نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران

N A M I R

‏جمعه‏، 2011‏/08‏/19

 

 

 

بختیار، بیست سال بعد

 رامین کامران

 این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است

 از زمانی که شاپور بختیار را در کشاکش انقلاب شناختم تا روزی که به دست پیروزمندان همان انقلاب کشته شد و تا امروز که بیست سال از مرگش می گذرد بر این اعتقادم که در حق هیچ سیاستمدار ایرانی آنچنان بی انصافی نشده که در حق او. گذشت زمان چیزی از آوازه اش نکاسته و بسیار بر اعتبارش افزوده ولی رد بی عدالتی که گویی سرنوشت سیاسی وی را با آن آمیخته بودند، از نام و یادش پاک نشده. دست زمان در هر سالگردی نام وی را از نو صیقل می دهد و زنگار نامردمی را تا حدی از آن می سترد ولی تا احقاق حقی که در تمامی عمر از گرفتنش محروم ماند، بسیار مانده است.

وقتی کشته شد متنی نوشتم و برای یک روزنامهُ لندنی فرستادم که تا قبل از رواج اینترنت از موقعیت کمابیش انحصاری خویش در حوزهُ اپوزیسیون بهرهُ بسیار می برد، و همین باعث شده بود تا گاه و بیگاه با آن همکاری کنم. سردبیر روزنامه که آن زمان به رفسنجانی لطف پیدا کرده بود و بعد هم ارادت بسیار به خاتمی نشان داد، از انتشار این یکی سر باز زد و گفت که نشریه تصمیم گرفته نه له و نه علیه بختیار چیزی چاپ نکند! دفتر بختیار سال ها بود که تعطیل شده بود و دیگر از حقوق چرب و نرمی که این شخص مدت مدیدی بابت «روزنامه نگاری حرفه ای» از آن گرفته بود، خبری نبود. چه توقعی می شد داشت… دیگر، مگر در نوشته های تحلیلی مربوط به انقلاب، که به هر حال شخص او محورشان نبود به وی نپرداختم، حرف ها ماند تا امروز که این بیست سالگی فرصتی برای بازنگری به گذشته فراهم آورد.

در اوج انقلاب، من نیز مانند دیگر آزادیخواهان که راه مصدق را تنها راه آزادی و سرفرازی ایران میدانستند، دل نگران و منتظر بودم تا کسی پرچم را بلند کند و همهُ پیروان این مکتب را حول نام بزرگترین دولتمرد لیبرال ایران گرد بیاورد. ولی انقلاب جلو می رفت و خبری نمی شد. هر عقب نشینی شاه بار استبداد چندین ساله را گام به گام سبک می کرد و بر کفهُ نیروی خمینی میافزود بی آنکه مجالی به آزادیخواهان ارزانی نماید. در پاریس دانشجو بودم و کاری نمیتوانستم بکنم جز اینکه هر شب بعد از تماشای اخبار تلویزیون نگرانی هایم را با دوستان و همفکران که هیچکدام علاقه ای به مذهبیان نداشتند و در نیرومند شدنشان میمنتی نمیدیدند، در میان بگذارم و در مقابل، مستمع ابراز نگرانی آنها باشم. رسیدن سنجابی به پاریس امیدی در همهُ ما دمید، همگی در انتظار بودیم تا ببینیم که از مذاکرهُ او با خمینی چه نتیجه ای حاصل خواهد شد و مصدقی ها چگونه در صحنهُ سیاست عرض اندام خواهند کرد. خبر تسلیم بی قید و شرط وی همهُ ما را عزادار کرد. شبح استبداد مذهبی روز به روز بیشتر جسم می گرفت و برای کسانی که علاقهُ خاصی به مذهب نداشتند، هر دم از پیش خطرناک تر مینمود. صحبتی که از نخست وزیری صدیقی درگرفت باز بارقهُ امیدی در دل ما روشن کرد که بی سرانجام بود تا اینکه خبر نخست وزیری بختیار رسید و بالاخره در زمستان سرد سال پنجاه و هفت شعاعی از آفتاب گرم نثار ما نمود. در شرایطی که شور انقلابی مردم به بالاترین نقطهُ خود رسیده بود، هیچکدام امیدی به پیروزی او نداشتیم ولی همین که به میدان آمد، رفتاری را که باید پیشه کرد و سخنانی را که باید گفت و انحصار سخنگویی از سوی مردم را که خمینی به بهای ناچیز بی مایگی دیگران، به چنگ آورده بود، شکست، گرانبهاترین ارمغانی بود که می توانست نثار آزادیخواهان سازد. همیشه از این بابت خود را مدیون او خواهم دانست که صدای رسای و همت بی تزلزل خود را در سخت ترین شرایط نثار آزادی ایرانیان نمود و به گرانترین بها درفش آزادیخواهی را افراشته نگاه داشت. او با شهامت و فداکاری خویش آبروی آزادیخواهان ایران را خرید و اجازه نداد تا کسی بتواند ادعا کند که مردم کشور یا طرفدار حکومت شاه و یا خواستار حکومت مذهبی بوده اند. شاه را به خارج روانه کرد و استبداد مردهُ او را به گور فرستاد و در برابر استبداد نوپای خمینی قد علم کرد. هرچند نتوانست مانع بازگشت او و در نهایت پیروزیش بشود، از همان روز اول پادزهر حکومت مذهبی را در اختیار ایرانیان نهاد تا در پیروزی نهایی یاریشان دهد.

ولی بختیار در مقابل تمامی این فداکاری ها بیش از هر چیز ناسزا کشید و شنید. وقتی پس از سال ها به سیر زندگیش نگاه می کنم می بینم که  گویی از ابتدا جز این در کاسهُ قسمتش ننهاده بودند. اگر بیست سال بعد از مرگش در بارهُ او می نویسم بیشتر محض غربال کردن سخنان نادرستی است که در حق او گفته شد و هنوز هم گاه به گوش می خورد. از عبارت های قالبی که در بارهُ نخست وزیری وی رواج دارد شروع میکنم.

 حرفهای کلیشه ای

برخی از سر مهر به او و در عین شناختن قابلیت های استثنایی اش به نوعی می گویند که به کار آن روز مملکت ما نمی آمد و خلاصه اینکه از سر آن ملک و آن مردم زیاد بود. این حرف اصولاً معنای درستی ندارد. مگر قرار بر این نیست که بهترین فرزندان مملکت به کار ادارهُ آن گمارده شوند؟ این چه استدلالی است که یا کار سیاست را به نادرست کثیف می شمرد و دامان پاکان را از آن دور می خواهد و یا چنان به تحقیر در تودهُ مردم آن نظر می کند که سیاستمدار دمکرات را از سرشان زیاد می داند؟ نه بختیار از سر آن مردم زیاد بود نه مصدق که مقتدای او بود، اینها درست نمونهُ سیاستمدارانی هستند که باید بر ایران حکم برانند، ایرانیان سزاوار بهترین ها هستند و این دو نفر، هر کدام در نسلی و به ترتیبی، نشان دادند که توان ایران برای زادن و بارآوردن مردان بزرگ سستی نگرفته است.

