نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران

N A M I R

‏پنجشنبه‏، 2011‏/04‏/28

 

56-260411

ع. ش. زند

 

نخست باید آداب همرهی دانست       

طریق یاری و راه موافقت آموخت

بسا کس اند  ازاین مردمانِ آری گوی    

که دل به وسوسه ی راه دیگری دارند

بسا کس اند  که وقتی موافقان ره اند      

که خود نه جای همآهنگی است و همراهی !

بدین سبب

نخست باید آداب همرهی دانست   

 طریق یاری و راه موافقت آموخت

دکتر مصطفی رحیمی

مصدق

٭٭٭

بخش دوم

پیروان مصدق

اهداف، اصولِ کار و منشِ آنان

بخش دوم ـ ب

ملیون و وظائف ویژه ی آنان

 در یک نهضت احیاء فرهنگی

 

در پایان این گفتار با ذکر مجدد این جمله از سخنرانی تاریخی مصدق بزرگ در مجلس چهاردهم که در صفحات بالا نقل شده بود، آنجا که درباره ی دوران دیکتاتوری رضاشاه می گوید:

    «چون به کمیّت اهمیت می داد بر تعداد مدارس افزود و چون به کیفیت عقیده نداشت سطح معلومات تنزل کرد. کاروان معرفت به اروپا فرستاد، اما نخبه ی آنان را ناتوان و معدوم کرد.»

لازم است اضافه کنیم که وقوع فاجعه ای که انقلاب اسلامی نام گرفت بدون ابتلاء جامعه به درجه ی پیشرفته ای از انحطاط فرهنگی امکان پذیر نمی بود ـ یعنی همان " تنزل کیفی سطح معلومات" در همه ی زمینه ها و بویژه در فرهنگ سیاسی و اجتماعی کشور، که دکتر مصدق در جمله ی بالا می خواهد بالاخص درباره ی درس خواندگان توجه ما را بدان جلب  کند و تعداد مدارس و دانشگاه ها و انواع مختلف دیپلم های علمی مختلف، که فقط کمیت تحصیل کردگان  و دیپلم های صادر شده  را بیان می کند، به تنهایی قادر به جبران آن نبوده است؛ و فرهنگ زدایی عمومی تری که به موازات این تحول منفی و تحت تاًثیر عوامل گوناگون مؤثر در دوره های دیکتاتوری، دامنگیر جامعه از صدر تا ذیل آن گردیده است.

چنین شد که آن بخش از جامعه که سالیان دراز در انتظار مردم سالاری بود یا در راه آن می کوشید ناگهان خود را در برابر " توده سالاری" خوفناکی یافت. با این توضیح ضروری که، در این نوشته و دیگر نوشته های ما، مفهوم "توده" به هیچ روی به معنی مردمانِ فرودست و محرومِ جامعه نیست، بلکه به جماعت هایی اطلاق می شود که اعضاء آن از هر سطح و در هر مرتبه ی جامعه که باشند ریشه های هویتی و ارزش های معنوی و فرهنگی خود را از دست داده اند(هانا آرنت)؛ آنان را که از همه گونه امکانات بهره مند بوده اند زننده ترین سرمشق های فرادستان، توانمندان و نوکیسگانِ فربه از دلار های نفتیِ دو دهه ی پایانی نظام کودتا، با هدف های والای انسانی و ارزش های معنوی بیگانه ساخته، بجای آن به دامن حرص و آز و مسابقه درکسب موقعیت و قدرت کشانده بود؛ و آنان را که به دلیل وضع اجتماعی(و بیش از هرچیز درنتیجه ی"مهاجرت روستاییِ" دامنگیرِخانواده هایشان) ازابتدا ازهرگونه امکانی برای آشنایی با این ارزش ها بی بهره بوده اند، سرکوب آزادی های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی از وسائل و مقدمات کسب چنین ارزش هایی محروم نگهداشته بود. بطوری که دراوج بحران، هر دو گروه، مانند "توده" های شنزارها، ریگزارها یا سیلاب های خروشان، بلااراده و تحت تاًثیر عاملی خارج از خود به هرسو رانده  و کشانده می شدند؛ گروه نخست که، اگر از کیفیت لازم بهره مند بود، باید به هدایت گروه دوم به سوی جامعه ای آزاد از قَیّم ها وسرورانِ  خودخوانده یاری می رسانید، خود، عاری از قطب نمای تجربه و آزمودگی عملی، کورکورانه به دنبال گروهی به راه افتاد که تنها تفوقِ آن درشمارِ انبوه و خیره کننده اش بود؛ و شمار یعنی همان کمیت بدون کیفیت که دیدیم مصدق چگونه درنقد سیاست آموزشی رضاشاه بدان اشاره می کند.

پس مراد ما از "توده" همان جماعت هایی است که هانا آرنت آنان را «توده های اتمیزه»، (یعنی "اتم" شده؛ یا انبوه ذراتی فاقد پیوند معنوی وهویتی) می خواند، قطع نظر از منشاء طبقاتی آنان که ـ همو تصریح و تاًکید می کند ـ اگرهم چنین پیوندهایی را داشته اند، و از هرگونه هم که بوده، آنها را از دست داده اند! 

به عنوان نمودار گویای دیگری از انحطاط  فرهنگی آن دوران همین بس که سی و دو سال پس از وقوع فاجعه، هنوز علت وقوع آن، یعنی نه فقط رفتن زیربار حکومت ادبار و نکبت، بل مشارکت فعال بخش معتنابهی از"جامعه" دربرپا داشتن، آن به صورت معمایی درآمده که درباره ی آن هرکس از ظن خود چیزی می گوید، اما گره همچنان سردرگم باقی مانده است.

