نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران

N A M I R

‏پنجشنبه‏، 2011‏/10‏/06

 

 

 

دشنه سوداگران سیاسی در کف خونریز فداییان اسلام - بخش یکم (۱)

 

یکی از «دستاورد» های سی سال گذشته این است که بنیاد گرایان مذهبی چیره بر ایران، با بازنویسی تاریخ و پراکندن نادرستی ها پیرامون هم اندیشان خویش در گذشته ایران، از شیخ فضل الله نوری تا فدایـیان اسلام و جمعیت های مؤتلفه، تاریخ ایران را وارونه نشان داده و به ارزش هایی که با همه کاستی ها، جلوه ای از کوشش ایرانیان برای دستیابی به مدرنیته سکولار و پیوستن به جهان پیشرفته می بودند، تاخته اند. این رفتار به دیگران هم پروانه داده تا به شستشوی تاریخ و بازخوانی رفتار کسانی بپردازند که در بیشتر سال های پس از مشروطه بر ساختارهای فرمانروایی در ایران چیرگی داشته و خودکامگی را پاسداری و ستایش کرده اند.

من پیشتر جستارهایی درباره فدایـیان اسلام و سودای ایشان در برپایی حکومت اسلامی و پیوندهای ایشان با دیگران نوشته ام و اینک درکار پایان دادن به کتابی درهمین زمینه می باشم. نوشتار زیر، فرازهای اندکی است از آن کتاب برای پاسخ گویی به پاره ای از تاریخ سازی ها و تاریخ شویی هایی که اینک روان گردیده است. این نوشتار در دوبخش است.

 

***********

 

«معتبرترین» نوشتاری که در باره زندگی و رفتار فدایـیان اسلام و نواب صفوی از آن روزگار بجای مانده، یادداشت هایی است که گویا سید مجتبی نواب صفوی نوشته و در ۱۸ بخش در مجله خواندنیها در سال ۱۳۳۴ به نام محمد واحدی که برادرش «فرد دوم» فدایـیان اسلام بوده، به چاپ رسیده است. جالب این است که درباره همین «خاطرات» نیمه ساختگی و پرهیاهو نیز میان سردبیر خواندنیها در آن هنگام و تاریخ شویان و تاریخ نویسانی که اینک خویشتن را یاران نزدیک نواب صفوی می خوانند و چنین می نمایانند که ایشان گواهی های دست اولی از آن «خاطرات» و از نویسنده آن دارند، همرایی نیست.

 

دکتر نصرالله شیفته که در هنگام انتشار آن یادداشت ها، سردبیر خواندنیها بوده، در کتابی که سی و پنج سال پس ازآن منتشر کرده چنین می نویسد:

«درآن ایام شادروان نواب صفوى و تنى چند از یاران نزدیکش در تهران به طور مخفى مى زیستند. در اواخر سال ۱۳۳۲ در ملاقاتى که اینجانب در مخفىیگاه با آن شادروان و یارانش داشتم، قرار شد یادداشت هاى ایشان در یک نشریه هفتگى توسط اینجانب انتشار یابد که آن خاطرات در ۱۸ مقاله ـ حدود ۵۰ صفحه ـ طى چهار ماه انتشار یافت. شادران نواب صفوى در این یادداشت ها که به خط خودش مى نوشت از نخستین روز فعالیت هاى سیاسى و مذهبى خویش در عراق تا آخرین روزها و ماجراى قتل رزم آرا و علت اعدام و غیره را به خط خود نوشت که تماماً به چاپ رسید».۱

ناگفته پیدا است که آقای شیفته که روزنامه نگاری شریف و خوشنام است، شوربختانه بر سیاق بسیاری از کسانی ]که] این روزها یادنامه می نویسند، گوشه هایی از تاریخ را بنا بر نیازهای سیاست روز نوشته اند. نه نواب صفوی در نهانگاه بوده و نه خواندنیها چنان نشریه ای بوده که به دور از چشم و بدون پروانه اداره رکن دو ارتش و فرمانداری نظامی تهران، خاطرات کسی را که «مخفی» بوده و «ماجرای قتل رزم آرا  و علت اعدام را به خط خود» می نوشته، چاپ کند!