بعضی می گویند که بختیار برای دوره اش جلو بود و به همین دلیل موفق نشد. این هم حرف نامعقولی است. اگر قرار باشد در گرماگرم نبرد بر سر دیکتاتوری و دمکراسی، کسی که طرف دمکراسی را می گیرد برای دوره اش جلو باشد، پس که مطابق اقتضای زمان عمل کرده است؟ آنی که دشمن آزادی است؟ در اینجا مسئلهُ زمان صورت قالبی را پیدا کرده که به کار توجیه شکست یکی و پیروزی دیگری می آید، متکی به این فرض ضمنی که هر چیزی، وقتی که موقعش فرابرسد، تحقق خواهد یافت و طبعاً این فرض مکمل که هروقت چیزی تحقق یافت یعنی موقعش رسیده است! این قبیل سخنان نه به درک امری که واقع شده کمکی می کند، نه به حدس اینکه چه محتمل است واقع شود، فقط به پذیرش شکل موجود امور جلای قلابی خرد و حکمت می زند. [باید بگویم که در مقالاتی که اخیراً منتشر شد اقلاً یک نفر آدم منصف انگشت روی این داستان به هنگام بودن بختیار گذاشت]

سخن رایج دیگر این است که بختیار ریسک کرد. بختیار ریسکی نداشت که بکند چون در شرایطی قرار داشت که ریسک معنا نداشت. جایی صحبت از ریسک می کنند که بحث از «قمار سیاست» و این قبیل کلیشه های بازاری باشد. وضعیت مملکت و بختیار هیچکدام جا به ریسک نمی داد. او می دید که ایران دارد به کام دیکتاتوری مذهبی می رود و برای جلوگیری از این وضع تمامی نیروی خود را بسیج کرد و به میدان آمد. بحث وطنخواهی و وظیفه بود نه ریسک، بازی در کار نبود که ریسکی باشد، کمااینکه وقتی دولتش ساقط شد بازندهُ اصلی ایرانیان بودند. سربازی که در جبهه مقاومت می کند تا کمک برسد و اگر نرسید جان خود را می دهد که ریسک نمی کند، وظیفه اش را انجام می دهد. تازه اگر بختیار موفق می شد، برندهُ اصلی مملکت و مردمش بودند، بدون اینکه «ریسکی» کرده باشند. با قدرتی که خمینی گرفته بود اگر کسی می خواست شخصاً «برنده شود»، اصلاً ریسکی نداشت که بکند، کافی بود برود دنبال امام انقلابی، کمااینکه بسیاری رفتند. اگر طرف حق بعضیشان را خورد و بردشان را پرداخت نکرد امر دیگریست. کسی صحبت از ریسک می کند که داستان را از دیدگاه فردی ارزیابی نماید و در آن برد و باخت ببیند نه در حد مملکت و امر حیاتی.

آخرین و نامعقول ترین کلیشه مربوط است به قرینه سازی از بختیار و بازرگان. متأسفانه دوستی چندین سالهُ این دو نفر و قرار گرفتنشان در برابر یکدیگر، مشوق این کار شده. در صورتیکه این دو، با وجود ارادتشان به مصدق، با اینکه کمابیش همسن بودند، با این وجود که با هم زندان رفته بودند با اینکه… با هم قابل مقایسه نبودند و نیستند. بختیار آدم آزادیخواه به تمام معنی بود و بازرگان کسی که در مخالفت با حکومت شاه (مثل همهُ مخالفان) شعار آزادی میداد. ولی آزادیخواهی فقط به شعار نیست، شعور هم لازم دارد که بختیار داشت و بازرگان نه [ترکیب شعور و شعار قدری پاخورده است ولی برای بیان حقیقت از کاربردش ناگزیر بودم]. کسی که تصور کند میتوان آزادی را با پیروی از مذهب و احکامش در هر کجای دنیا برقرار کرد اصلاً از آن چیزی نفهمیده، حال چه زندان رفته باشد و چه نه. اگر بازرگان شعور آزادیخواهی می داشت، نه اینکه دنبال خمینی نمی رفت، نمی توانست دنبال خمینی برود، چه رسد که نخست وزیرش شود. قرینه ساختن از بختیار و بازرگان در اصل کار خمینی بود و باید موفق ترین مانور تاکتیکی وی در دوران انقلاب به شمارش آورد. او به این ترتیب موفق شد تا تفاوت عظیم بین بختیار و بازرگان را زیر سابقهُ مصدقی آنها و… بپوشاند و به مردم ایران چنین تلقین کند که تفاوت رفتن از یکی به دیگری بسیار کم خواهد بود، و در عمل به همین ختم خواهد گشت که یکی به مذهب و مذهبیان علاقه ای ندارد و دیگری برعکس اهل نماز و روزه است ولی البته از نوع مدرنش. استفاده از این قرینهُ نادرست ادامهُ راه خمینی است. در حقیقت ملی-مذهبی ها و به عبارت گسترده تمام این غیر آخوندهایی که خواستار دخالت مذهب در کار حکومتند، واسطه های اصلی اختلاط سیاست و مذهب در ایرانند و از این بابت جرثومهُ فساد. وقتی سیاست و مذهب از هم جدا شود، عمامه و تسبیح آخوندها بر جا خواهد بود و جا و مکان و شغل و مشغولیتشان در جامعه معین، ولی ملی-مذهبی ها و همتایانشان اصلاً علت وجودی خویش را از دست خواهند داد و دیگر حیاتشان معنایی نخواهد داشت. وجودشان وابسته است به اختلاط نامیمون سیاست و مذهب و در هر شرایطی برای این امر می کوشند. بازرگان هم که تشکیل دولتش نقطهُ اوج حیات این گروه است، دقیقاً در همین جهت گام برمیداشت. بنابراین بحث آزادیخواهیش همانقدر جا دارد که آزادیخواهی طرفداران دیکتاتوری پرولتاریا. حکایت نیم درصدی هایش هم که معروف است و گویا.

این هم که بگوییم بختیار آخرین نخست وزیر شاه بود و بازرگان اولین نخست وزیر خمینی بسیار بی معنی است. بختیار نخست وزیر شاه نبود ولی بازرگان نخست وزیر خمینی بود. نه فقط به این دلیل که بسیار هم تکرار شده که بختیار نیز مانند مصدق و بسیاری رجال وطندوست و آزادیخواه، فرمانش را از شاه گرفته بود ولی فرمانبر شاه نبود. به دلیلی عمیق تر، شاه در شرایطی که کاملاً از ادامهُ حکومت اتوریتر خود قطع امید کرده بود و دنبال کسی میگشت که کلید خانه را به دستش بدهد و بگریزد، دست به دامن بختیار شد. حکومت شاه وقتی که فرمان نخست وزیری بختیار را صادر کرد، مرده بود و صدور فرمان به نام یکی از پیروان صدیق مصدق که از همان ابتدا کودتای ننگین بیست و هشت مرداد را محکوم کرد و باز نام بزرگترین دولتمرد لیبرال ایران را مطرح نمود، به این مرگ رسمیت تمام بخشید. «نخست وزیران شاه» امثال علاء و اقبال و هویدا بودند و بازرگان هم درست به همین معنا نخست وزیر خمینی بود. به این معنا که تکیه به چیزی و جایی غیر از خمینی نمیتوانست بکند، به این دلیل از وی فرمان گرفت که منویات وی را اجرا کند و تماماً کرد، و چون تمامی اعتبارش را از او گرفته بود با فرمان وی عزل شد بدون اینکه جایی برای شکایت یا توانی برای اعتراض داشته باشد.