 

آری، سی و دو سال پس از وقوع فاجعه، با اینکه برای جمع بزرگی از دست اندرکاران، هواداران و ستایشگران روزها، و حتی ماه ها و سالهای نخست آن، چیزی جز بیزاری و وحشت از "انقلاب شکوهمند" باقی نمانده، و با اینکه اینجا و آنجا، و حتی در میان سران "اصلاح طلبانِ" نظام، از واژه هایی چون "تمامیت خواه" و "تمامیت خواهی" علیه فرمانروایان کنونی استفاده می شود (اما استفاده ای که در غالب موارد پیداست تنها توسل به یک واژه ی تبلیغاتی است با بار منفی، و نه استناد آگاهانه به یک پدیده  و مفهوم مهم فلسفه ی سیاسی در قرن بیستم)، هنوز در میان مخالفان تقریبأ هیچگونه اثری از پرسش و تدبّرجدی درباره ی ماهیت و علل آنچه رخ داده به چشم نمی خورَد. آنچه هم دیده می شود، آنجا که از نوع ریاکاری و فریبکاری های جدید نیست، نگاه هایی است از زوایایی محدود به برخی از ویژگی های توتالیتر این نظام ها ـ کاری که درحد خود درخور قدرشناسی است ـ نه درباره ی علل و اسباب پیدایش آنها، یعنی چگونگی و مقدمات لازم برای به قدرت رسیدن مکتب های هذیان سیاسی دستجمعی ۷.

از سوی دیگر پیداست که ابعاد محدود این نوشته نیز مجال ورود در این بحث را برای برخوردی وافی به مقصود نمی دهد. نه فقط شمارِ تحقیقات و آثار منتشر شده درباره ی این پدیده در جهان، که حتی زوایا و ابعادی که این پدیده از خلال آنها بررسی شده  نیز از حد تصور و احصاء بیرون است۸.

 

باید توجه داشته باشیم که در هر جامعه ای که دچار چنین بحران های سیاسی ـ سیاسی ـ فرهنگی عمیقی می گردد، احتراز از خطر "توده سالاری"  ـ بجای برقراری مردم سالاری ـ  مستلزم شرایط متعددی است که در راًس همه ی آنها دو شرط اصلی زیر قرار دارد:

 

۱ـ همه ی خواستاران واقعی و صمیمی مردم سالاری بکوشند، پا به پا و همزمان با ترویج فرهنگ حقوق بشر، از راه بازشناسی ماهیت این انحطاط فرهنگی جامعه ی خود، که در قلب آن عنصرِ بیگانگی با فرهنگ و تاریخ ملی و سقوط ارزش های انسانی و سستی پیوند های جمعی (و پیمان های سیاسی) قرار دارد، یعنی مجموع عواملی که زمینه را برای ظهور و موفقیت توتالیتاریسم مستعد می سازد، با تمام نیرو، به شناساندنِ آن به جامعه، و مبارزه ای پیگیر با آن بپردازند. 

۲ـ  بدین امر توجه خاص مبذول دارند که مردم سالاری، حتی در اشکال نیم بندِ آن، علاوه بر شرط بالا، خود مبتنی بر فرهنگ و تاریخ ویژه ی دیگری نیز هست که هیچ جامعه ای بدون دستیابی به حد اقل آن دوران مردم سالاری خود را آغاز نکرده است. در مورد خاص کشور ما، یعنی ملتی که موفق به انجام نهضت مشروطه و تدوین یکی از پیشرفته ترین قوانین اساسی زمان خود شده بود به جراًت می توان گفت که بطور حتم جامعه در جریان آن نهضت و حتی پیش ازآن، و بویژه در پانزده ساله ی  نخستینِ پس از پیروزی مشروطه، به مقدمات اساسی این شرایط، که بسی گسترده تر از خود قانون اساسی است، دست یافته بود. اما صد افسوس که ملت ما این دستاورد بزرگ فرهنگی خود را، در زیر انواع فشارهای دائمیِ دو قدرت فائقه ی استعماری در شمال و جنوب و داخل مرزهای خود، و در نتیجه ی آن، در زیر سایه ی سنگین و شوم سه دوره ی طولانی دیکتاتوری مولود این مداخلات ازکف داد؛ بطوری که اگر منصفانه درباره ی خود داوری کنیم باید بپذیریم که غنا و سرمایه ی معنوی ما در این زمینه، از صدر مشروطه تا کنون، امروزه از هر زمان کم تر است! بهترین برهان بر صحت این مدعا نه تنها نفس پیدایش پدیده ی عجیب الخلقه ای با نام و ماهیت جمهوری اسلامی، یعنی نظامی توتالیتر در پایان قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم میلادی، بلکه یک درجه بالا تر ازآن، پراکندگی سیاسی هولناک نیروهایی است که دعوی مخالفت با این نظام را دارند و، صرف نظر از بخش بسیارکوچکی از آنان، که از مراکز مرتبط با نظام کنونی هدایت می شوند، برخی از سایرین نیز به چنان خودشیفتگی و نقصان فرهنگ سیاسی و اجتماعی دچارند که پس از گذشت بیش از سی سال قادر به ایجاد هیچگونه سازمانی که قادر به جلب اعتماد نیروهای زنده و پویای جامعه باشد نشده اند. تا جایی که  هراندازه سایه ی  شوم خفقان را در این وضع مسئول و مؤثر بدانیم، از مسئولیت خود آزادیخواهان ایراندوست چندان نمی کاهد.

اگر چنین وضع معنوی و فرهنگی با یک انقلاب فرهنگی قابل اصلاح نباشد( چه تجربه های نیم قرن گذشته در جهان و ایران نشان داده است که اینگونه انقلاب ها، درست به دلیل اینکه از بالا صورت می گیرد اثری  منفی، بل ویرانگر، بجا می گذارد) اما در این نمی توان تردید کرد که چنین معضلی بدون یک نهضت وسیع فرهنگی نیز، که همه ی نیروهای مدعی مردم سالاری با اصول آن موافقت کنند، حل شدنی نیست. وشاید درست تر این باشد که در این موردِ بسیار ویژه، فارغ از خودشیفتگی های غالب در محیط "سیاسی"،  بدون پذیرش هیچ پیشنهاد و راه حل ازپیش ساخته، دست کم همه ی هواداران واقعی مردم سالاری و نجات کشور ابتدا وجود مسئله را پذیرفته سپس در طرح اجزاء صورت مسئله با یکدیگر وارد بحث و گفتگو شوند. در این هم شکی نیست که پیروان مصدق می باید در این راه، یعنی راه یک نهضت احیاء یا رستاخیز فرهنگی ملی پیشگام باشند.

