؟ آیا به
چنین براهینی،
اگر حمل بر
اهانت نشود
که قصد ما نیست،
نباید خندید.
مظلوم
و مغبون آن
حقگویی که نه
در زمان
گفتنِ حق، که
هنوز حقانیت
او بر همه
روشن نبود، و
دست کم هنوز
تجربه در مورد
صحت نظرش برای
همه رخ نداده
بود، به او حق
داده شد و نه
پس از آنکه
هرچه
مخالفانش از
سر ناآزمودگی
یا از سرِ
طمع
شخصی ادعا
کرده بودند
غلط درآمد و
تجربه به
درستیِ پیش بینی
او حکم کرد. آیا
تا زمانی که
درجه ی انصاف
ما این است
مستحق آنچه می
کشیم نیستیم؟
آقای نویسنده
ی محترم می نویسد
"گویی بختیار
یک نیروی
دموکرات و ملی
بود و از این
رو... همه بایست
خود را با او
هماهنگ می
کردند..." این
را که او تا چه
اندازه "یک نیرو"
بود به انصاف
خواننده
واگذار می کنیم،
زیرا نیروی
حقیقت یک
بُعد معنوی
دارد، و یک
بعد اجتماعی
که می تواند
بُعد اول را
تحقق بخشد، و
آن بعد نخست را
نمی توان با
ترازوهای
سوداگری
اندازه گرفت.
اما قضاوت
دراین باره
را که آیا او
دموکرات و ملی
بود نه فقط
امروز که
حقانیت پیش بینی
او به تجربه
هم ثابت شده،
که آن زمان هم
فقط مغرضان می
توانستند
منکر شوند؛
حتی خمینی هم
که نمی
توانست چیزی
به او ببندد
در ابتدا و در
خلوت درباره ی
او با تمجید
سخن گفته بود
و صفاتی چون:«
هوشمند،
کاردان،
پاکدامن،
دارای ریشه
های عمیق در
کشور و جز اینها»
را به او نسبت
داده بود، و
به کسانی که می
دانست به گوش
من می رسانند
گفته بود« من
علیه بختیار
حرفی ندارم»10؛
اما پس از
مشاهده ی
سرسختی او
علنأ گفت" ما
اینها را می
شناسیم؛ خوی
بیابانی
دارند"(!)؛
اظهاری که به
هیچ وجه سیاسی
نیست و یک پیشداوری
ناپسند
درباره ی عشایر
بختیاری
است، که در حقیقت
شامل همه ی
عشایر کشور می
شود. اما
درباره ی
شاپور بختیار
البته این"خوی
بیابانی"
ناخواسته یک
ستایش هم بود
چه تجربه نشان
داد که معنی
آن داشتن سرِ
نترس بود. و
الحق که
مقابله با خمینی
برای جلوگیری
از اینکه
قدرت را قبضه
کند کار هرکس
نبود چون سرِ
نترس می
خواست؛ سرِ
نترسی چون
مصدق در مجلس
پنجم مشروطه
وقتی پس از
ادای شهادتین
با سرسختی علیه
انتقال
سلطنت از
قاجاریه به
خاندان رضاخان
سخن گفت.
نویسنده
ی محترم
آنگاه چنین
ادامه می دهد:
« به
عبارت روشن
تر در سال ۵۶-۷۸
اکثریت قریب
به اتفاق ملت
سی و شش میلیونی
ایران در یک
طرف ایستاده
بودند و در سوی
دیگر شاه و
بختیار و
شماری اندک
از وفاداران
به نظام
سلطنتی. بر
خلاف تصور
عده ای در آن
زمان بختیار
در جبهه خائنان
به انقلاب و
قانون اساسی
و مردم قرار
داشت.»[ت. ا]
این
پارگراف را
باید از
شاهکارهای
اقامه ی
برهان بشمار
آورد؛ زیرا اینجا
باید توضیح
دهیم که نه
انقلاب و
قانون اساسی
همسنگ اند و
نه ناچار خیانت
به آنها! خیانت
مفهومی است
بسیار سنگین،
هم از لحاظ
حقوقی و هم در
قلمرو اخلاقی،
و نمی توان
آنرا بجا و
نابجا بکار
برد. هر شخص
معمولأ به
اموری تعهد
اخلاقی یا
حقوقی دارد و
تنها در
مواردی که از
این تعهدات
خود بی دلیل و
توضیحی عدول
کند می گویند
خیانت کرده
است. مانند
شهروند به
منافع
کشورش، یا در
اخلاق و حقوق
خانوادگی،
عدول همسری
که قول
وفاداری به
همسر دیگر
داده از این
قول و تعهدش.