 دو تهمت قرینهُ هم

ولی مشکل ارزیابی کارنامهُ بختیار فقط به این کلیشه های سست ختم نمی شود که تازه معمولاً از سر دشمنی مطرح نمی گردد. حضور وی در صحنهُ سیاست ایران دشمنی هایی چنان تند برانگیخت که هنوز هم آتششان فروکش نکرده است. این دشمنی ها در قالب دو مضمون ریخته شده است: تا در ایران بود درآمدن به خدمت شاه، وقتی خارج شد یاری به صدام. هر دو اتهام بی اساس و یاوه است ولی باید حلاجی شان کرد و دید چرا و چگونه مطرح شده اند.

برای این دشمنی ها دو دلیل کلی میتوان جست. اولی جزئی و جنبی است ولی اشاره به آن لازم است چون گاهی از اشارات این و آن مستفاد میشود، دومی اساسی است و مهم و سهم اصلی را باید به آن داد.

بخش اول مربوط است به شخصیت بختیار و غرورش. او در خاندان بزرگی زاده شده بود که در تاریخ مملکت نقش آفرین بوده و بخصوص در انقلاب مشروطیت خدمات بزرگی به ایران و ایرانیان کرده است. طبیعیست که آگاهی به این امر مایه غرور باشد و حتماً در مورد بختیار هم بود و نوعی اشراف منشی به او بخشیده بود. ولی سرفرازی وی بیشتر از دو امر سرچشمه می گرفت که ربطی به ارث و میراث نداشت و حاصل همت خودش بود: یکی تحصیلاتی که درخشان به اتمام رسانده بود و بیش از این از مبارزاتی که در راه آزادی کرده بود و رنج هایی که به جان خریده بود و مهم تر از این که در راه مبارزه از آنچه که اصل و نسبش به رایگان ارزانی وی نموده بود، چشم پوشیده بود. در مملکتی که روابط خانوادگی در آن بسا اوقات حرف آخر را می زد، پسرعموی ملکهُ محبوب شاه و نیز رئیس قدر قدرت ساواک بودن، از این روابط بهره ای نجستن و علی رغم این همه چند سال از عمر خویش را در زندان گذراندن، کار هر کسی نیست و کسی که چنین پایمردی از خود نشان دهد خود بیش از هر کس دیگر بر بهایی که بابت پابندی به اصول پرداخته آگاه است و طبیعیست که بدان مغرور باشد. غرور بختیار برخاسته از چیزی نبود که دیگران به وی ارزانی کرده باشند، بلکه از آنچه که خود کسب نموده بود نشأت می گرفت. بختیار هیچگاه اینها را به کسی عرضه نمیکرد و به عبارتی هیچوقت بزرگی نمی فروخت چون واقعاً بزرگ بود. متأسفانه نه بزرگی و نه غرور برخاسته از آن برای همگان قابل تحمل نیست، حتی اگر اکتسابی باشد و نه ارثی. شاخص ترین نشانهُ حقارت، چشم نداشتن برای دیدن بزرگی دیگران است و بختیار از این دست دشمنان بسیار داشت و هنوز هم دارد.

ولی مشکل اصلی کار اینجا نبود و مخالفت هایی که با بختیار شد و دشمنی هایی که وی را هدف گرفت فقط از بخل این و آن برنمی  خاست، دلیلی عمیق تر از عوامل روانشناسی داشت که باید به آنها پرداخت. اگر بخواهم مطلب را خلاصه کنم باید بگویم همهُ اینها از رقابت بر سر رهبری و اختلاف بر سر نوع آن سرچشمه می گرفت، در داخل و خارج، در جبههُ ملی و در اپوزیسیون. به ترتیب به آنها بپردازیم.

همکاری با شاه

جبههُ ملی از هنگامیکه قدرت را با کودتای بیست و هشت مرداد از دست داد، دچار مشکل رهبری بود. مصدق در احمدآباد به حال تبعید به سر می برد و تماس با وی گاه و بیگاه به واسطهُ نزدیکانش ممکن می گشت و بس. در این وضعیت جبهه نه می توانست با رهبر تاریخی خود ارتباط منظمی داشته باشد و نه رهبر جدیدی برگزیند که بتواند به حرکتش بیاندازد. به علاوه، مصدق به خاطر شخصیت خود و مبارزاتی که طی یک عمر پی گرفته بود و نقطهُ اوج آنها نهضت ملی بود، رهبر انتخابی به معنای معمول کلمه نبود، کسی بود که جبههُ ملی عملاً با جمع شدن افراد به دور وی شکل گرفته بود. او از قماش رهبرانی نبود که در دل یک سازمان ترقی کرده باشند، توانش از رابطهُ مستقیم با مردم برمی خاست و این سازمان هوادارش بود که با اتکای به وی شکل گرفته بود.

اول باری که ضعف رهبری برای جبههُ ملی گران تمام شد در دوران سستی حکومت شاه در ابتدای دههُ چهل بود. در این دوران پیروان مصدق گرد هم آمدند تا با استفاده از فرصت در عرصهُ سیاست ایران نقش آفرینی بکنند ولی جمعشان از بابت سازمانی نامتجانس بود و امکانات اداره و تصمیم گیری آنها به کلی دچار اختلال. پس از مدتی کوشیدند تا با برگزیدن اللهیار صالح به ریاست، این مشکلات را مرتفع سازند. صالح از میان شورای چندده نفرهُ جبهه برآمد، بیشتر به حساب ریاست حزب ایران و اگر انتخاب شد به این دلیل بود که به عبارتی میانه رو بود و صاحبان تمایلات مختلف می توانستند به ریاستش رضایت بدهند. مثل اکثر رهبرانی که از دل یک سازمان بیرون می آیند، نقطهُ قوتش حفظ تعادل بین گرایش های گوناگون بود نه گرفتن تصمیم های قاطع. در آن زمان جبههُ ملی باید روشن می کرد که حزب است یا جبهه و اینکه آیا می خواهد در بازی انتخاباتی و حزبی شرکت کند یا اینکه بر اجرای قانون اساسی و سلب اختیارات ناحق شاه اصرار بورزد. صالح مرد دو انتخاب اول بود که نه با سابقهُ جبههُ ملی هماهنگی داشت و نه با اوضاع روز. در نهایت جبهه نتوانست نقشی درخور بازی کند و زیر فشار حکومت دوباره مجبور به کنار رفتن از میدان سیاست شد. تنها تصمیم مهمی که گرفت و بسیار هم معنی داشت، پشتیبانی نکردن از اولین شورش طرفداران خمینی بود. در رأی گیری که انجام شد سه نفر با پشتیبانی از خمینی مخالف بودند و دو نفر موافق، صدیقی و بختیار جزو آن سه نفر بودند.