در صفحات  بالا در انتقاد از آن بخش از هموطنانی که "ویروس" استالینیسم هنوز در روحیه و رفتار آنان بیداد می کند، و دعوت به رعایت کمال احتیاط  در نزدیکی سیاسی کورکورانه با آنان، سخن گفته شد. ازاین رو، پیش از ورود در وظائف ملیون در اوضاع کنونی، ناگفته نباید گذاشت که این خود بخود به معنای اجتناب از هرگونه "اتحاد عمل"، که نوع  خاصی از کمک متقابل نیروهای سیاسی مخالف توتالیتاریسم موجود و خواستار دموکراسی است، نمی باشد. پیش تر دیدیم که در دوران دیکتاتوری گذشته سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا و جبهه ملی ایران  در آمریکا، و بالطبع هوادارانشان، در سطح جنبش دانشجویی و شکل مشخص سازمانی آن یعنی "کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایران ـ اتحادیه ی ملی"(عنوان رسمی سازمان)، با همه ی دانشجویان مخالف آن دیکتاتوری، که بخشی از آنان نیز عضو یا هوادار حزب توده بودند، در نوعی خاصی از"اتحاد عمل" مشارکت جستند. صحت ِاین اصل، امروز نیز، در مورد نیروهای واقعآ مخالف نظام کنونی، خواستار واقعی یک نظام مردمسالار، و مصون از بیماری مهلک فرقه گرایی(سکتاریسم) به قوت خود باقی است. گذشته از اینکه حزب توده و اذنابِ رنگارنگ آن در تاًسیس نظام کنونی و برپا نگهداشتن آن اثر تعیین کننده ای داشته اند و هنوز هم دارند، این مسئله مطرح است که در میان گروه اخیر با  بسیاری اشخاص واقعأ  منفرد که از شرکت در آن فاجعه ی تاریخی به شدت و صمیمانه پشیمانند  تحت چه شرایطی می توان به طرحِ گونه هایی از اتحاد عمل  دست یافت و بدان اقدام کرد.

بر این تفاوت اوضاع نسبت به آن زمان باید واقعیت های دیگری را نیز افزود که عدم توجه به آنها نیز می تواند موجب انحراف ملیون درخارج  یا داخل کشور از مسیر صحیح مبارزه و حتی تبدیل شدن به آلت بلااراده ی نیروهای غیرملی گردد. این واقعیت چند بعد را دربر می گیرد.

ــ نخست اینکه در دورانی که بدان اشاره شد، رهبر نهضت ملی ایران اگرچه دراحمدآباد دراسارت به سر می برد اما ازدورناظر اوضاع بود و مبارزان ملی را در داخل و خارج کشور، در حد توانایی یک اسیر، از پشتیبانی ها و راهنمایی های خود بی نصیب نمی گذاشت.    

 

ــ دودیگراینکه در آن دوران در داخل کشور جبهه ملی ایران بار دیگر به تجدید فعالیت پرداخته، علی رغم کارشکنی های بسیارِ"خودی" و دشمن، تحت رهبری شورای مرکزی موقت و هیئت اجرائی منتخب آن فعالیتی علنی را از سر گرفته بود. بسیاری از سازمان های آن، از جمله سازمان بازار، اصناف، فرهنگیان، ...، و سازمان دانشجویان دانشگاه تهران رفته رفته فعالیت های منظمی را آغاز کرده بودند. بدین ترتیب جبهه ملی ایران ضمن آغاز مجدد سازماندهی خود به شکلی نوین، هدایت سازمان های تازه تاًسیس شده ی خود در خارج را، زیر نظر هیئت اجرائی و شورا، به عهده گرفته درکار تدارک مقدمات برگذاری نخستین کنگره ی خود نیز بود. چنانکه این کنگره نیز چندماه پس از برگذاری کنگره ی اول اروپا، تحت رهبری همان شورای موقت و هیئت اجرائی، تشکیل شد و با موفقیت به انجام رسید.

ــ سه دیگر اینکه در خارج از کشور نیز اخبار مربوط به تجدید فعالیت رسمی جبهه ملی ایران در میان دانشجویان ایرانی، که در برخی از کشورها یا شهرهای اروپا و آمریکا دارای انجمن ها و اتحادیه های دانشجویی غیر سیاسی یا نیمه  سیاسی بودند، جنب و جوش جدیدی را برانگیخت.

چنانکه با اشاره ای در بالا دیدیم، نتیجه ی این جنب و جوش ها، که  همراه با تماس های کمابیش منظمی با تهران و خاصه مرحوم دکتر مهدی آذر که مسئولیت رابطه با سازمان های خارج را بر عهده داشت، به پیش می رفت، ابتدا برگذاری یک پیش ـ کنگره ی جبهه ملی ایران در اروپا درتابستان ۱۹۶۱، در شهر اشتوتکارت آلمان، و یک سال پس از آن، در تابستان ۱۹۶۲، برگذاری کنگره ی وسیع سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا، موسوم به کنگره ی ویسبادن، گردید که در آن بیش از صد نماینده ی منتخب از سوی بیش از سی واحد شهری، و شماری نزدیک به صد تن ناظر، شرکت داشتند.