بختیار خود
را در قبال
قانون اساسی،
که برای اجرای
صحیح آن
مبارزه کرده
بود، و منافع
عالیه ی ملت
ایران که
شمول آن از
مردمان زنده ی
یک نسل در می
گذرد و به
رفتگان و آیندگان
می رسد،
متعهد می
دانست نه در
برابر
انقلابی با
اهداف
نامعلوم که
به دنبال آن
نبود.
نویسنده ی
محترم می گوید
«شاه و بختیار
و شماری اندک
از وفاداران
به سلطنت در یک
طرف ایستاده
بودند»، و
تصور می کند
که با چنین
سخنی این
ادعای بی پایه
را درباره ی
کسی که شرط
اول پذیرفتن
هرگونه سمتی
را کوتاه شدن
دست شاه از
همه ی امور
کشور و در این
مورد
استثنائی،
حتی خروج او
از کشور قرار
داد، به کرسی
نشانده است.
اما این ادعا
سست تر از آن
است که کمترین
مکثی پیرامون
آن لازم باشد.
چنانکه
بارها در این
باره پرسیده
ایم آیا اگر
خواست بختیار
"ایستادن در
کنار شاه و
وفاداران به
سلطنت..." بود، بهتر
نمی بود که این
کار را در
دوران
قدرقدرتی
شاه می کرد،
که کسان بسیاری
کردند و اکثر
آنان چون او
فدا هم نشدند.
آیا استفاده
از واژه ی
"خائنان به
انقلاب" یک
دشنام ناروا
و زننده به کسی
نیست که خود
را نه به
انقلاب "شکوهمند"
اسلامیِ این
دشنام
دهندگان، که
فقط در برابر
مصالح عالیه ی
ملت ایران یعنی
حاکمیت ملی
و سند تاریخی
آن که قانون
اساسی بود،
متعهد می
دانست و به
عکس پشت
کردن
غافلانه به
این سند را
خطایی
مرگبار و
نابخشودنی،
و زیر پا
نهادن عامدانه
ی آن را خیانت
به ملت می
دانست. چون
انقلاب اگر
معنایی می
توانست
داشته باشد
امری بود که
هنوز تحقق نیافته
بود و خیانت
به آن هنوز
معنی نداشت؛
و اگر مراد نویسنده
را خیانت به قیام
ملت علیه دیکتاتوری
بدانیم
آنگاه می گوییم
کار بختیار
خدمت به این قیام
بود برای
تحقق هدف های
روشن آن. و با این
اوصاف گفتن اینکه
او(بختیار) در
کنار شاه و ... ایستاده
بود چه معنایی
جز قلب حقیقت
از طریق یک
شعار می
تواند داشته
باشد. بسیار
بجاست که
گفته شود که
از استثنای
نوشته ها و
گفته های
دکتر مصدق
درباره
اعمال شاه،
در امضاء حکم
غیرقانونی
عزل وی و حکم
نخست وزیری زاهدی،
بخصوص در
محکمه ی نظامی
و دوران پس
ازآن، در
کتاب خاطرات
و تاًلمات
آن زنده یاد
که بگذریم،
من کسی دیگری
را نمی شناسم
که علیه محمد
رضاشاه و
سلطنت او
نوشته ای
کامل تر و
جامع تر از
آنچه شاپور
بختیار در
کتاب یکرنگی
ذکر کرده
است، آورده
باشد. به
جراًت می
توان گفت که این
کتاب حتی بیش
از آنکه یک
دفاعیه برای
خود او یا
نوشته ای علیه
خمینی باشد یک
ادعا نامه ی
همه جانبه علیه
سلطنت محمد
رضاشاه است؛
اما نه ادعا
نامه ای
بافته شده از
شعار و ناسزا
به سبک حزب
توده و حزب
الله، بلکه
شرحی مستدل
مبتنی بر توضیح
روش های غیرقانونی
سلطنت او و
تجاوزات
کوچک و بزرگش
به حقوق مسلم
و نوشته شده ی
ملت ایران در
قانون اساسی
و رسوم تثبیت
شده ی مشروطه.