هنگامی که حکومت شاه دوباره در سال پنجاه و شش دچار ضعف گردید همان مشکل پیش آمد، با این تفاوت که دیگر شمار کسانی که می توانستند در شورای جبههُ ملی شرکت کنند تقلیل یافته بود و عملاً سه نفر (بختیار و سنجابی و فروهر) سخنگوی وراث مصدق شدند. اینها نه سازمانی در اختیار داشتند و نه کادر سیاسی، باید همه چیز را از نو می ساختند، ولی حکومت، مانند پانزده سال قبل، آنها را از هرگونه مجالی محروم ساخت، اولین گردهمایی شان در کاروانسرا سنگی به ضرب چماق لباس شخصی های ساواک از هم پاشانده شد و… در مقابل خمینی که از دسترس حکومت به دور بود، روز به روز قدرت بیشتری پیدا کرد. جبههُ ملی کماکان محتاج رهبر بود و (چنانکه بعد دیدیم) از بین تمامی پیروان مصدق دو نفر واقعاً فلز این کار را داشتند، صدیقی که از هیئت سه نفری بیرون بود و بختیار، ولی در عمل و کمابیش به قاعدهُ کبر سن، سنجابی در موقعیت نامزدی اصلی قرار داشت. او صالح دوم بود ولی ضعیفتر از سلف خود. فراموش نکنیم که صالح هم از جمهوری اسلامی طرفداری کرد.

در هر حال نیروی اصلی و عامل توجیه کنندهُ رهبری باید از سوی مردم تأمین می شد. نکته در این بود که جبههُ ملی نیروی بالفعلی نداشت، تمام کسانی که خواستار دمکراسی پارلمانی بودند طرفداران بالقوهُ این دسته به حساب می آمدند ولی جبهه مجال منظم کردنشان و تبدیل نمودنشان به نیروی سیاسی را نداشت. تنها نیروی موجود و فعال مردمی بودند که به خیابان ریخته بودند و تظاهراتشان توسط اسلامگرایان کنترل می شد. در این وضعیت جبههُ ملی یا باید منتظر انتخابات آزاد می شد تا به تبلیغ بپردازد و بکوشد در مجلس نیرویی جمع کند یا اینکه منتظر قبول شکست از سوی شاه بنشیند تا منصب نخست وزیری و قدرت را از دست او بگیرد. شاه تا زمانی که ممکن بود، از دادن هر امتیازی به مخالفان اجتناب ورزید و فرصت انتخابات آزاد را هم سوزاند تا بالاخره هنگامی که دید شکست خورده، دولتی محلل روی کار آورد بلکه راهی برای خروج بجوید. دولت ازهاری دولت محلل بود با تمام نقطه ضعف هایش، از آنجا که هیچ رجل موجهی حاضر نبود نخست وزیری را بپذیرد، قرعه به نام او افتاد. این هم یکی از تناقض های انقلاب پنجاه و هفت بود که دولت محللش نظامی باشد!

در این زمان فقط مانده بود راه قبول قدرت از دست شاه که منتظر انجام آخرین تشریفات و خروج از مملکت بود. هر کس از پیروان مصدق که به نخست وزیری منصوب می گشت عملاً در مقام رهبری این گروه قرار میگرفت. سنجابی کماکان نامزد اصلی این کار بود و از این بابت هم کسی به او اعتراضی نداشت و اگر شاه میخواست نخست وزیری از جبههُ ملی انتخاب کند، کسی با سنجابی مخالفتی نمی کرد، ولی خود او از جایی (یعنی از هنگام سفرش به پاریس) تصور کرد که بهتر است حال که شاه شکست خورده، قدرت را از رهبر انقلاب بستاند تا به خیال خود پایگاهش محکمتر باشد و به این امید به وی پیوست. وی تصمیم گرفت با این انتخاب و در نهایت با گرم کردن جای خود به عنوان نخست وزیر آینده، رهبری خویش بر هواداران مصدق را قطعیت ببخشد. تصمیمش همان اندازه فردی بود که تصمیم بعدی بختیار، ولی غلط. از نظر اصولی در حکم نفی چندین سال سابقهُ جبههُ ملی بود و بریدن از سرمایهُ اصلی لیبرال های ایران یعنی قانون اساسی مشروطیت و در نهایت نفی علت وجودی جبههُ ملی. ولی از همهُ اینها گذشته، او نفهمیده بود که شاه میخواهد قدرت را بدهد و برود ولی خمینی آمده که آنرا بگیرد و برای خود نگاهش دارد، امام نوخاسته رقیب جبهه بود نه متحدش، پشتیبانش که حتماً نبود. سنجابی با پیوستن به خمینی شخصیت سیاسی جبههُ ملی را به او فروخته بود و حتی اگر هم به جای بازرگان نخست وزیر میشد، سرنوشتی جز او نمی داشت.

بختیار در این موقعیت بود که نخست وزیری را پذیرفت. کارش مطلقاً با کار سنجابی که یکتنه در پاریس تصمیم گرفته بود در خدمت خمینی قرار بگیرد، تفاوت نداشت، ولی بر عکس او، از دو جهت شعور سیاسیش را نشان می داد: هم از بابت اصولی و هم از بابت تاکتیکی، چون به میراث مصدق وفاداری نشان داد و قدرت را هم از کسی ستاند که دیگر بر آن اختیاری نداشت و (با فشار خمینی) از میدان به در شده بود. بیجا نبود که در پاسخ آنهایی که بی اختیارش می خواندند به درست می گفت که با اختیار ترین نخست وزیری است که بود، چون هیچ آقابالاسری نداشت و از این بابت دستش از مصدق هم بازتر بود. او در عمل خود را در موقعیت رهبری پیروان مصدق قرار داد و همین بود که به رقبایش گران آمد. آنچه که آنها به بختیار نبخشیدند همین صعود سیاسی بود. خانوادهُ سیاسی لیبرال ایران دوباره و بعد از سال ها رهبری به معنای درست پیدا کرده بود و می توانست به طور جدی در صحنهُسیاست عرض اندام نماید.

بختیار با رها کردن خویش از محدودیت قول و قرارهای داخلی جبهه که هرچند سازمان درست نداشت در عوض مشکلاتش را داشت، خود را در موقعیتی شبیه مصدق قرار داد، با این تفاوت که مصدق از اول پشتیبانی مردم را داشت و بختیار باید آنرا کسب می کرد. به هر صورت امکان اینکه در آن شرایط خطیر رهبری در خور موقعیت از دل چانه زدن های جبهه بیرون بیاید، وجود نداشت. حرکت بختیار و نوع رهبری وی متناسب با موقعیت بود. گره رقابت ها و تمجمج ها فقط به این ترتیب گشوده شدنی بود که بختیار کرد. قبل از او صدیقی نیز همین راه را گزیده بود که با شاه به توافق نرسید، اگر رسیده بود به همین ترتیب در مقام رهبری قرار می گرفت و بدون شک واکنش خرده پاهایی را که تصور میکردند رقیب او هستند، بر می انگیخت. ملیون در حقیقت می باید انتخاب می کردند که یا رهبری قوی و توانمند را بپذیرند یا اینکه خاموش شوند و به حاشیه بروند، اولی را پس زدند و دومی نصیبشان شد.