 

در اواخر سال ۱۳۳۲ یا سالی پس از آن، نواب صفوی در مخفیگاه نمی بوده تا نیازی به دیدار با او در «مخفیگاه» باشد. پس از بیست و هشتم مرداد تا میانه سال ۱۳۳۴، نواب صفوی و دیگر رهبران فدایـیان اسلام آزادانه فعالیت می کردند. نواب صفوی در ششم دیماه ۱۳۳۲ همراه حاج صرافان از راه بغداد به کنگره مؤتمر اسلامی رفت. پیکره هایی که در روزنامه های تهران از او به هنگام بازگشتش در چهاردهم بهمن ماه همان سال در فرودگاه مهرآباد به چاپ رسید، گواهی براین است که افسران ارتش و مأمورین حکومت نظامی ایشان را با احترام و تشریفات به هوادارانشان رسانده اند. این احساس امنیت برای فدایـیان اسلام تا به پایه ای بود که نواب صفوی که به گفته حجت الاسلام علی اکبر محتشمی حتی رد شدن از برابر درمجلس را خلاف شرع می دانست۲، در ادیبهشت ۱۳۳۳ کاندیدای نمایندگی مجلس از قم شد! فدایـیان اسلام، در روز پنجم اردیبهشت اعلامیه ای منتشر کردند با این سرنامه که «هوالعزیز، حضرت نواب صفوی، شخصیت برجسته دین و غیرت، به خاطر خدا، نمایندگی شهر علمی قم را می پذیرد». کاندیدا شدن او برای نمایندگی مجلس چنان جدّی بود که حاج رضا فقیه‌ زاده از کاندیدایی نمایندگی مجلس از شهر قم کناره گیری کرد.

 

اما ماجرای همین خاطرات از قلم کسانی که خویشتن را از نزدیکان نواب صفوی می دانند به گونه ای دیگر است. حجت الاسلام شیخ هادی خسروشاهی که این خاطرات را «بازبینی» کرده و به چاپ رسانده است، می نویسد که:

«این سلسله یادداشت ها، در مجله به نام شهید سیدمحمد واحدى چاپ مى شد، ولى همان طور که آقاى دکتر شیفته نوشته اند و همه مى دانیم، مطالب از شخص مرحوم نواب بود، و تقریر یا پاکنویسى، به عهده مرحوم واحدى بوده است و میدانیم سیدمحمد واحدى که به هنگام شهادت بیست سال بیشتر نداشت، به طور طبیعى نمى توانست از همه زوایاى امور که در یادداشت ها آمده است، به عنوان شاهد عینى، حضور داشته و آگاه باشد.»۳

 

جناب استادی یادداشت های خویش را بازتاب درستکارانه تاریخ می خواند و از گفتگوهای خویش با نواب صفوی یاد میکند و نیز می نویسد که آخرین دیدار او «با شهید عزیز، حضرت نواب صفوى در منزل مرحوم آیت الله حاج سراج انصارى، در گلوبندک تهران، تقریباً ده روز قبل از اقدام به ترور حسین علاء رخ داد». می دانیم که کوشش نافرجام و مشکوک در کشتن حسین علاء، نخست وزیر، از سوی مظفرعلی ذوالقدر در مسجد سلطانی تهران در مراسم درگذشت آیت الله زاده سید مصطفی کاشانی، در بیست و پنجم آبان ۱۳۳۴ رخ داد. پس این استاد درست کار ما که به اعتبارتارنمای خویش در سال ۱۳۱٧ خورشیدی در تبریز زاده شده، در آن هنگام هفده سال بیش نمی داشته و «آخرین دیدار» هم اشاره به این است که دیدار های دیگری هم پیش از آن بوده است! با این حال کسی که می نویسد، واحدی در بیست سالگی «به طور طبیعى نمى توانست از همه زوایاى امور که در یادداشت ها آمده است، به عنوان شاهد عینى، حضور داشته و آگاه باشد»، خودش در هفده سالگی چنان بر تاریخ و سیاست ایران چیرگی داشته که از نواب صفوی که به گفته ایشان جایگاهی بلند تر از مصدق و کاشانی می داشته، شاکیانه پرسیده است که چرا خاطرات را ادامه نداده اید و «مرحوم نواب صفوى در پاسخ اینجانب درباره تکمیل خاطرات، وعده چاپ متن کامل خاطرات را داد».