ــ و بالاًخره، در حالی که در برخی از کشورها، مانند آلمان، انگلستان و فرانسه سازمان های دانشجویی محلی با تماس و سپس پیوندهای نزدیک تر با یکدیگر موفق به اتحادهای وسیع تری میان خود شدند، که  گاه آن را فدراسیون دانشجویان ایرانی (در آن کشور) نامیدند، به ابتکار ارگان های منتخب این فدراسیون ها و چند تن از دانشجویان باسابقه تر جلساتی برای پیوند سازمانی میان این فدراسیون ها در یک اتحادیه ی جامع تر برگذارگردید. مهم ترین این جلسات نشستی بود که در پایان سال ۱۹۶۰ و آغاز ۶۱ میلادی، پس از برگذاری کنگره ی فدراسیون دانشجویان ایرانی درانگلستان و در کنارِ آن، بنا بر یک تدارک قبلی، برپا شد و به عنوان پیش ـ کنگره ی کنفدراسیون دانشجویان ایرانیِ با انتخاب یک هیئت دبیران موقت به مدت یک سال ترتیب اولین کنگره ی سراسری کنفدراسیون دانشجویان ایرانی را برای سال بعد برعهده ی آن هیئت قرار داد. این کنگره در آغاز سال ۱۹۶۲ در پاریس با عنوان نخستین کنگره ی کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی برگذار گردید و هیئت دبیرانی برای مدت یک سال انتخاب کرد که هماهنگی جنبش دانشجویی یک ساله ی بعد را که وسعت و شور بسیاری یافته بود، بر عهده داشت. 

یادآوری این نکته حائز کمال اهمیت است که، علی رغم نقش مخرب برخی از هواداران حزب توده (و همکاری تنی چند از جامعه ی سوسیالیست ها با آنان)که به علت عدم برخورداری از اکثریت در کنگره ی پاریس، با تمام وسائل کوشیدند از برگذاری آن جلوگیری کنند،  سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا که پیش ـ کنگره ی خود را ـ چنانکه گفته شد ـ  چند ماه پیش از آن، در تابستان همان سال برگذار کرده بود، و جبهه ملی ایران در آمریکا که نمایندگانی به کنگره ی پاریس اعزام داشته بود، با آگاهی کامل از حقوق اعضاء کنگره  و پافشاری قاطع  بر سر اجرای مقررات نظامنامه ای و رعایت حقوق منتخبان واحد های عضو، نقشی تاریخی و فراموش نشدنی در پیروزی این  اولین کنگره ی سرتاسری دانشجویی ایرانی ایفا کردند. چرا چنین سابقه ی پرارجی،  که با همه ی فراز و نشیب ها و کم و کاست های بسیارش حاصل عشق و شور آزادیخواهانه و ایراندوستانه ی دانشجویانی بود که سن متوسط آنان در حدود ۲۵ سال بود، نباید، و نتوانسته، برای نسل های امروزی درسی و الگویی باشد؟ پرسش بزرگی است.  

  

شاید آغاز پاسخ به این پرسش این باشد که "اتحاد عمل" تاریخی خاصی که در بالا از آن سخن رفت در خلاء بوجود نیامد و فرآیندی نبود که  نتیجه ی تصمیم یا تشخیص این یا آن فرد یا  گروهِ خاص، محدود یا استثنائی بوده باشد. آنچه صورت گرفت و عملأ انجام پذیر بود، در متن یک رشته از واقعیت های سیاسی پراهمیت، همراه با یک سازماندهی قوی و وسیع  نیروهای ملی در داخل و خارج کشور، همراه با استراتژی بسیار سنجیده و دقیقی عملی شد که توانسته  بود، دست کم در یک دهه ی نخست که عناصر افراطی، ماجراجو (و گاه نیز مشکوک) در کار آن خلل ایجاد نکرده بودند،  دینامیک تاریخی ویژه ای را بوجود آورد.

 

ــ چهارم آنکه قدرتی که مبارزه علیه آن سازمان داده می شد، با همه ی سرکوب ها و آسیب هایش، هنوز تنها یک دیکتاتوری پلیسی از نوع متداول در جهان و مورد حمایت قدرت های بزرگ بود که مبنای صوریِ ـ و فقط صوریِ ـ آن را همان قانون اساسی مشروطه، یعنی قانونی مبتنی بر اصول دموکراسی، تشکیل می داد،  نه مانند امروز یک نظام ایدئولوژیکی توتالیتر؛ قانونی که از کودتای مردادماه ۳۲ به بعد ارکان اصلی آن زیر پا گذاشته شده بود و بازگشت به رعایت آن، که البته مستلزم مبارزه ای سخت بود، می توانست کشور را به حال عادی بازگردانده مقدرات ملت را به دست نمایندگان واقعی آن بسپارد. یکی از نتایج این زمینه ی تاریخی آن بود که  کلیه ی شهروندان کشور، اعم از مردم عادی یا کسانی که دستی در مبارزه ی سیاسی داشتند، یک دوران دموکراسی نسبی را در فاصله میان شهریور۱۳۲۰ تا مرداد ۱۳۳۲ به چشم خود دیده، از مواهب آن برخوردار شده،توانسته بودند در پناه آن به تجربیات سیاسی گرانبهایی که تنها در چارچوب دموکراسی ممکن می شود دست یابند. واقعیت اخیر برای مبارزان راه آزادی که از آن تجربه بهره مند بودند، و برای تمام جامعه ی ایرانی در کلیت آن، امتیازی بود گرانبها تر از آن که بتوان در چند جمله ارزش و اهمیت آن را بیان کرد. در این مورد کافی است یادآور شویم که، علی رغم تفاوت های موجود درمواضع  ایدئولوژیکی متعلق به هر بخش از نسل جوان آن دوران، توانایی آن نسل در سازماندهی مبارزات خود، خواه در چارچوب سازمان های سیاسی و خواه درشکل سازمان های دانشجوییِ بسیار وسیع و مؤثر که بدون درک اهمیت مبادله ی فکری و تحمل یکدیگر امکان نداشت، نتیجه ی مستقیم سابقه ی زندگی اجتماعی و سیاسی در چارچوب دموکراسی نسبی حاکم بر کشور در فاصله ی میان شهریور بیست تا مردادماه  سی و دو بود. از همین رو نیز بود که آنان سالیان دراز در امور سازمانی بسیاری از مقررات و موازین  رفتار دموکراتیک را تمرین و رعایت میکردند، و حتی شاید برخی از ایشان بدون اعتقاد عمیق به آنها، اما از نظر اجباری که  در کادرِ جا افتاده ی کنفدراسیون از ابتدا برای همه بوجود آمده بود !