در این زمینه
ها در نوشته ی
او درباره ی
محمد رضاشاه
کمترین گذشت
و ارفاقی دیده
نمی شود. حتی
در توضیحاتی
که درباره ی
علل شرط و پی
با پادشاه در
مورد خروج از
کشور می دهد،
قید می کند که این
شروط به دلیل
این روحیه و
منش او که به
تعهدات خود
پای بند نبود
و می توانست
با بهبود
اوضاع وضع
گذشته اش را
طلب کند
ضرورت حیاتی
داشت7.
اتهام خیانت
به مردم هم
مشمول همان
قاعده می شود.
هرگز کسی را
نمی یابید که خود
را خدمتگزار
مردم نخواند.
اینجا تاریخ
فرصت قضاوت
داده است و می
دهد. تا اینجا
می بینیم
آنان که برای
ارتکاب
تبهکاری های
خود به نام
انقلاب ادعای
خدمت به مردم
را سپر بلا می کردند
امروز به کجا
رسیده اند.
می ماند
خیانت به
قانون اساسی
که بالاتر
چند نکته پیرامون
آن گفته شد. و اینجا
درست آن جایی
است که مانند
مورد
"انقلاب" و
"مردم" نمی
توان با
سخنان کشدار
از معرکه بیرون
جست. لابد
کسانی که
اتهام خیانت
به قانون
اساسی را به
بختیار می
زنند، به
عنوان کسانی
که درجبهه ی
مخالف او ایستاده
اند باید خود
خدمتگزار یا
مدافع قانون
اساسی بوده
باشند؛ و قدمی
یا قلمی هم در
این راه زده
باشند. اما
چگونه است که
ما نام این
مدافعان
قانون اساسی
را نمی شناسیم.
و آیا اینان
همان کسانی نیستند
که به
رفراندم کذایی
خمینی برای
تشکیل جمهوری
اسلامی راًی
موافق دادند
و وضع قانون
اساسی از طرف
مجمع خبرگان
را که مترادف
لغو و انهدام
قانون اساسی
مشروطه با
تمام
دستاوردهای
مردمسالارانه
ی آن بود، پذیرفتند
و بعضأ با
شرکت در
انتخابات
مجالس و سمت
های دیگر
برآن صحه ی
تام
گذاردند؟ آیا
چنین کسانی
در آن مقام
قرار دارند
که امروز دیگر
سنگ دفاع از
قانون اساسی
مشروطه را به
سینه بزنند و
بتوانند"خائنان"
به آن را تعیین
کنند؟ کجا
بودند آقای
نویسنده ی
محترم در سالیان
درازی که بختیار
تنها به نام
دفاع
سرسختانه از
قانون اساسی
و استقلال
کشور روانه ی
زندان می شد.
بخش مهمی از
کتاب او، یکرنگی،
به شرح
تجاوزات شاه
و پدرش به
قانون اساسی،
و مبارزات
مصدق برای
رعایت آن
اختصاص
دارد؛ و
درباره ی خود
نیز تکیه ی
اصلی او در
مورد شاه
همان نقض
قانون اساسی
است. دراین
باره از جمله
به این نکته
بر می خوریم
که، می نویسد:«
چند ماه پس از
رفتن من
روزنامه
نگار ایرانی
شجاعی نوشته
بود "می
خواهند آقای
هویدا را
اعدام کنند زیرا
قانون اساسی
را رعایت نمی
کرد و می
خواهند آقای
بختیار را هم
اعدام کنند زیرا
می خواست
مطابق قانون
اساسی عمل
کند. کشور غریبی
داریم!"»