 

این که می گویند دروغگو فراموشکار می شود بیهوده نیست! آخرین بخش آن «خاطرات» در شماره بیست و سوم سال شانزدهم خواندنیها در بیستم آبانماه ۱۳۳۴، یا پنج روز پیش از ترور نافرجام حسین علاء چاپ شد و تنها در پایان آن بخش است که خواندنیها به آگاهی خوانندگان خود رسانده که این آخرین بخش خاطرات است و «از این شماره به بعد، مقالات ما به علل و موانعى که از ذکرش معذوریم، قطع مى شود و امیدواریم که در فرصت مقتضى بتوانیم این تاریخ را به اضافه مطالبى که در اثر موانع موجود تاکنون حذف شده است، چاپ نموده، در دسترس عموم قرار دهیم». بنا به گفته آقای خسروشاهی، آخرین دیدار ایشان «با شهید عزیز، حضرت نواب صفوى در منزل مرحوم آیت الله حاج سراج انصارى، در گلوبندک تهران، تقریباً ده روز قبل از اقدام به ترور حسین علاء رخ داد». چگونه ممکن است آقای خسروشاهی هفده ساله، یک هفته پیش از انتشار آخرین بخش خاطرات نواب صفوی و اعلام این مطلب که این آخرین بخش خاطرات خواهد بود، از سیاست سردبیری خواندنیها و شاید دستور فرمانداری نظامی تهران آگاهی می داشته است که از نواب صفوی بپرسد که چه زمانی به نوشتن خاطرات خود ادامه خواهد داد؟!

 

اما همان «خاطرات» اگرهم به خامه خود مجتبی میرلوحی یا نواب صفوی باشد، از همان نخستین بند ها با تاریخ سازی آغاز می شود. در بخش نخست، زیر نام «نواب صفوی را بشناسیم»، از سوی واحدی و به خامه نواب صفوی، در باره رهبر فدایـیان اسلام چنین آمده است:

«سیدمجتبى نواب صفوى که در آن ایام بیستمین سال زندگى خود را طى مى کرد، جوانى بود که در سال ۱۳۰۳ در محله خانى آباد تهران در یک خانواده متدین پا به جهان نهاده بود. او سنین کودکى را در همان محله طى نموده و دوران تحصیل ابتدایى را در دبستان حکیم نظامى گذرانیده، سپس وارد دبیرستان صنعتى [آلمانی ها] گردید و پس از چندى به منظور تکمیل تحصیلات بار سفر بسته و از طریق اهواز، آبادان و بصره به نجف رفت. نواب صفوى در اندک مدتى با زبان عربى آشنا شد … هنوز بیش از چند سال از تحصیل وى نگذشته بود، ولى مراحل عالى دروس دینى را طى نموده بود… بنا شد که ایشان به نمایندگى از طرف حوزه علمیه به ایران آمده و پس از انجام مقدماتى در مسیر راه، به تهران وارد شود و با تغییر افکار منحرف شده جوانان، بساط کسروى را جمع کند، ولى به عللى این نقشه تغییر یافت و به طور عادى از طریق بصره وارد ایران شد».

 