اگر می گویم بختیار سزاوار این بود که به رهبری ملیون برسد و به هر صورت این توانایی را در عمل نیز اثبات نمود به این دلیل است که مرد اصول بود. البته پابندی به اصول از هر سیاستمداری انتظار میرود ولی در اینجا مقصود من امر دیگری است. بختیار کاملاًبه این مسئله آگاه بود که مشکل اصلی ایران تعیین نظام سیاسی کشور است و این امر است که بر هر مسئلهُ سیاسی دیگری اولویت دارد، نظام سیاسی ایران دمکراسی پارلمانی باید باشد و قانون اساسی مشروطیت در این باب مرجع اعلاست. وی از این بابت درست به راه مصدق می رفت. نشانه های این وفاداری را می توان در گذشتهُ او نیز سراغ کرد. سخنرانی معروف وی در جلالیه که از سوی برخی به تندروی تعبیر شد، درست در همین جهت بود و مخالفت با امینی نیز به همچنین. انتخاب او روشن بود، اولویت با وادار کردن شاه بود به اجرای قانون اساسی نه با قبول مسئولیت محدود دولتی. مخالفتش با ختم تحصن دانشجویان هوادار جبههُ ملی که زیر فشار شورای محافظه کار جبهه، خود مجبور به شکستن آن شد نیز گواه همین توجه به بعد اصلی دعوا با شاه بود.

کار اصول از بابت درک و بیان آنها همیشه ساده نیست، ولی آنچه که مشکل تر است پابندی بدانهاست. نه فقط از بابت فداکاری هایی که پابندی به اصول لازم دارد، این را همه می دانیم که اصولی بودن یعنی مخارج این کار را که گاه کمرشکن هم می تواند باشد، قبول کردن. در اینجا مقصود من پابندی است به معنای دل ندادن به اموری که گاه علیرغم اهمیت موضعی باید جزئی شان شمرد و در میدان سیاست هر روز از چپ و راست جلوی پای همه سبز می شود. هرس کردن میدان اندیشه و بحث و بخصوص عمل، محض تمرکز بر مسئلهُ اصلی بسیار کار مشکلی است که میسر هر ذهنی و مقدور هر شخصیتی نیست. انضباط اولی و استحکام دومی باید در حدی بسیار بالای معمول باشد که نتیجه بدهد. بختیار این خصائص را به حد اعلا دارا بود و به همین دلیل خوب فهمید که دعوا با خمینی بر سر چیست و چرا باید به مصاف او رفت. دیدیم که توانست به طور جدی با وی مقابله کند. مسئلهُ اصول مسئلهُ استراتژی است نه تاکتیک، این یکی مال امور جزئی است و آدمهایی که وسعت ذهن ندارند توان گذر کردن از این حد را ندارند. به همین خاطر است که هر جا پای اصول در میان بود امکان مصالحه موجود نیست. مصالحه مال مسائل جزئی و در نهایت نه چندان مهم است، در باب مسئله ای که اهمیت مطلق دارد نمی توان مصالحه کرد. این را نیز باید اضافه کنم که خمینی نیز درست به این مسئله آگاه بود و دقیقاً چنین روشی را تعقیب می کرد. برای همین هم بود که فقط کسی از فلز بختیار و در آن شرایط، شخص بختیار می توانست از عهدهُ او بربیاید. رقبای خرده گیرش خرده سیاستمدارانی بودند که ممکن بود حداکثر در شرایط عادی یک دمکراسی مستقر و جاافتاده بتوانند به مملکت خود خدمت نمایند ولی مرد کارزار در این میدان نبودند. برای همین هم بود که خمینی توانست به این راحتی، چون مهره های بیجان بازی شطرنجی که هیچ بازیگری هدایتشان نمیکند، از سر راه برشان دارد.

بختیار تربیت سیاسی خود را در اروپای بین دو جنگ پیدا کرده بود. بدون شک تجربیات جوانیش در اروپایی که صحنهُقدرتگیری فاشیست ها شده بود، در شکل دادن به درک سیاسی خاص وی بسیار مؤثر بود. او شاهد «انقلاب های سرد» (اصطلاح از من نیست و در کارخانهُ راستگرایان آلمانی دههُبیست ضرب شده است) بود، به خوبی مرکزیت و اهمیت نظام سیاسی را دریافته بود و نیز اهمیت اراده را در مبارزه با نیروهای افراطی. دیده بود که چگونه چانه زدن های بازاری و توافق بر سر امور جزئی که از سوی کوته بینان به امتیازگیری تعبیر میشود، راه حریف را صاف می نماید. او در بین سیاستمداران ایرانی از معدود کسانی بود که فاشیسم را از نزدیک دیده بود و این پدیده را نه فقط از میان اوراق نوشته های تئوریک یا تاریخی، بلکه از نزدیک و به طور ملموس میشناخت. البته بسیاری از ایرانیان کمابیش همنسل او به دلایل مختلف، زندگی در فضای فاشیستی را تجربه کرده بودند ولی صرف زندگی در این حال و هوا برای فهم آن کافی نیست، این امر ذهن سیاسی بیدار و باز و روشن و توانا می خواهد وگرنه ممکن است آدمی سر از میان پنجاه و سه نفر هم دربیاورد.

بختیار درست آدمی بود که ایران و بخصوص آزادیخواهان ایرانی در آن شرایط لازم داشتند. بخت بزرگ تاریخی شان این بود که یافتندش و خطای بزرگشان اینکه قدرش را ندانستند. ولی باید توجه داشت که در این پس زدن عامهُ مردم نقش اصلی و سنگینی نداشتند. در این زمینه ابتکار عمل با آنهایی بود که بر سر رهبری با وی منازعه داشتند و تا حد امکان کوشیدند توده ها را به راه مخالفت با وی بیاندازند. ولی آیا واقعاً اکثریت مردم با بختیار مخالف و طرفدار خمینی بودند؟ تصور نمی کنم بتوان به این سؤال به این راحتی پاسخ مثبت داد. دو تظاهرات تاسوعا و عاشورا بین یک تا دو میلیون نفر را به خیابان کشاند ولی تهران آن روز بیش از دو برابر این جمعیت داشت و همه میدانیم که بسیاری از راه دور و گاه از شهرستانها برای شرکت در این تظاهرات آمده بودند. اکثریت مردم ایران در بحبوحهُ انقلاب هم خاموش بودند و بختیار میخواست در عین برگرداندن خمینی زده ها، این گروه را به میدان بکشد. او حساب می کرد که به این ترتیب خواهد توانست اکثریت ظاهری خمینی را بشکند و حسابش درست بود. به همین خاطر خط اصلی تمامی استراتژی او خرید وقت بود به هر قیمت ممکن، تأخیری هم که سعی کرد در بازگشت خمینی بیاندازد از همین دیدگاه معنی داشت. همه میدانیم که این وقت از وی دریغ شد…

در این شرایط بختیار مشروعیت خویش را از سابقهُ مبارزاتی خود، از قانون اساسی مشروطیت و از پایمردی در راه مصدق می طلبید. از بابت اول به اندازهُ کافی برای عموم مردم شناخته نشده بود و باید تازه خود را به آنها معرفی می کرد، از بابت دوم گرفتار بی حرمتی های مکرری بود که توسط استبداد پهلوی به این قانون شده بود و از بابت آخر درگیر با یاران دیروز که می خواستند در ایران بعد از انقلاب جایی داشته باشند و روش قاطع بختیار راه میانه روی حسابگرانه را بر آنها می بست. خمینی به همین دلیل بود که از یکسو قانون اساسی مشروطیت را در تجویز سلطنت که به نسبت تعیین نظام سیاسی امر جنبی است، خلاصه می کرد و یاران دیروز بختیار را که بهتر از هر کس یه سوابق مبارزاتی وی آگاه بودند، به کار تخریب سابقهُ وی وامی داشت. آنها با سر نهادن به آستان خمینی توان هر تأثیرگذاری بر سیر حوادث را از دست داده بودند مگر با مانع تراشی سر راه بختیار.

