نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران

N A M I R

‏چهار شنبه‏، 2012‏/07‏/18

 

 

 

به مناسبت زادروز دکتر مصدق هرسال هموطنانمان در اقصی نقاط دنیا مراسم یادبود برگذار میکنند. به همین مناسبت خاطره ای از آقای ایرج پزشکزاد از مریدان مصدق و یار دکتر بختیار را که در قیام ایران- ارگان نهضت مقاومت ملی ایران بچاپ رسیده بود، یکبار دیگر انتشار میدهیم.

هیئت تحریریۀ نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران

 

 

ایرج پزشکزاد

آب حیات

 

آخرین باری که سعادت دیدار مصدق را یافتم، بعد از واقعۀ ۳۰ تیر ۱۳۳۱ بود. من در آغاز قیام ملی شدن صنایع نفت در ایران نبودم ولی خیلی پیش از آن دکتر مصدق را چند بار از نزدیک دیده بودم. پدرم که طبیب بود، از زمانی که مصدق والی فارس بود، با او سابقۀ دوستی داشت و به او سخت ارادت می ورزید. وقتی مصدق نمایندۀ دورۀ چهاردهم مجلس بود، مکرر به خانۀ ما آمده بود. و من برای اینکه درمیان همکلاسی های غالباً مصدقی، مایۀ تفاخری داشته باشم، هربار به خدمت کمر می بستم و به بهانۀ بردن چای و شربت، به مجلس آنها میرفتم و می نشستم. خاطره ای که از او در این دیدارها داشتم، ادب و تواضع زیاده از حدش بود. هربار من نوجوان، با سینی چای یا تنقلات وارد اطاق می شدم به تمام قد بلند می شد و تا من نمی نشستم نمی نشست، تا آنجا که من شرمنده و پدرم معذب می شد.

اما آخرین دیدارم، از نزدیک، با مصدق در سال ۱۳۳۱ اتفاق افتاد. من به ایران برگشته بودم، با دنیائی شوروشوق که از پاگیری نهضت ملی ایران و ملی شدن نفت در دل داشتم، از پدرم خواستم که وقتی بگیرد تا به دیدار مصدق برویم. به فاصلۀ کمی وقت داد.

در خیابان کاخ در منزلش اورا در تختخواب آهنی با تن پوش برک معروف یافتم. طبیعی است که بعد از ابراز ملاطفت به من، که اشتیاق خودرا از دیدار او ابراز کردم، با پدرم به صحبت و یادآوری خاطرات گذشته پرداخت. آنچه برایم کاملاً غیر منتظره بود، روحیۀ بسیار قوی و شاداب او بود. ما، در خارج، در فیلم های خبری، اورا جسماً ضعیف و لرزان دیده بودیم که با کمک دیگری، با قدم های نامطمئن راه می رفت. درنتیجه انتظار داشتم که با پیرمردی ضعیف و خسته روبرو شوم. اما بهیچ وجه چنین نبود، لحظه ای از شوخی و خنده بازنمی ایستاد. قهقهه های خندۀ او شیشه های پنجره را میلرزاند. برای مثال، پدرم که آدمی صاف و ساده و بی ریا بود، با صمیمیت، اورا از تن دادن به افتتاح مجدد مجلس سنا، که تازه تعطیل شده بود، برحذر میداشت و مصدق با قیافه ای معصوم، طوری "به چشم، دکترجان" می گفت که انگار تصمیم داشته روز بعد سنا را باز کند و بر اثر تلقین و نصیحت پدرم تغییر عقیده داده است و آن وقت قهقهه خنده را سر میداد. عاقبت متوجه من شد که شاید آن طور که باید به من توجه نکرده است. از درسی که خوانده بودم و مشاهداتم در خارج از ایران و عکس العمل مردم فرنگستان در برابر ملی شدن نفت پرسید.

مهمترین سئوالش که پیدا بود با علاقۀ بسیار طرح میکند، این بود:

-         آیا محصلین ایرانی کارشان را میکنند؟

-         پرسیدم:

-         منظورتان کار تحصیل است؟

-         گفت:

-         نه، آن به جای خود. اما منظورم وظیفۀ ملی است. آیا وظیفۀ ملی شان را انجام می دهند؟ منظورم این است که در چنین موقعیتی که همۀ روزنامه های بزرگ دنیا به نفع انگلستان قدَرقدرت و سرمایه دار تبلیغ می کنند، برای ما غیر از زبان و گلویمان وسیله ای نمانده است که حقانیت ملت ایران را به گوش مردم دنیا برسانیم. این وظیفۀ شماهاست که، نه اگر صحبت پیش آمد، بلکه صحبت را پیش بکشید. هردوست و آشنا و ختی غریبه را هرکجای دنیا می بینید حرف بزنید. آنچه را استعمار برسر ملت ما آورده شرح بدهید، به آنها بفهمانید که دکتر مصدق و ملت ایران چیز زیادی نمی خواهند. می خواهند ثروت ملی خودشان را صرف بهبود زندگی خودشان بکنند، میخواهند وکیل خودشان را، حاکم خودشان را، قاضی خودشان را، خودشان انتخاب کنند، نه شرکت نفت، نمی خواهند ولیّ و وصیّ و قیّم داشته باشند. اگر هرکدام از شما جوان ها، این طرف و آنطرف، در طول ماه ذهن ده نفر را روشن کنید، خواهید دید که بعد از مدتی، ما نیروی قابل ملاحظه ای پشت سرمان خواهیم داشت. اگر افکار عمومی دنیا بداند که این ملت چه ظلمی کشیده و چقدر به او اجحاف شده و حالا جز حق ضایع شده اش چیزی نمی خواهد, آن وفت دولت ها دیگر نمیتوانند به آسانی به ما زور بگویند.

در این زمینه بسیار گفت، از روزنامه های خارجی گفت که برای نوشتن حقایق از ملتی تنگدست پول می خواستند.

در آخر مجلس که مجالی پیش آمد تا من چیزی بگویم، گفتم:

-         آقای دکتر، آنچه امروز برای من غیرمنتظره و حتی مایۀ حیرتم شده است، روحیۀ شماست. با این گرفتاری های عظیم مبارزه، تصور نمیکردم حتی لبخند به لب شما بیاید چه رسد به این قهقهه های خنده.

باز خنده ای کرد و گفت:

-         اقاجان، من خودم هم حیرانم. با این بدن ضعیف و مریض و این فشار زیاد روحی و جسمی، هرشب که می خوابم حتم میکنم که صبح از خواب بیدار نمی شوم و اگر بیدار بشوم قدرت هیچ کاری نخواهم داشت. اما صبح، می بینم که برای کار، از روز پیش آماده تر و سرحال ترم. علت هم بنظرم جز این نیست که کار مهمی درپیش دارم، یک هدف عالی دارم که باید به آن برسم. آدم تا کاری و هدفی در پیش دارد از پا نمی افتد و حتی باید بگویم نمی میرد. تلاش برای رسیدن به هدفی که انسان به آن اعتقاد دارد، آب حیات است.

امروز، بعد از سی و چند سال که باز به نوع دیگری در پنجۀ ظلم اسیریم، خیال میکنم وظیفه داریم توصیۀ مرد بزرگ را به جوانان یادآوری کنیم و نشانی سرچشمۀ آب حیاتی را که او برای استقامت در مبارزه اش از آن برمیگرفت، بخاطر بسپاریم.

 

برگرفته از قیام ایران

شمارۀ ۲۶ مسلسل ۱۵۱

(دورۀ جدید)

پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۶۵

۱۵ مه ۱۹۸۶