شگفتا که می دانیم نواب صفوی آتی، به اعتبار خودش و اسناد بازمانده، از جمله رونوشت شناسنامه اش به شماره ۲۶۴ بخش پنج قنات آباد تهران، در سال ۱۳۰۳ با نام مجتبی میرلوحی زاده شده و به اعتبار همه یادنامه نویسان از جمله همسرش، نیره سادات احتشام رضوی، در اسفندماه ۱۳۲۲ و یا در فروردین سال پس از آن در بیست سالگی، برای «تکمیل تحصیلات بار سفر بسته و از طریق اهواز، آبادان و بصره به نجف» رفته است. و باز می دانیم که در اسفند ماه ۱۳۲۳ از راه بصره و آبادان به ایران بازگشته و دراردیبهشت ماه ۱۳۲۴ در خیابان حشمت الدوله به انگیزه کشتن کسروی با او در گیر شده است. چگونه است که در این درازای ده تا سیزده ماهه ای که با آشنایی به گرفتاری های سفر در آن روزگار، یکی دو ماهی راهم در راه بوده، «بیش از چند سال» به آموزش دینی پرداخته و «مراحل عالی دروس دینی راطی نموده» است؟ بگذریم [که] مبارز آتی فراموش می کند  یادآور شود که وی پس از پایان دبیرستان در سودای درس دینی نبوده است. او دبیرستان صنعتی آلمانی ها را در خرداد یا شهریور ۱۳۲۱ به پایان رسانده و هرآینه [اگر] شور آموزش دینی در او می بوده، می توانسته به درس دینی درقم بپردازد و یا راهی نجف شود. اما گزینش او، کارمندی شرکت نفت است که در آن هنگام برجسته ترین نماد چیرگی بیگانگان بر سیاست و اقتصاد ایران بوده و این کار را هم نزدیک به نه ماه پس از پایان یافتن دوره دبیرستان آغاز کرده است. سفر او به آبادان هم از سوی شرکت نفت است و نه به انگیزه راهی شدن به نجف! راستی این است که مجتبی میرلوحی تا پایان کارش در شرکت نفت در اسفند ۱۳۲۲، نه درس حوزوی دیده و نه لباس روحانی در برداشته است.۴

 

آن دسته از تاریخ سازانی که با چوبدست موسی، چند ماه زندگی در نجف را به چهارسال آموزش دینی دگردیس می سازند، توانایی او را چنین می نمایانند که گویا «آقای نواب در آن زمان به هفت لهجه عربی مسلط بودند»!۵ اما راستی همان است که سید مهدی عراقی، یکی از نزدیک ترین یاران او در «ناگفته ها» یش گفته است: «عربیش بد نبود، می توانست یک چیزهایی گِل هم بکند».۶ این هم گزافه ای بیش نیست که گویا مادر وی از بیم دولت رضاشاه که گویا با سید جواد میرلوحی پدر نواب صفوی «دشمنی» می داشته، شناسنامه اورا پیش از ورود به دبستان با نام خانوادگی برادرش، سید محمد نواب صفوی گرفته تا کسی مزاحم فرزندش نشود. [اگر]چنین می بود، سید مهدی میر لوحی، برادر نواب صفوی هم می باید به سید مهدی نواب صفوی دگرگون می شد که می دانیم  نشده است.

 

به بررسی یادداشت های خواندنیها باز گردیم. یک شیرین کاری دیگر در باره این یادداشت ها، پیشگفتاری است که آقای محمد مهدی عبد خدایی رهبر کنونی فدایـیان اسلام و «استاد دانشگاه» بر چاپ این کتاب از سوی آقای خسروشاهی نوشته٧ و از جمله انگیزه آزاد نهادن دست فدایـیان اسلام و کاشانی را در دوره دوساله پس از بیست و هشتم مرداد سی و دو آشکار ساخته اند. ایشان به شیوه «دانش پژوهانه» خویش می نویسند که پس از کودتا، «مصدق السلطنه در احمدآباد به استراحت پرداخته چغندرهاى خود را به دولت کودتا مى فروخت … اما این ما بودیم که به جوخه هاى اعدام سپرده شدیم»! مراد این است که «آن ها» آسوده در رفتند و فدایـیان اسلام مورد پیگرد و اعدام قرار گرفتند. اما «استاد» فراموشکار، چند بند پیشتر که به انتشار یادداشت های رهبر فدایـیان در خواندنیها پرداخته، چنین گفته بود که:

«در اواخر سال ۱۳۳۳ هجرى شمسى، زمزمه هاى انعقاد پیمانى نظامى به رهبرى آمریکا، در محافل سیاسى ایران مطرح شد. در رابطه با چنین مسئله اى شهید نواب صفوى با نشر اعلامیه اى، با ورود ایران به پیمان هاى نظامى چه غربى و چه شرقى، مخالفت نموده اعلام داشت: صلاح کشورهاى اسلامى مخصوصاً ایران نیست که وارد اردوگاه هاى نظامى قدرت هاى بزرگ و سلطه جو شوند. پس از نشر اعلامیه، که با مکافات بسیار توزیع گردید، رژیم شاه عکس العمل نشان داده تصمیم گرفت با فدائیان اسلام مقابله نماید.»