هدف همهُ این مساعی راندن مردم از بختیار بود و مشکل او جمع کردن نیروی مردم و پر کردن ظرف نیمه خالی قدرت که از دست شاه گرفته بود. علیرغم تمام کارشکنی ها مردم با شناختن او در عمل و به دلیل صراحت لهجه و استحکام گفتاری که عرضه میکرد، کم کم شروع به اقبال به وی کردند. برقراری آزادی های مورد درخواست همگان امری بود که بر همه عیان بود و بختیار اولین و در نهایت آخرین کسی بود که با گفتاری محکم و لحنی قاطع در برابر خمینی ایستاد و گفتار اسلامگرای وی را جداً و از موضع دمکراسی به چالش طلبید. با پا گذاشتن بختیار به میدان تعادل قوا برای اول بار به ضرر خمینی شروع به تغییر کرد. بهترین نشانه اش این که برای اول بار بحث در بارهُ «جمهوری اسلامی» درگرفت و این سؤال جداً مطرح شد که این حکومت از چه نوع است. وحدت کلمه ای که خمینی از سر سهل انگاری دیگران بر صحنهُانقلاب مستولی کرده بود و جز سؤتفاهم نبود، در معرض از هم پاشیدن قرار گرفت و دیر نبود که به کلی از میان برود.

این مسئله هم که قانون اساسی موجود گزینهُ معقولی است و حتی در صورت تمایل به برقراری جمهوری میتواند بهترین نقطهُ شروع باشد، برای بسیاری روشن گشت چون اقلاً نقطهُ اتکای روشنی برای عمل سیاسی بود. گزیدن قانون اساسی مشروطیت گزینش پادشاهی نبود، انتخاب دمکراسی لیبرال بود و اگر خمینی این اندازه با آن دشمنی نشان میداد به دلیل تجویز سلطنت نبود که دیگر موضوع نداشت، به این دلیل بود که مانند همتایان فاشیست اروپاییش میخواست ضدانقلاب خود علیه لیبرالیسم را به انجام برساند. از آنجا که نمیتوانست آزادیخواهی بختیار را مستقیماً آماج حمله سازد باید راهی دیگر میجست و برای همین بود که برای کوبیدن او متوسل به تهمت همکاری با شاه شد.

آنچه برای امام تازه کار حیاتی بود به دست آوردن تأیید دیگر مصدقی ها بود تا بتواند تکیه گاه تاریخی بختیار را متزلزل سازد. این همدستی را با القای شبههُ نخست وزیر کردن سنجابی و در نهایت با نوازش شامهُ آنان با بوی قدرت به دست آورد. همین گروه بود که به ناحق تهمت همراهی بختیار با شاه را تأیید و ترویج کرد، با شاهی که دیگر خودش از صحنهُ سیاست بیرون رفته بود و اصلاً از این بابت وجود نداشت تا کسی با او همکاری کند! تمام کسانی که مخالف رهبری وی بر طالبان راه و روش مصدق بودند و نیز همهُ آنهایی که قرار گرفتنش در موقعیت قدرت را برای قدرتگیری خود خطرناک می دانستند، در زدن این اتهام تشریک مساعی کردند چون تنها بهانه ای بود که برای حمله به وی در دسترس داشتند. در میان اهل سیاست فقط یک استثنا بود که غلامحسین صدیقی بود. او در مصاحبه ای مطبوعاتی به وطن پرستی بختیار شهادت داد و همه را به پشتیبانی از وی فراخواند. این را هم اضافه کنم که تا آنجا که می دانم او و بختیار رابطهُ دوستانه ای نداشتند، ولی وقتی صحبت از نخست وزیری صدیقی به میان آمد بختیار از او دفاع کرد و هنگامیکه بختیار به این مقام رسید صدیقی اعتبارش سیاسیش را که در ایران نظیر نداشت، پشتوانهُ او ساخت. دو نفری که ورای همهُ اختلافات یکسان به میراث مصدق پابند بودند و خیر مملکت را فراتر از منافع شخصی خود می شمردند.

داستان همکاری با شاه که از روز اول هم بی پایه بود و به ضرب تبلیغات به همه عرضه شد، امروز به کلی رنگ باخته. پس مانده اش البته در گفتار خمینی دوستان دیروز و فراریان بعدی مانده و امروز هم می توان آخرین پژواکش را از تفاله های نظام اسلامی که پس از آبگیری به تفاریق بیرون انداخته شدند، شنید. آن هایی که با مصدق دشمن بودند اصرار داشتند وی را با لقبش «مصدق السلطنه» مورد خطاب قرار دهند، بی سوادهایی هم که می خواهند همینگونه به بختیار نیش بزنند اصرار دارند تا به غلط «شاهپور بختیار»ش بنامند. این است پس ماندهُ تهمت همکاری با شاه.

 همکاری با صدام

بختیار از روزی که به نخست وزیری رسید هر روز اعتباری بیش از قبل پیدا کرد و ساقط شدنش ربطی به بی اعتبار شدن در نظر مردم نداشت. افسران ارتش که به هر صورت از جهات مختلف طرف تماس و در معرض اغوای دستگاه روابط عمومی خمینی بودند، تاب مبارزهُ ارادهُ دو طرف را که در هر انقلاب اساسی ترین مبارزه است، نیاوردند و از میدان بیرون جستند… تا مدتی بعد به تیغ جلاد سپرده شوند. یک عمر ترقی را مدیون دخالت نکردن در سیاست بودند و لابد فکر کردند که اعلام بی طرفی دنبالهُ همان عدم دخالت است…

وقتی بختیار به بیرون از ایران رسید در بالاترین نقطهُ محبوبیت خود بود چون ضربهُ قدرتگیری خمینی و جنایات اسلامگرایان که از همان روز اول شروع شده بود، مانند سیلی سختی، همه را به خود آورده بود. مردم شروع به دانستن قدر فرصتی کرده بودند که از دستشان رفته بود. در این وضعیت که دولت انقلابی تثبیت نشده بود و همگان، و اول از همه خود پیروزمندان انقلاب، از فروپاشیدن و سقوط دستگاه خمینی در هراس بودند، رهبری مخالفت با نظام نوخاستهُ اسلامی اساسی بود و بسیاری تصور می کردند که رهبری قابل می تواند حکومت ملایی را به سرعت کنار بزند.