و
در خارج از
زندان هم با
وجود مدارک
تحصیلی کم نظیری
که داشت نه
فقط از تدریس
در دانشگاه،
که می بایست
حق عادی او
محسوب می شد،
محروم بود که
حتی از دسترسی
او به مشاغل
عادی نیز که
برای امرار
معاش به آن نیازمند
بود ممانعت می
کردند؟ همان
سالهایی که
چون به
ابتکار ملکه ی
کشور یا
خانواده ی او
که خویشاوندان
درجه ی یک او
بودند در
زندان به او پیام
داده شد که می
تواند به
بالاترین
مقامات کشور
دست یابد و
شرط آن فقط این
است که در پشتیبانی
از مصدق اندکی
کوتاه بیاید
او پیام
دهندگان را
به جهنم
حواله داده
بود.
این
دلیل که به
فرض نویسنده ی
محترم ادعا
کند در آن سالیان
دراز هنوز
کودک و سپس
نوجوانی بیش
نبوده و ازاین
حقایق اطلاعی
ندارد برای
کسی قانع
کننده نیست. زیرا
داوری
درباره ی
زندگی و شرف
هموطنی که
همه چیز خود
را در راه
آرمان آزادیخواهانه
و استقلال
طلبانه اش
فدا کرده
مستلزم کسب
آگاهی کامل
درباره ی همه
دوران ها و
جوانب
زندگانی
اوست؛ و این
است آنچه باید
داوری
مردمان دانش
آموخته و منصف
را از قضاوت یک
فرد عامی
متمایز سازد.
آقای نویسنده
ی محترم
آنگاه چنین
ادامه می
دهد:
«البته
امروز که شرایط
دیگر است و به
دلیل ناکامی
های جمهوری
اسلامی
["ناکامی ها" یا
فجایع؟]تا
حدودی آزادیخواهان
و مخالفان
آزادی جا به
جا شده [عجبا!]
و نسل امروز
که از وضعیت
موجود به
ستوه آمده
اند، می توان
همه چیز را
باژگونه
نشان داد ؛و
تاریخ
وارونه ای
نوشت و مومیایی
شده ی مردگان
را به تماشا
گذاشت.»
از
اصطلاح
زننده ی "مومیایی
شده ی
مردگان"، نتیجه
ی تاًسی به این
سخن زشت خمینی
که درباره ی
مصدق گفته
بود"رها کنید
آن مشت استخوان
را"، که بگذریم،
درباره ی اینگونه
تجاهل
العارفین
قبلأ گفتیم
که اگر بگوییم
بختیار از
ابتدا همه ی این
مصائب و فجایع
را پیش بینی
کرد و درباره ی
آنها صدها
بار هشدار
داد، می گویند
آن روز که ما (و
مهندس
بازرگان) نمی
دانستیم، پس
او از کجا می
دانست مگر پیغمبر
بود؛ و چون
بگوییم همه ی
حوادث بعدی
صحت هشدارهای
او را ثابت
کرد می گویند
شما می خواهید
تاریخ را
"باژگونه"
بخوانید!
معلوم نیست
تاریخ را در
چه جهتی باید
خواند که
مورد اعتراض
مغالطه گران
قرار نگیرد؛
مغالطه گرانی
که درباره ی
برخی از آنان
بخوبی پیداست
که این احتجاجات
آشفته را نه
برای اقناع دیگران،
که هر روز بیشتر
به بختیار حق
می دهند،
بلکه بیشتر
برای قانع
کردن وجدان
معذب خویش و
رهایی از
عذاب وجدان
ابداع می
کنند؛ البته
آن دسته از
آنان که
وجدانی
دارند و
وجودشان را
غرض و مرض
تباه نکرده
است.