 

پس به گفته ایشان، دستکم تا یکسال و نیم پس از بیست و هشتم مرداد، در آن دوران که مصدق هنوز در زندان [لشگر 3] زرهی به سر می برد و هنوز به احمد آباد تبعید نشده بود تا در سواحل لاجوردی آبیک قزوین «استراحت» کند و «چغندرهای خودرا به دولت» بفروشد، و ماه ها پس از دستگیری و اعدام فاطمی و سه گروه از افسران حزب توده، فدایـیان اسلام از چنان آزادی عملی برخوردار بوده اند که نواب صفوی با انتشار اعلامیه ای چنین داوری کرده است که «صلاح کشورهای اسلامی مخصوصاً ایران نیست که وارد اردوگاه هاى نظامى قدرت هاى بزرگ و سلطه جو شوند». به گفته ایشان، دولت هم برافروخته شد و «تصمیم گرفت با فدائیان اسلام مقابله نماید». مراد از این «مقابله» خشونت آمیز هم این است که «ماشین تبلیغاتى رژیم به کار افتاد و در روزنامه ها و مجلات، جسته و گریخته علیه فدائیان اسلام مطالبى نوشته مى شد»!

 

آقای عبد خدایی، مبارزه «انقلابی» فدایـیان اسلام  در آن روزگار بگیر و ببند را این گونه ترسیم می کند که «فدائیان اسلام با هر دو مجله برخورد کرد و پس از مراجعه ما، امیرانى که مسئول مجله خواندنیها بود پیشنهاد کرد که فدائیان اسلام خود خاطرات خود را بنویسند تا مجله خواندنیها منتشر نماید». این میزان آزادی هایی است که درآن سال ها ایشان و هم گروهی هایشان می داشته اند و با این حال می نویسند که دیگران آزاد بوده و ایشان در خانه های پنهانی می زیسته اند! شاید در سپاس از این رفتار روزنامه نگارانه علی اصغر امیرانی بود که پس از انقلاب، یاران و هم پیمانان فدایـیان اسلام ، آن روزنامه نگار را در کهنسالی چنان شلاق زدند که او پیش از اعدامش در یادداشتی در زندان اوین نوشت که «در بازداشت دوم … پس از شلاق خوردن نابجا، آنهم به جرم و اتهام مشروبخواری که در عمرم، با آن سر و کار نداشته ام چند ساعت بعد وقتی به زور مرابرای شستشوی مدفوع مخلوط با جراحات ناشی از شلاق بر روی ران و کفلم و پشتم میبردند، دم در بند انفرادی جلوی مستراح به مرد ریشوئی برخوردم که با یک لحن و حالت خشک و خاصی ، مرا که به بدبختی خود و حال مملکت و مردم آن می گریستم مخاطب قرار داده و گفت :حال شما چطور است؟»

 

پاره ای از گزارش های شهربانی از گفتگوهای نواب صفوی پس از بیست و هشتم مرداد که از سوی مرکز اسناد جمهوری اسلامی انتشار یافته، خود گواهی براین است که او و هوادارانش نه تنها از آزادی نسبی برخوردار بوده اند، روزگار راهم به کام خویش می دیده اندند! نواب صفوی پس از اشاره به خشمی که از درگذشت یکی از دو همسرش در دل داشته و شهربانی «دولت توده ای مصدق» را [در این رخداد] گناهکار می دانسته، چنین می گوید:

«صبح ۲۸ مرداد خودم خواستم قیام کنم، چون دیگر تحمل جایز نبود و از دست توده‌ای‌ها داشتم دیوانه می‌شدم. در ختم عیالم استخاره کردم استخاره فرمود که صبر کن که من هم صبر کردم که از جانب خدا توده‌ای‌ها کوبیده شدند… می‌دانستم این دولت [سرلشگر زاهدی] کمی بی‌دین است و از علائم بی‌ دینی دولت زاهدی این است که فکر مردم بیکار و گرسنه نیست. خمس و زکات را از مردم ثروتمند نمی‌ گیرد که خرج فقرا کند. اما چونکه با توده‌ای‌ها مبارزه می‌ کند و مصدقی‌ها را می ‌کوبد من فعلاً حرف ندارم و سکوت می‌کنم».٨

 