در اینجا هم بختیار که روشن بینی و توانایی خود را نه فقط به ایران که به دنیا اثبات کرده بود، در ابتدای کار تنها نامزد مقام رهبری بود و بعد هم به هر حال تا حیات داشت تنها رهبر واقعی ماند. در این مرحله دشمنان بختیار کسانی بودند که می خواستند مقام رهبری اپوزیسیون را به خود اختصاص بدهند و آیندهُ ایران را از این موضع رقم بزنند. به مرور که بر شمار اینان افزوده گردید، دشمنی ها با وی که هشدار استبداد مذهبی را به همگان داده بود و با تحمل تمامی مشقات در برابرش مقاومت نموده بود، افزایش گرفت. ردیف اول رقبا طرفداران نظام آریامهری بودند که به دلیل شکست و فرار مفتضحانهُ شاه در اغماء فرورفته بودند و ظرف یکی دو سال اول به کلی از نشان دادن هر گونه واکنش ناتوان بودند. به هر صورت کسی هم به حسابشان نمی آورد تا اگر هم کاری کردند جدیشان بگیرد. کسانی که آن سال ها را در پاریس به یاد دارند به خاطر می آورند که در اولین جلسات عمومی بختیار، همین هایی که بعداً به درست از سوی او نام شاه اللهی گرفتند، ساکت و صامت و با احترام تمام می نشستند و به سخنانش گوش می دادند چون می دانستند که عمر سیاسیشان تمام شده و اگر کسی هست که بتواند با خمینی به مصاف برود همان بختیار است و بس. این وضع با مرگ شاه کم کم به پایان رسید و آنهایی که خیال باطل بازگشت نظام آریامهری را در سر می پروراندند اول کسانی بودند که رهبری بختیار بر اپوزیسیون را به چالش گرفتند. این نکته که از یاد بسیاری رفته، شایان ذکر است که تهمت همکاری با صدام از سوی این گروه به بختیار زده شد و ماه ها و شاید حتی سالی طول کشید تا جزو مضامین تبلیغاتی جمهوری اسلامی دربیاید. مشوق اصلی این تهمت که مخارج چندین روزی نامهُ شاه اللهی را تأمین می کرد و آنها را به حمله به سوی بختیار راهنمایی می کرد، پیرزنی بود که تا هنگام مرگ هم کینهُ به مصدق را فراموش نخواهد کرد و هیچگاه نتوانسته بود نابودی نظام آریامهری و نخست وزیری یکی از یاران مصدق را بربتابد. از زمانی که به خطا تصور کرد ممکن است نظام سابق باز در ایران برقرار گردد، همّ و امکانات خویش را مصروف کوبیدن تنها رهبر اپوزیسیون کرد، با این اعتقاد که تا او میداندار است با احیای خودکامگی در ایران مبارزه خواهد نمود و راه به بازگشت استبداد سلطنتی نخواهد داد. تهمت همکاری با صدام به این طریق نثار بختیار گردید و به دنبال نشریات شاه اللهی از سوی دیگر دشمنان رهبری وی تکرار شد. تمام راندگان از دامان خمینی که برخی با کارنامه های پر از ننگ خود، داعیهُ رهبری مخالفت با او را نیز پیدا کرده بودند، همگی از این مضمون برای معتبر جلوه دادن خویش استفاده نمودند. هیچکدام آنها نمی توانست برتری بختیار را بپذیرد زیرا وجود او آینهُ جاه طلبی های بی حساب و فرومایگی بی حدشان بود. اگر رهبری وی را که منطقی ترین کار بود می پذیرفتند، حکم به باطل بودن سابقهُ خویش می دادند و ناچار می شدند تا در سایهُ او قرار بگیرند.

به هر حال بختیار تا روز مرگش رساترین صدای آزادیخواهی در خارج از کشور بود و دیگر داعیه داران فقط به طفیل وجود او ابراز وجود می کردند. آنها فقط قادر بودند اشخاصی را که به هر دلیل با بختیار سر مخالفت داشتند، گرد خود بیاورند و به همین دلیل هم بود که امکان ائتلاف با وی را نداشتند، چون بلافاصله مشتریان انگشت شمار خود را از دست می دادند و روشن بود که در مقابل بختیار هم وزنه ای به حساب نمی آمدند، پس باید ایرادی به او می گرفتند تا دست و پا زدن های خویش را به نحوی توجیه نمایند. چه ایرادی آسانتر از تهمت همکاری با دشمن.

تهمت چنان سست بود که کسی نمی توانست جدیش بگیرد و دیدیم که فقط با گذشت زمان از رواج افتاد. چه کسی می توانست بپذیرد بختیار که عمرش را در راه مبارزه برای میهن صرف کرده ناگهان یکشبه خود را به بیگانه بفروشد و هموطنان خویش را آماج تیر دشمن سازد. کسی که در جوانی به دلیل بستگی عاطفی جان خود را (هم در ارتش و هم در نهضت مقاومت) برای فرانسه که زادگاهش نبود، به خطر انداخته بود، ناگهان به این نتیجه رسیده که باید مملکت آباء و اجدادی خود را به دست دشمن بدهد؟ بختیار تنها کسی بود که به محض شروع جنگ اعلامیه داد و قرارداد هفتاد وپنج الجزایر را تنها مرجع برای حل اختلاف دو طرف دانست و پس از آن نیز اعلامیه ها و مصاحبه های بسیار در محکومیت حملهُ عراق انجام داد ولی به قول فرانسوی ها آدمی که نمی خواهد بشنود از هر کری بدتر است. آنهایی که خود را به اجنبی فروخته بودند تا با کودتا استبداد رضا شاهی را بازسازی کنند و سودای بازگرداندن رژیم آریامهری را داشتند این تهمت را ضرب کردند و آنهایی که راه خمینی را برای فتح ایران گشودند و هنوز هم از این خطا تبری نجسته اند، به بختیار بهتان زدند که میخواسته صدام را به ایران بیاورد! چه وطنپرستانی!

سه عامل مانع برچیده شدن سریع این تهمت شد. اول از همه تحقیری که خود بختیار در حق این سخنان مضحک و بی اساس داشت و هیچگاه لایق توجهشان هم نمی دید، چه رسد جواب. از این گذشته مسئولان دستگاه های تبلیغاتی او که باید بر حسب وظیفهُ خود این این مهم را بر عهده میگرفتند، اصولاً از وارد شدن در این گونه جدل ها احتراز داشتند و تصور می کردند که بهتر است تمامی توان خود را روی نظام اسلامی متمرکز کنند. از این گذشته تعطیل نکردن فرستندهُ رادیویی که عراق در اختیار بختیار گذاشته بود، به ضرر او تمام شد چون باز به ناحق قرینهُ همکاری شمرده شد. مسئله این بود که بختیار در آن زمان هیچ وسیلهُ دیگری برای ارتباط با مردم ایران در اختیار نداشت و چنین تصور میکرد که اگر این خط ارتباط را ببرد، رابطه اش به کلی با داخل مملکت قطع خواهد شد.