  

درک اهمیت این نکته برای کسانی که  به درستی به  تفاوت کیفی و عمده  میان دیکتاتوری های پلیسی و  نظام های توتالیتر دست نیافته باشند، اگر امکان پذیر نباشد، بیش از حدِ تصور دشوار است.

بهترین دلیل این واقعیت این است که حتی در میان اعضای آن نسل که دموکراسی نسبی ایران در دوازده ساله ی پس از شهریور بیست را لمس کرده بودند، نه فقط هواداران شوروی و ایدئولوژی توتالیترِآن، بلکه بخشی از پیروان نهضت ملی و مخالفان نظام شوروی نیز که تاریخ  پیدایش و استقرار آن نظام را به دقت مطالعه کرده بودند ـ و نویسنده ی این سطور از آنان مستثنی نبوده ـ نیز کم نبودند کسانی  که به دلیل شورِ رهایی و کینه ی دیکتاتوری حاکم در کشور تحت تاًثیر جنبش ها یا انقلاب هایی چون انقلاب کوبا( خاصه دوران نخست آن که بوی کاذب آزادی از آن استشمام می شد) یا حتی انقلاب فرهنگی چین قرارگیرند. فهم علت این اشتباهات، که بسیارهم تاًمل انگیز است، چندان دشوار نیست: همانگونه که گفته شد اعضاء این نسل یک دموکراسی نسبی و دیکتاتوری پس از آن را لمس کرده بودند؛ برخی از آنان با تاریخ برآمدن نظام توتالیتر در شوروی نیز از طریق ادبیات تاریخی وسیعی که در این زمینه وجودداشت غالبأ  آشنایی گسترده ای داشتند. اما این شناخت کتابی بود نه تجربی! در واقع هیچیک از آنان(جز کمونیست های پشیمانی که از شوروی باز می گشتند، آنهم نه همه ی آنان) سایه ی وحشت و مرگ حاکم در یک نظام توتالیتر را شخصأ بر گرادگرد سر خود ندیده بودند؛ گروه در هر حال محدود تر کتاب خوان ها نیز هر چه در این باره می دانستند اطلاعات تاریخی، یعنی بازتاب های انتزاعی و ده ها بار تصفیه شده ای بود که از تجربیات دردناک  دیگران خوانده بودند و بس (تجربه ی نگارنده نشان می دهد که در دوران دیکتاتوری پس از ۲۸ مرداد، با همه ی تفحصات وسیع شخصی در کُتب تاریخ و فلسفه ی سیاسی درباره ی نظام های توتالیترِ پیش و بعد از جنگ جهانی دوم، بدون آشنایی با این پدیده از راه تجربه ی شخصی و ملی در کشور خود، درک اختلاف کیفی شدید میان این دوگونه نظام  برای نویسنده ی این سطور از حد یک دانش انتزاعی تجاوز نمی کرد).

بدین دلائل و به دلیل جوانی اکثریت کادرهای رهبری  این سازمان ها آنان از لغزش ها و تندروی هایی در انتخاب برخی شعارهای خود برکنار نماندند؛  لغزش هایی که با گذشت زمان، دوری روزافزون آنان از عمق اثرات مخرب دیکتاتوری حاکم بر جامعه ی ملی ایران( که مناسبات اجتماعی دیرین آن بکلی فروریخته، و ضدِ فرهنگ موسوم به "بساز و بفروشی" و "بده و بستان" جانشین آن شده بود)، و افزایش سختگیری های رژیم نسبت به خودِ آنان، دوره به دوره، حساس تر می شد.

بدین ترتیب جنبش ملی در خارج از کشور، با همه ی نقش استثنائی که در آغاز یک تجربه ی بزرگ دموکراسی یا یک فرآیند کاملأ دموکراتیک در میان دانشجویان و فارغ التحصیلان خارج و در تداوم بخشیدن به آن ایفا کرد، از خطاهایی مهم(و حتی خیانت هایی که ورود در آنها از حوصله ی این نوشته خارج است) مصون و برکنار نماند.

این خطاها، از آنجا که فقط از منبع مسمومی چون ایدئولوژی توتالیتر حزب استالینی توده سرچشمه نمی گرفت، و تحت تاًثیرنهضت های انقلابی تند روی آن زمانِ جهان، درابتکارات خودانگیخته ی جنبش، و درتحریکات بعضی ازدسته بندی های منتسب به نهضت ملی در داخل کشور(و به ظن بسیار قوی نقش معدودی عوامل نفوذی قدرت حاکم آن زمان) نیزریشه داشت، جز در مواردی نادر به فساد در منش مبارزان ملی نیانجامید، بدین معنی که  اکثریت بزرگ آنان، یعنی همه ی کسانی که از ابتدا از "ویروس" استالینیسم، یا انواعِ خودشیفتگی های بیمارگونه، مصون بودند هرگز به آسیب های ناشی از این عوامل گرفتار نشدند؛ و اگر هم در مواردی محدود جز این شد این امر ناشی از وجود این چنین عوارضی در منش برخی از آنان بود که از ابتدای پیوستن به صف ملیون درمعرض سرایت آن بوده اند بدون اینکه خود آنان و دیگران از آن اگاه بوده باشند !