در این
پارگراف، جز
درپایان آن
که به اتهام ناروا
و ناپسند خیانت
به کشور و تشویق
صدام حسین به
تجاوز به خاک
ایران می رسیم،
مطلب واقعأ
جدیدی دیده
نمی شود.
باز همان
پرسش است که
"مگر بختیار
به واقع
دموکرات و ملی
بود؟" و
خواننده ی
محترم تصدیق
می کند که
پاسخ تکراری
به یک پرسش
مکرر اتلاف
وقت و نیروی
نویسنده و
خواننده
خواهد بود.
اما کار در همین
جا ختم نمی
شود. یکی از آن
مغالطه های پیشین
نیز به شکل دیگری
تکرار می شود.
یعنی
بعد می رسیم
به این
مغالطه که
گفته شود:
«
اگر بعدها
روشن شد رهبری
روحانی
انقلاب و پیروان
حزب اللهی او
دموکرت نیستند،
منطقا نمی
توان نتیجه
گرفت پس
مخالفان
انقلاب و با [ یا]
منتقدان خمینی
و پیروانش
دموکرات و ملی
بودند. چنان
که هنوز نیز
چنین است. بعدها
روشن شد که
بختیار نیز
چندان
دموکرات
نبوده و
استقلال و
حفظ منافع ملی
برای او اهمیتی
نداشته است.»[ت.
ا.]
آیا
همچنان نیازی
به تکرار هست
که نویسنده
از خود نمی
پرسد: اگر
آنچه بر او و
برخی دیگر"
بعدها روشن
شد»، یعنی اینکه
به قول خود
او«رهبری
روحانی
انقلاب و پیروان
حزب اللهی او
دموکرات نیستند»،
قبلأ بر کس دیگری
روشن بوده و
آن کس در آن
باره
قبلأ هشدارهای
مکرر داده
باشد، آنهم
نه از راه هوا
و هوس، بلکه
با احساس
مسئولیتی که
برای آن باید
دست از جان و
هستی می شست،
چون دموکرات
نبودن خمینی
بعدأ بر آنان
روشن شده، «منطقأ»
نمی توان آن
شخصی را که
قبلأ هشدار
داده بود
دموکرات
دانست؟ این
سخن با
استناد به
کدام منطق
ادا می شود؟
زهی
انصاف!
در واقع
کسانی که به اینگونه
مغالطات
متوسل می
شوند به یکی
از سه گروه زیر
تعلق دارند.
یکم ـ
گروه
مزدوران
نظام و
مغرضان. و نویسنده
ی مورد بحث ما
البته از اینان
نیست.
دوم ـ
گروه کوته
نظران و
نادانان. و ما
این دوصفت را
نیز شایسته ی
نویسنده ی
مورد بحث نمی
دانیم.
سوم ـ
کسانی که با
وجدان خویش
در نبردند. این
گروه که به هر
دلیل
دراعماق
وجود خویش به
واقعیت
اشتباه خود و
حقانیت مردی
که ملت را
ازخطای پشتیبانی
از خمینی
وعواقب
هولناک آن
برحذر داشته
بود کمابیش پی
برده اند
دانسته ـ
ندانسته
دچار عذاب
وجدان اند و
آنچه می گویند
و می نویسند بیش
از آنکه برای
اقناع دیگران
باشد برای
آرامش وجدان
خویش است.
به این
دلیل است که
از هر نوعی
آسمان و ریسمان
را به هم می
بافند تا این
وجدان معذب
را آرامش
بخشند.
و چون
خود نیز بخوبی
حس می کنند که
دراین کار
موفق نشده
اند سرانجام
برای شلیک تیر
خلاص به سراغ
کسی می روند
که قبلأ با
کارد
مزدوران
جمهوری
اسلامی سلاخی
شده است.
این تیرخلاص
ـ تیر خلاص به
زعم آنان ـ اتهام
ناروای تشویق
یا تحریک
صدام حسین به
حمله به ایران،
و ادعای
ظالمانه تر
همکاری با او
در این کار
است !