آخر هم مسئلهُ کمک مالی بود که بختیار از عراق گرفته بود و توسط همین قلم به مزدان نشانهُ همدستی با صدام قلمداد شد. در کمکی که بختیار از عراق و برخی کشورهای دیگر عربی برای مبارزه با خمینی گرفت بحثی نیست، خود او نیز هیچگاه این مسئله را انکار نکرد. مبارزه حاجت به پول داشت و از آنجا که ایرانیان در عین مخالفت با خمینی رغبتی برای دست کردن در جیب نشان نمی دادند، باید کمک را از جای دیگری پیدا می کرد. خودش عقیده داشت که کمک گرفتن از کشورهای کوچک دردسرساز نیست چون کشورهای بزرگ طلبکاران سمج و پرزوری هستند و او را زیر فشار خواهند نهاد ولی کوچک ها چنین توانی ندارند. می گفت که چون با خمینی مخالفند به من کمک می کنند و بس، به همین دلیل هم خود را در قبال این کمک ها به چیزی ملزم نمی دانست. متأسفانه سرمایه ای که وی گردآورد درست اداره نشد و یکی از دلایل بد اداره شدنش بی اعتنایی خود بختیار به مسائل مالی بود و سخاوت بیش از حدش که دفتر او را به بنگاه مددکاری اجتماعی بدل کرد. میزان یاری بی چشمداشتی که وی به ایرانیان دربدر رساند قابل توجه است و اگر همهُآنهایی که از این یاری ها برخوردار شدند در خاکسپاریش شرکت می کردند واقعه ابعادی چندین برابر آنچه که یافت پیدا می کرد و مقصود من بهتر روشن شده بود.

در اینجا جملهُ معترضه ای هم راجع به اویسی بگویم که سال ها پیش به دست آدمکشان خمینی از پا درآمد و میراث سیاسی و میراث بری ندارد تا از او دفاع کند. اتهام همکاری با صدام در حق او فقط از جمهوری اسلامی آمد که قبل از حملهُ عراق هم از پالیزبان (که معلوم نبود که بود و چه شد) و کلاً از توطئهُ ارتشیان نظام پیشین در آنسوی مرز عراق صحبت میکرد، ولی این هم پذیرفتنی نیست. در اینکه اویسی طرفدار استبداد آریامهری بود حرفی نیست ولی افسری ایرانی بود که تمامی عمرش در ارتش گذشته بود، چگونه میتوان به این راحتی تصور کرد که دشمن را انگیخته تا بر روی همقطارانش آتش بگشاید؟ مستبد بودن و وطنفروشی دوتاست و الزاماً همراه نیست. حرف جمهوری اسلامی هم در این باب همانقدر اعتبار دارد که تهمت های شاه اللهی ها.

این را نیز در پایان این بخش بیافزایم که تشویق صدام برای حمله به ایران از سوی مخالفان جمهوری اسلامی انجام نگرفت چون هیچکدام آنها در موقعیتی نبودند که حرفشان در این زمینه بردی داشته باشد. اول از همه خبر داشتن از اوضاع پریشان ارتش که امرایش یا اعدام و یا تصفیه شده بودند، حاجت به خبرگیری از این و آن نداشت، هرکس روزنامه های بین المللی را باز میکرد هر روز اخباری در باب اعدام و پاکسازی افسران ایرانی در آنها میدید. دیگر اینکه تشویق به جنگ از سوی مرجعی میتوانست انجام بپذیرد که خود بتواند در این واقعه نقشی قابل توجه ایفا نماید. آنهایی که صدام را تشویق به حمله به ایران کردند آمریکا و دیگر دول غربی بودند که می خواستند به هر قیمت هست جلوی صدور انقلاب خمینی را بگیرند و همان ها هم بودند که در طول هشت سال همه نوع کمک تسلیحاتی و تکنولوژیک و دیپلماتیک به صدام رساندند تا دست از جنگ نکشد. آن نادان هم بعد از ناکامی در مقابل ایران به خیال بلعیدن کویت افتاد و چون یک بار طعم شیرین پشتیبانی آمریکا را چشیده بود از گفتگویی با سفیر وقت آمریکا در بغداد (خانم اپریل گلاسپی) چنین نتیجه گرفت که باز هم از آمریکا چراغ سبز گرفته و در نهایت دید آنچه را که دید. کسی می توانست عراق را به جنگ با ایران وادارد که قادر به پشتیبانی از این کشور در جنگ باشد، نه آوارگان تبعیدی که خودشان از عراق کمک گرفته بودند.

 شکست بختیار

در این شکی نیست که بختیار موفق نشد مانع قدرتگیری خمینی بشود و بعد نیز در ساقط کردن نظامی که وی بنیان نهاده بود، ناکام ماند. از دید آنهایی که می گویند «ریسک کرده» بود این دو ناکامی در حکم شکست است و بس. ولی باید از این دید ابتدایی فراتر رفت و عدم موفقیت بختیار را در نمایی وسیعتر سنجید.

البته برخی صحبت از «پیروزی معنوی» وی می کنند، گاه هم اصطلاح پیروزی اخلاقی در باب عاقبت وی به کار گرفته می شود، به این معنا که (مثلاً در دادگاه تاریخ) معلوم شد حق با او بوده است. در این امر شکی نیست، ولی نظر من متوجه به این نیست، وجه سیاسی کار را در نظر دارم. بختیار برای خانوادهُ سیاسی لیبرال و برای همهُ آزادیخواهان ایران امتیازاتی به دست آورد که بی قیمت است و به حکومت اسلامی ضربه ای وارد ساخت که کاری نیافتاد ولی بالاخره و پس از مرگ خود بختیار، به مرگش منتهی خواهد شد.

در ابتدای مطلب اشاره کردم که وی در هیاهوی انقلاب پرچم آزادیخواهی را برافراشت و آبروی آزادیخواهان را خرید. اگر او چنین نکرده بود، همگی کسانی که میخواستند به نام دمکراسی مبارزه کنند ناچار می شدند تا به دو مرجع تاریخی قبلی این حرکت که نقطهُ شروعش انقلاب مشروطیت و نقطهُ عطفش نهضت ملی است، رجوع نمایند و مشروعیت تاریخی خویش را با اتکای به این دو نقطهُ دوردست سامان بدهند. مبارزهُ سیاسی از این بابت به برخی بازی های کودکان بی شباهت نیست، اگر در یک خانه سوختید، چند خانه به عقب برمیگردید. بختیار جلوی این کار را گرفت و برای همهُکسانی که بعد از او پا به راه آزادیخواهی گذاشته اند و خواهند گذاشت، تکیه گاهی تاریخی درست کرد که ارزش بی حد دارد.

از این گذشته بختیار نه فقط به نام دمکراسی، بلکه با برجسته کردن آن وجه از دمکراسی که در مبارزه با خواستاران حکومت مذهبی واجد اولویت است، یعنی لائیسیته، به جنگ خمینی رفت. فکر را عرضه کرد و هرچند خود نماند تا پیروزیش را ببیند، شکافی را که باید در سنگ خارهُ توتالیتاریسم مذهبی انداخت. فراخ کردن این شکاف کار مبارزان بعدی است تا نظام اسلامی را از هم بپاشانند. آنچه به شکست فردی بختیار تعبیر میگردد، از دیدگاه تاریخی و در بلند مدت، برای جمع آزادیخواهان امتیاز است. وقتی دمکراسی در ایران برقرار گشت فقط پیروزی آنهایی نخواهد بود که گام آخر را برداشته اند بلکه به همین ترتیب پیروزی بختیار، مصدق و پدران انقلاب مشروطیت نیز خواهد بود. شک ندارم که همگی شاهد چنین روزی خواهیم بود.