بنا براین در مقیاس کلی و وسیع این افراد ملی و معتقد به راه مصدق دارای طرز فکر و منشی بودند که آنان را از استالینیست ها، و مبتلایان مزمن به خودشیفتگی های بیمار گونه ای که در بالا بدانان اشاره شد، بطور محسوسی متمایز می ساخت !  

از آنجا که ورود درچگونگی تحولات سال های پیش از انقلاب اسلامی در جبهه ملی خارج از کشور دامنه ی وسیعی دارد در نوشته ی حاضر امکان پرداختن بدان وجود ندارد. همچنین است آنچه باید درباره ی وضع سازمانی و سیاسی جبهه ملی ایران (داخل کشور) در آن دوران گفته شود. بدیهی است که در مورد اخیر که درآن پای "سازمان مادر" در میان است موضوع باز هم بسی پیچیده ترخواهد بود و مستلزم بررسی های بسیار گسترده و پژوهشی از هر جهت تاریخنگارانه. موضوع بخش اخیر این نوشته "اهداف، اصول کار و منش" پیروان مصدق بود. در بخش مربوط به "اصول کار" آنان بود که وارد مبحث مربوط  به  "اتحاد عمل" آنها با نیروهای سیاسی دیگر شدیم. در این مورد آنچه به گفتن آن نیاز بود گفته، و به لزوم پیروی از اصولی اشاره شد. اما برای آنکه این اصول در امر "اتحاد عمل" مورد توجه پیروان راه دکتر مصدق قرار گیرد پیش از هر چیز لازم است مدعیان این صفت، امروز نیز مانند دوران پس از ۲۸مرداد ۳۲ ابتدا خود به اعتقادات مبارزان ملی آن زمان پایبند بوده به آنچه منش شخصی و اجتماعی آنان را تشکیل می داد نیز مجهز باشند. در غیر این صورت انتظار پیروی آنان از اصولی که درباره شیوه ی کار پیروان مصدق بیان شد عبث خواهد بود.

امروز باب بحث و بررسی درباره ی این موضوع کاملأ باز است و با توجه به نیروی متشکل و وسیعی که دشمنان داخلی و خارجی نهضت ملی برای ریشه کن کردن خانواده ی ملی بسیج کرده اند، درصورت عدم اعتنا از جانب اصیل ترین و آزموده ترین مبارزان قدیمی و شناخته شده ی این خانواده ی بزرگ سیاسی ایران به آنچه گفته شد، آینده ی جبهه ملی ایران و بطور کلی سازمان های منتسب به نهضت ملی دکتر مصدق در داخل و خارج کشور به هیچ وجه روشن نخواهد بود.

بنا به این دلائل است که نگارنده به عنوان یکی از بنیانگذاران سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا و یکی از مسئولان آن طی دورانی طولانی، پیش از انقلاب و بعد از آن، خواهد کوشید به سهم خود در آینده به بررسی وضع کنونی نیز بپردازد.     

 

پاریس، ۱۹ آوریل ۲۰۱۱ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

۷ علاقمندان می توانند به موضوع  می توانند در این باره به کتاب صورت جلسات کنگره ی جبهه ملی ایران، به کوشش امیر طیرانی، تهران، گام نو، ۱۳۸۵،

ISBN 964- 7387 – 71-7

 رجوع  کنند.

با اینکه در ۵۷۱ صفحه ی متن، افتادگی هایی که دلیل آن از طرف ویراستار به «پاک شدگی نوار(ضبط صوت)» نسبت داده شده، و کمبود های مسلمی ـ چون جای کاملأ خالی سخنان دکتر محمد علی خنجی که نام او دست کم شش بار در نمایه اشخاص، با ذکر صفحات، و یک بار در صورت منتخبین شورای مرکزی از طرف کنگره، ذکر شده، وجود دارد، این کتاب درباره ی چگونگی و مراحل تشکیل کنگره، طرز کارِ آن، نظریات مهم ترین اعضاء آن، و نظریات مخالف یکدیگر در مواردی پراهمیت، حاوی اطلاعات مشبعی است که هیچ علاقمند به نهضت ملی و تاریخ آن از آن بی نیاز نمی باشد. باید امید داشت که در چاپ های بعد دست، کم، کمبود اخیر، که علتی هم برای آن ذکر نشده، برطرف شود.

 

۸ عده ای که سالیان دراز از قِـبــَلِ مواهب جمهوری اسلامی خود را از همه لحاظ تاًمین کرده اند و اکثرأ هم امروز در آمریکا و انگلستان زیر سایه ی بلند رفسنجانی و سرویس های سِرّی غربی یک "بلوک" برای آینده تشکیل داده اند، راه آبرومندانه تری از اصلاح دینی و سعی در مدرن ساختن اسلام نیافته اند ! کسانی که، وقتی بانگ هشدارهای آگاهانه و دوربینانه ی بختیار علیه خطر حکومت دینی و ضرورت جدایی دین از حکومت(لائیسیته) بلند بود، در ستون های نامه ی "مردم " و زیر سایه ی "حزب تراز نوین طبقه ی کارگر" به همه گونه مدیحه سرایی از «امام خمینی ضد امپریالیست» مشغول بودند، حال چند سالی است که به کشف سکولاریسم نائل آمده اند و برای زدودن آن خوشرقصی ها از یاد مردم، دکترین من درآوردی و گنگ خود را زیر واژه ی میان تهی و گنگ ترِ" سکولاریسم  نو" پنهان می کنند که از دیگر ملل نیز جلوتر باشند !