و ما به این
اتهام و
ناروا بودن
آن در بخش سوم
این مقاله می
پردازیم.
ادامه
دارد
بخش سوم:
تیر خلاص؛
مسئولیت ها
در شروع جنگ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 حسن
یوسفی اشکوری،
بازرگان،
روحانیت و
بختیار، سایت
ملی مذهبی،
اول بهمن 1391.
9 آنچه اینجا
با ذکر چند
مثال توضیح
داده شد و
ممکن است به
نظر بعضی یک
بحث ادبی و
فاقد پایه ی
علمی جلوه
کند در علوم
عصر ما، از فیزیک
گرفته تا زیست
شناسی، و حتی
علوم انسانی
چون اقتصاد و
تاریخ ـ به
معنای عام آن
ـ مباحث وسیعی
را در بر می گیرد.
هانری
پوَنکاره (Henri Poincaré)، ریاضی
دان بزرگ
فرانسوی
قرون نوزدهم
و بیستم، که
اکتشافات او
در همه ی زمینه
های فیزیک و
ازجمله در
مسائل مربوط
به فرآیندهایی
که تابع
تصادف اند
کاربردی
اساسی
داشته، و در
معرفت شناسی
نیز از
بزرگترین
صاحبنظران
بوده است، می
گوید: «[گاه] یک
علت بسیار
کوچک، که از دید
ما پنهان می
ماند، اثری
معتنابه پدید
می آورد که نمی
توانیم آن را
نبینیم، و
آنگاه می گوییم
این اثر زاییده
ی تصادف بوده
است.»(هانری
پوَنکاره، علم
و مِتُد،
فصل 4.؛ نقل از:
داوید
روئل، تصادف
و خائوس،
پاریس،
انتشارات اودیل
ژاکوب، 1991، ص. 63؛ (Davide
Ruelle, Hasard et chaos,
Odile Jacob, 1991, p. 63).
داوید
روئل که از نظریه
پردازان
بزرگ فیزیک تصادف
و از پایه
گذاران نظریه
ی فرآیندهای"خائوُسی"
(chaotique)
است خود در این
باره می گوید:
«من فکر می کنم
که تاریخ
بطور سیستماتیک
حوادثی را می
آفریند که
قابل پیش بینی
نیستند و[در
عین حال] نتایج
مهم و دراز
مدتی به
دنبال دارند.
فراموش نکنیم که
اغلب پیش می آید
که تصمیمی تعیین
کننده را یک
شخص واحد، یک
مرد سیاسی، می
گیرد که
در بسیاری
موارد وقتی زیر
فشارهای
لحظه ای
قرارگرفته
باشد باز هم به
صورتی قابل پیش
بینی تصمیم می
گیرد. ولی این
شخص اگرچه
هوشمند است و
عقلایی هم
عمل می کند
[احکامِ] نظریه
ی بازی
ها(چنانکه در
فصل 6 دیدیم؛ د.
ر.) او را ناچار
می سازد که
عنصری تصادفی
را در تصمیم
خود وارد کند
... در اوضاعی
که با یک درگیری
همراه است یک
تصمیم عقلایی
غالبأ حاوی
نوعی آشفتگی
کاملأ تعین یافته
است. تصمیم هایی
که تاریخ را
شکل می دهند،
حتی هنگامی
که بطور عقلایی
گرفته می
شوند، عنصری
تصادفی، غیر
قابل پیش بینی
را در کار
دخالت می
دهند.(داوید
روئل، همان،
ص. 120).
توضیح
: بجاست که
واژه یخائوس
که قدمای ما
به همین شکل
از یونانی
اخذ کرده
بودند و در
زبانهای
اروپای غربی
تلفظ های
گوناگونی
دارد، در
مورد
استعمال
کنونی آن در فیزیک
جدید نیز به
همین شکل قدیم
آن بکار رود. دیده
می شود که بعضی
از فیزیکدانان
ایرانی بجای
آن واژه ی
"آشوب" را
بکار می برند
که به هیچ وجه
بر معنایی که
در نظریه ی
خائوس از این
واژه افاده می
شود، دلالت
ندارد. نظریه ی
خائوس نه بر
عدم هرگونه
نظم در تسلسل
پدیده های فیزیک(یا
آشفتگی و
آشوب)، که به
عکس بر وجود
نظمی حساس تر
و پویا تر از
دترمینیسم
کلاسیک مبتنی
است.