یک نمونه نزدیکی و پیوند نواب صفوی با دولت زاهدی، واکنش دوستانه دولت زاهدی و فرمانداری نظامی تهران به سخنرانی تهدید آمیز نواب صفوی در منزل سید ابراهیم شهرستانی در نجف، پس از سفر آزادانه اش به مؤتمر اسلامی در آذرماه و دیماه ۱۳۳۲ است. خفیه نویسان دولت ایران در نجف از راه کنسولگری ایران به وزارت خارجه و مسئولین امنیتی ایران گزارش داده اند که نواب صفوی در سخنرانی که برای گروهی از گردهم آمدگان در منزل شهرستانی در نجف کرده، از جمله گفته است که «از بیت المقدس دستور دادم شاه و زاهدى را از بین ببرند. او در توضیح این مطلب اظهار کرد که تشکیلات فدائیان اسلام علاوه بر فعالیتهاى علنى، تشکیلات سرى نیز دارد که قتل این دو به تشکیلات سرى جمعیت واگذار شده است».٩ گمانه هر انسان خردمندی این است که در پی آمد چنین گزارشی، نیروهای امنیتی و نظامی دولت، پیرامون هواپیمایی که نواب صفوی را به ایران باز می گردانده گرد آیند و کسی را که نوید کشتن پادشاه و نخست وزیر کشور را داده در غل و زنجیر کشند و پیگرد گسترده همه کسانی را که با او پیوندی دارند آغاز کنند. راستی این است که دولت زاهدی نیک می دانسته که این سخنان دروغین و غلو آمیز برای پاسداری از سیمای انقلابی رهبر فدایـیان اسلام است و هم از این رواست که ایشان را با احترام بسیار در فرودگاه پذیرایی کرده اند و پرسشی هم پیرامون آن فرمانی که رهبر از بیت المقدس برای از میان بردن سران ایران داده بوده، نکرده اند!

 

باری، بازگردیم به شناسایی آقای محمد مهدی عبد خدایی و روزگار و اندیشه او. پنجاه و هفت سال پیش در روز بیست و پنجم بهمن ۱۳۳۰، سید حسین فاطمی چند روز پس از انتخابش به نمایندگی مجلس هفدهم از تهران، بر گور محمد مسعود تیر خورد. اگرچه کشته نشد، اما تا پایان زندگی کوتاهش، از زخم این ترور نافرجام در رنج بود. این گفته فاطمی به محمد علی سفری و نصرالله شیفته پس از تیرخوردنش که «دیدید که انگلیسی ها بالاخره مرا کشتند…»۱۰، چندان هم دور از حقیقت نبوده است. به گفته مهدی عراقی هفت تیر را حاج ابراهیم صرافان که بازرگان کفش و گیوه در بازار تهران و از اعضای پیشین حزب رعد سید ضیاء بود و به گفته او «روی واحدی نفوذ داشت»، دراختیار محمد مهدی عبد خدایی که پسر بچه ای چهارده ساله بود و در پیرامون فدایـیان اسلام می چرخید، گذاشته بود.

 

این ابراهیم صرافان، همانند پاره ای دیگر از بازرگانان و میدانداران توانمند تهران، از دیرباز از یکسو با سید ضیاء الدین طباطبایی و از دیگرسو با فدایـیان اسلام و کاشانی پیوند داشتند. «مخارج جمعیت فدائیان اسلام به وسیله ابراهیم صرافان که سِمَت حسابدار جمعیت را داشته، تأدیه می‌گردد. وجوه عمده‌ای که عائد جمعیت می‌گردید از طرف آقایان حاجی‌احمد آقایی آهن‌ فروش، حاج‌عباس آقای نوشاد بزاز و حاجی علی‌اکبر گرامی چوب ‌‌فروش پرداخته می‌شد».۱۱