با اینهمه سخن گفتن بسیار از افرادی که هر یک در جای خود مقصر بوده اند، جز در مورد اشخاصی استثنائی، که در لحظات کلیدی چون سوزن بان در حساس ترین نقطه های تصمیم گیری برای دیگران و به نامِ آنان  قرار داشته اند، پاسخی به پرسش های اصلی نمی دهد. نقش ویرانگر بسیاری از کسانی که در لباس دینی و به نام یک امام نوظهور سخن می گفتند البته انکار ناپذیر است. اما این هم جزو معلول هایی است که باید علت اصلی آن را دست کم در تاریخ نیم قرن پیش از آن جستجو کرد. سالیان دراز دشنام نثار آخوند کردن، مکرر در مکرر دروغ، فریبکاری، و جهل بنی صدر ها، و یزدی ها را افشاء ساختن، به تنهایی داروی هیچ دردی نمی تواند بود. تکیه ی دائمی بر شیوع بیش از پیش خرافه های دینی بجای فرهنگ سیاسی، در دوران پیش از انقلاب، نیز بیش از هرچیز بیان معلول است نه توضیح علت؛ چه، رواجِ وسیع هرگونه باور نامعقول، از نوع دینی آن چون خمینیسم گرفته، تا ایدئولوژی های رنگارنگِ "هزارگانی"(millénariste)، مانند بلشویسم، فاشیسم یا نازیسم، فقط در اوضاع مستعد و بویژه در خلاء فکری ناشی از خفقان جامعه امکان پذیر می شود(همان خلائی که ارسطو می گوید "طبیعت از آن نفرت دارد، یعنی وقتی در جایی پیدا شد آن را با هرچه شد پر می کند!) و ماهیت ایدئولوژی ساخته شده و بکارگرفته در وقوع اینگونه فاجعه ها نقشی فرعی، یا بهتر بگوییم نقشی محلی ناشی از ویژگی های بومی دارد!

بعنوان مثال، برای آنکه کسی پیدا شود که مبحثی از الهیات، بل معمایی عظیم، چون "توحید" را، با موضوعی انباشته از گره های نظری وعملی و لبریز از آشفتگی های انسانی چون رشته ای که "اقتصاد" می نامند( و هنوز هم جایگاه معرفت شناختی روشنی در میان علوم انسانی نیافته)، بدون اهلیت هم در این و هم در آن، با خروارها سریشم به هم بچسباند تا از این ترکیب عنوان مضحک "اقتصاد توحیدی" را بیرون بیاورد، و آنگاه معجونی چنین بی اصالت و بذری چنین عقیم بتواند در اذهانی بارور شود، زمینی بایر و متروک لازم است که عدم آزادی اندیشه  در دو دوره ی دیکتاتوری پهلوی ها بوجود آورده بود. طرفه آنکه : اگر به موضوع در چارچوب این فرضیه ی هانا آرنت بیاندیشیم که، "اعضاء یک جنبش توتالیتر مصالح فروپاشیده و مخروبه های باقیمانده از ویرانگی ساختمان یک جامعه اند"( برای او، در جوامع مدرن غربی و روسیه ی تزاریِ پس از جنگ اول که طعمه ی توتالیتاریسم شدند، این افراد بی هویت ِ ناشی از فروپاشی طبقات کهنِ اجتماعی که از آنها سخن می گوید همان مخروبه ها و بقایای ویرانی جامعه هایی بودند که عوارض جنگ و بحران های ناشی از آن به فروپاشی آنها انجامید !)، پس در جامعه ی پیش از انقلاب ما نیز موهوماتی چون «جامعه ی بی طبقه ی توحیدی»، که در رقابتی عامیانه با پروپاگاند "مارکسیست" های دوران قدرتمندی شوروی و جنبش های پیرو آن ساخته و پرداخته می شد، دقیقأ  بر بی ریشگی اجتماعی مخترع  یا مخترعان آن ـ این « محصولات بی هویت ِ فروپاشی ساخت اجتماعیِ» ایرانِ پیش از انقلاب ـ گواهی می دهد!

سولژنیتسین کتابی در چهار جلد و شامل چندین هزار صفحه، بنام  چرخ سرخ  (La Roue rouge) نوشته است که در آن روز به روز وقایع، از آغاز جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ (مجلد نخست که اینجا شروع می شود گره اول نام دارد، و مجلد چهارم که از آوریل ۱۹۱۷ به بعد را شامل می شود گره  چهارم) تا پایان حوادث انقلاب را، با ذکر نقش افراد مهم و غیر مهم، در بر می گیرد. اما این کار عظیم تنها برای مراجعه ی مورخین و تحلیلگران است نه برای تکیه بر هر یک از جزئیات جدا از متن حوادث، که هیچیک به تنهایی گویای امر مهمی نمی تواند بود. 

  

با اینکه در روسیه ی تزاری، به علت ارتباط نزدیک ترِ آن با تمدن جدید غرب، حتی پیش از انقلاب ۱۹۱۷ هم قشر فرهیخته ی تجددشناس نیرومندی که "اینتلیگنتسیا" نامیده می شد، وجود داشت، آنجا نیز همین خفقان طولانی اندیشه (و در دیکتاتوری پهلوی ها همین خلاء دراز مدت فکری و سرکوب همراه با آن) بود که ابتدا تروریسم  را  رواج داد و، بدنبال آن، شیوع و به قدرت رسیدن" ایده" های خشک، متعصبانه  و افراطی را ممکن ساخت. در ایتالیا و آلمان درپیِ جنگ جهانی اول، پس از مدت بسیار کوتاهی آزمایش دموکراسی همراه با جنگ داخلی و هرج و مرج باقی مانده از آثار جنگ، از هم گسیختگی شیرازه ی جامعه ی بعد از جنگ، و بحران اقتصادی، که به احزاب آزادیخواه فرصت لازم برای ایجاد پیوند های کافی با جامعه را نداده بود، افکار افراطی ناسیونالیستی و نژادپرستانه "توده های شکل نگرفته" را به سرعت و آسانی بدنبال خود کشید.

در دو کشور اخیر، پس از پایان اصل فاجعه، نخبگان و اندیشمندان جامعه بازسازی پیوندهای انسانی و معنوی ملت خود را در راًس وظایف خویش قراردادند(از جمله امر نازی زدایی که با کمک متفقین انجام گرفت) تا نظائر آن خطر قابل تکرار نباشد؛ و در روسیه که چنین نکردند، این کار در گام های نخستین راه است که هنوز سخت لنگان لنگان پیموده می شود.