.
لغتنامه
ی دهخدا:
«خائوس
. [ ] (اِخ )
بنابراعتقاد
یونانیان یکی
از خدایان
بوده و کنایه
از ظلمت در
بدو خلقت
جهان است .
(قاموس
الاعلام ترکی
).» .
در
مفهوم یونانیِ
خائوس، به آن
حالتی گفته می
شده که به نظریونانیان
جهان هیولا
پیش از یافتن
شکل و پیدایش
صورت ها
داشته است. در
فیزیک معاصر
از استعمال این
واژه بیشتر
بر این معنی یونانی
آن نظر دارند
و نه نوعی
آشفتگیِ
مطلق. و از این
لحاظ،
برخلاف یونانیان
که هیولا
را فاقد
هرگونه نظم و
صورت می
دانستند،
نظریه ی
ابوعلی سینا
درباره ی هیولا
که فقدان
هرگونه نظم
در آن را رد می
کند به معنای
امروزی
خائوس نزدیک
تر است.
10 شاپور بختیار،
همان، ص. 175 .
-Chapour Bakhtiar, op. cit., p. 141.
11 او در کتاب
خود در این
باره می نویسد:
« اگر با اطمینانی،
هرچند اندک،
می توانستم
احتمال دهم
که [شاه] قانون
اساسی را
محترم خواهد
شمرد با عزیمت
او به هر قیمت
مخالفت می
کردم. وقتی به وخامت
بیماری اش ظن
برده بودم،
اگر یقین
داشتم که به
نفع فرزندش
استعفا
خواهد داد از
این جهت هیچ
مسئله ای برای
من باقی نمی
ماند. نهادهای
کشور تثبیت می
شد و شاید پس
از دو سال، یا
سه یا چهار
سال من هم
خودم کنار می
رفتم. در این
صورت ایران
دورانی را
تحت یک سلطنت مشروطه،
با پادشاهی
که قانون
اساسی را
محترم شمرده
باشد،
گذارنده بود. اما
محمد رضاشاه
کسی نبود که
هرگز به چنین
وضعی گردن
نهد. من می
دانستم که نمی
توانم به او
اعتماد کنم.
افسوس که چنین
بود! چه ترجیح
می دادم که چنین
نمی بود.[ت. ا]
ـ
شاپور بختیار،
همان، صص. 182 ـ 183
-Chapour Bakhtiar, op. cit., p. 147
و در جای دیگری
در همین
کتاب می گوید
روز تودیع با
شاه و عزیمت
او وقتی ملکه
چند تن را نام
برد و گفت این
اشخاص اتهامی
ندارند آیا
ممکن است
دستور صدور
گذرنامه برای
آنها بدهید،
نام هایشان
را یادداشت
کردم و وعده
دادم که این
کار انجام پذیرد.
و سپس، قدری
معذب، چند
شخص دیگر را
که دارای
سوابق مشکوکی
بودند نام
برد. به عنوان
مثال یک مورد
از این وساطت
های شهبانو
برای
دادستان
نظامی
دادگاهی بود
که مصدق را
محاکمه کرده
بود. اما من این
خواهش را
مؤدبانه رد
کردم.
ـ پیشین،
ص. 188.
- Idem, p. 151.
_______________________________________________________________
مقالات
منتشر شده الزاما نقطه نظر، بيانگر
سياست و
اهداف نشریۀ اینترنتی
نهضت مقاومت
ملی ایران نميباشند. حق ويرايش
اخبار و مقالات
ارسالی برای هیئت
تحریریۀ نشریه محفوظ
است.
|