صرافان همه جا در کنار عبدالحسین واحدی بود و بیشتر گردهم آیی های فدایـیان اسلام در منزل او برگذار می شد. خفیه نویسان شهربانی در چهاردهم تیرماه ۱۳۳۰ گزارش می دهند که «در منزل آقای صرافان که در خیابان سیروس کوچه جنب مسجد آقا شیخ عبدالنبی واقع است در حدود یکصد و پنجاه نفر از فدایـیان اسلام مجتمع بودند».۱۲ در روز بیست و نهم همان ماه هم همین حاج ابراهیم صرافان بود که  همراه شیخ مهدی دولابی از سوی هواداران فدایـیان اسلام که در برابر کاخ دادگستری گردآمده و بست نشسته بودند، به دیدن دادستان رفت و آزادی نواب صفوی را خواستار شد. به گفته همسر نواب صفوی و دیگران، او پس از آزادیش در چهاردهم بهمن۱۳۳۱ «به منزل آقای صرافان در سرچشمه رفتند. آن جا را برای آزادی آقای نواب، آذین بسته و مفروش کردند؛ پرچم سبز نصب نمودند و چراغانی کردند».۱۳

 

امیر بهرامی، خبرنگار مجله ترقی که در همان روز آزادی نواب صفوی در منزل صرافان با او گفتگو کرده است، در باره این آذین بندی و جشن چنین می نویسد:

« جلوی درب منزل دو نفر یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ ایستاده، بودند این دو نفر هرکدام پالتوی سورمه‌ای رنگ بر تن و کلاه پوستی متحد‌الشکلی برسر داشتند، به بازوی راست هریک نیز بازوبند سبزرنگی بود که بر روی آن نوشته شده بود (گارد انتظامات فدائیان اسلام). داخل منزل روی حیاط چادر بزرگی کشیده شده بود و کف حیاط و ایوان تماماً فرش شده بود. یک لامپ بزرگ هزار شمعی در وسط روشن بود و اطراف دیوار نیز تماماً از قالی و قالیچه پوشیده شده بود و با چراغ‌های رنگارنگی چراغانی گردیده بود… آقای نواب صفوی روی ایوان زیر پرچم بزرگ فدائیان اسلام نشسته و عده زیادی از طرفداران و دوستانشان نیز در حیاط و ایوان نشسته بودند. از صبح زود مردم دسته دسته برای ملاقات ایشان می‌آمدند».۱۴

 

همین جا بیافزایم که همین خبرنگار، بیش از یکماه پیش از دیدار با رهبر فدایـیان اسلام، در دیماه به همراه شیخ فضل الله محلاتی که در آن هنگام طلبه ای جوان از پیوستگان فدایـیان اسلام بوده، با «حاج سید روح الله خمینی» گفتگویی کرده که به داوری من نخستین گفتگوی روزنامه ای ایشان است. این گفتگو درباره واکنش مجتهدین قم به شرکت روحانی آزاد اندیش، آیت الله برقعی در کنفرانس صلح وین و اشاره او به شرکت زنان در انتخابات است. خمینی به خبرنگار مجله ترقی گفته که «باید برقعی از قم که شهر مذهبی است خارج و بانوان هم در انتخابات شرکت ننمایند».۱۵ آن شیخ فضل الله محلاتی، همان آیت الله محلاتی آتی است که در آغاز جمهوری اسلامی نماینده امام در سپاه پاسداران بود که در سال ۱۳۶۴ همراه گروهی دیگر از فرماندهان سپاه در انفجار هواپیما کشته شد.

 

به هر روی، ابراهیم صرافان پس از آزادی نواب صفوی در بهمن ۱۳۳۱ همه جا اورا همراهی می کرده است. گزارش های محرمانه فرمانداری قم به شهربانی از پایان بهمن تا میانه اسفند همان سال براین گواه است که در بازگشت نواب صفوی به قم پس از آزادیش، صرافان همه جا با او همراه بوده است. یک نمونه از این گزارش ها چنین است:

«محترماً به استحضار خاطر عالى مى رساند. گزارشات واصله از شهربانى قم حاکى است ساعت ۳۰/۱٧ روز ۲٧ بهمن ماه آقایان نواب صفوى و سید عبدالحسین واحدى و خلیلى طهماسبى و صرافان و چند نفر دیگر به آنجا وارد ... روز ۲۸/۱۱/۳۱ با انتشار آگهى قبلى از طرف فدائیان اسلام نواب صفوى … با حضور جمعیت کثیرى از طلاب و طبقات مختلف به منبر رفته و در اطراف انسانیت و کلاه شاپو و کراوات سخنرانى و از وضع خیابان هاى لاله زار و اسلامبول از لحاظ تشکیل سینما و غیره انتقاد و مجلس ساعت ۳۰/۱٧ پایان یافته است. روز ۲٩ بهمن ماه نیز آقاى نواب صفوى … ضمن موعظه نسبت به ۶ ماه مهلت در اجراى قانون منع استعمال مشروبات الکلى اعتراض و علاوه نموده ما براى اجراى قوانین قرآن تا آخرین قطره خون خود فداکارى خواهیم نمود».۱۶