از این لحاظ مدعیان روشنفکری در ایران در چنان حالت تسلیمی به سر می برند، که وقتی برای نمایش و سخنانِ دهان پرکن نشستی تحت عنوان "شب هانا آرنت" برپا می دارند، همانطورکه می توان از پیش حکم کرد از رابطه ی مهمترین آثار او یعنی نظریه ی وی درباره توتالیتاریسم  با نظام حاکم در ایران، در سخنان سخنرانان کلامی به چشم نمی خورد؛ تا جایی که این خفقان به صاحبنظرانی هم که در این بازی شرکت می جویند به صورت سانسورِ خود سرایت می کند. در همه ی ویژه نامه ی مجله ی بخارا( به سردبیری علی دهباشی و با یادداشت سردبیر !)، شماره ۵۸، زمستان ۱۳۸۵، با حجمی متجاوز از ۴۰۰ صفحه، تنها یک مقاله، در سه صفحه و نیم، به مفهوم توتالیتاریسم اختصاص داده شده؛ مقاله ای فاقد حتی یک استناد مستقیم به آثار آرنت، که در میان آنها آنچه بطور مسقیم یا غیر مستقیم به توتالیتاریسم ارتباط دارد به حدود ده مجلد می رسد، و تنها با سه یا چهار نقل قول مغلوط و تقریبأ نامفهوم از سه منبع فرعی ! برخی مترجمان متون خارجی نیز، با کارهایی به کیفیت های متفاوت، غالبأ تلخیص متن اصلی را، که  که در چنین وضعی نام محترمانه ی سانسوراست، قید می کنند.

 

۹ همین قدر بتوان گفت که در میان پیشروان این پژوهش ها، از لحاظ زمانی نام ها و آثار دو تن از بنیانگذاران حوزه ی فرانکفورت: ماکس هورکهایمر(Max Horkheimer) و  تئودور آدورنو (Theodor Adorno)، پیش از همه  قرار می گیرد. در کنار این دو باید از آثار اریک فروم (Erich Fromm)، او نیز منسوب به حوزه ی فرانکفورت، بویژه از"ترس از آزادیِ" او نام برد. آثار ژوزف گابل(Josephe Gabel)، فیلسوف و روانپزشک فقید فرانسوی نیز کوششی طولانی اما به نظر ما ناموفق در راه پاسخ به این معما بوده است.

 در نوبت زمانی بعدی، اما در مرتبه ای ژرف تر، آثار وسیع هانا آرنت(Hannah Arendt) ، که می توان گفت نوشته های او در مورد توتالیتاریسم خواه از لحاظ وسعت و خواه از لحاظ ژرفا از مهم ترین کوشش هایی است که در این باره صورت گرفته، قرار می گیرد، که آغاز آنها با اثری از رِمون آرون(Raymond Aron)، از استادان نامدار فلسفه ی  سیاسی و علوم اجتماعی در فرانسه همزمان است؛ هرچند که اثر اخیر از لحاظ عمق و موشکافی به هیچ وجه قابل قیاس با نظریات ه. آرنت نمی باشد. ,

در دهه های اخیر تحقیقتات متعدد دیگری درباره ی چگونگی پیدایش نظام های توتالیتر صورت گرفته که، صرف نظر از اهمیت خاص خود، و بدون منسوخ کرن پایه های نظریه ی آرنت، بطور مسلم با نشان دادن بعضی نقائص و اشتباهات تاریخی آن، از جمله در دستِ کم گرفتن نقش لنین در پایه گذاری نخستین نظام توتالیتر، و اهمیت حوادث دوران حکومت او، به فهمِ بهتر ماهیت پدیده کمکی شایان می کنند.

از میان مهم ترین آنها می توان بالاخص به آثار مورخ بزرگ فرانسوی، فرانسوا فوره، مورخ آلمانی، ارنست نولته، دو پژوهشگر  فرانسوی استفن کورتواStéphane Courtois) ) و برنار برونِتو(Bernard Bruneteau) ، مورخ ایتالیایی امیلیو جنتیله (Emilio Gentile)  و مورخ انگلیسی، یَن  کِرشاو(Ian Kershaw)، عضو آکادمی بریتانیا، و آخرین اثر فیلسوف فرانسوی مارسل گوُشِه(Marcel Gauchet)  اشاره کرد. باید دانست که میان نظریات این پژوهشگران اختلافات پراهمیتی وجود دارد.

اینها البته جدا از آثار کلاسیک های روانشناسی توده ها و جماعت ها چون گوستاو لوبون(Gustave Lebonزیگموند فروید(Zigmund Freud)، زیست شناس و جامعه شناس سیاسی آلمانی و روسی تبار، پیشرو روش های تبلیغاتی علیه نازیسم، سرژ چاخوتین (Serge Tchakhotine) نویسنده ی کتاب پر اهمیت "تجاوز به توده های مردم به مدد تبلیغات سیاسی (Le Viol des Foules par la Propagande politique. Paris: Nrf, Gallimard 1939 و الیاس کانِتی(Elias Canetti)، برنده ی ی جایزه نوبل ادبیات ۱۹۸۱و مؤلفِ " قدرت و توده"(Masse und Macht) است که در آن با نظریات فروید و امثال او در این زمینه فاصله می گیرد؛

و هچنین بدون توجه به جایگاه این پدیده در آثار بزرگ ادبی، چون ۱۹۸۴ جرج اورول (George Orwell رمان ها و تحقیقات تاریخیِ متعدد الکساندر سولژنیتسین(Alexandre Soljenitsyne)، رمانِ دکتر ژیواگو شاهکار بوریس پاسترناک(BorisPastrnakطاعون اثر مهم  آلبر کامو(Albert Camus) و نظائر آنها.