 

پنج ماه پس از بیست و هشتم مرداد نیز این حاج ابراهیم صرافان، همسفر نواب صفوی برای شرکت در «مؤتمراسلامی» در اردن شد و دستکم تا بغداد اورا همراهی کرد. هزینه سفر را هم او پرداخت. اما پیوند پنهانی فدایـیان اسلام با سید ضیاء الدین طباطبایی و پیوند آشکار و نهان سید با گروه های مذهبی هم پیوند با ایشان از این ها گسترده تر می بوده و آدم ها و گروه های بسیاری را در برمی گرفته است. رضا صراف زاده، بازرگان و کارخانه دار توانای یزدی که در دوره های هفدهم تا بیستم به نمایندگی از یزد در مجلس شورای ملی برگزیده شد و «هنگامی که سید ضیاء الین طباطبایی به ایران بازگشت، خانه مجلل خود  در خیابان فردوسی را در  اختیار او گذاشت و از هیچ نوع مساعدت مالی هم در باره او مضایقه نکرد»۱٧، پیوند نزدیکی با آن دسته از بازاریان تهران داشت که همراه صرافان، «وجوه عمده‌ای که عائد جمعیت می‌گردید» را فراهم می ساختند. ساختمان باشگاه پیشین ایران را که در خیابان سعدی، نزدیک میدان مخبرالدوله بود، همین صراف زاده و حاجی خان خداداد نامی خریدند و پس از افزودن فرش و میز و صندلی، آن را مرکز حزب رعد سید ضیاء کردند و گاه آن را «دارالخضرا» هم می گفتند.

 

حاجی خان خداداد از شمار مهمترین پشتیبانان مالی کاشانی و فدایـیان اسلام بود که سالیانی پس از دوران [مورد] بررسی ما، طیب حاج رضایی را زیر سایه خود گرفت. حاجی خان خداداد «صاحب» میدان امین السلطان بود که درآن هنگام بزرگ ترین بازار بار و حیوانات زنده در تهران به شمار می آمد و او کسی است که «دست طیب را گرفت و او را در همان میدان کاسب کرد. طیب از یک بزن بهادر به یک کاسب حبیب خدا که بارفروش بود و باسکول میدان هم مال او بود تبدیل شد».۱٨ دیگر میدان داران و بزن بهادرهای تهران هم، پیرامون کاشانی، فدایـیان اسلام و گروه های هم پیوند با سید ضیاء الدین طباطبایی گرد آمده بودند: ناصرحسن خانی معروف به ناصر جگرکی، حسین اسماعیل پور معروف به حسین رمضون یخی و برادرش نقی، اصغر استاد علی نقی معروف به اصغر سسکی، علی رضایی معروف به قدم، اصغر بنایی معروف به اصغر شاطر، حاج علی نوری، حبیب مختارمنش، احمد ذوقی، حاجی مظلوم نهاوندی معروف به حاجی سردار، ، برادران طاهری، برادران لاله، اکبر زاغی و دیگران.

 

زمینه دیگری از پیوندهای همگون و مشترک میان فدایـیان اسلام و سید ضیاء الدین طباطبایی پس از بازگشتش به ایران، انجمن های اسلامی و یا «هیئت های مذهبی» بود که پس از فروپاشی دولت رضاشاه در گوشه و کنار ایران پیدا شدند و شمارشان روز به روز فزونی یافت. سید ضیاء الدین از همان آغاز کار با بسیاری از این گروه ها پیوند برقرار کرد و از آن ها در مبارزه مشترک دربرابر کمونیسم و «بی دینی» که انگی بود بر هراندیشه سکولار، بهره جست. «اکثر قریب به اتفاق تشکیل دهندگان این جمعیت ها، عوام بودند که به اجرای شعایر مذهبی مقید بودند و چون به شدت از جامعه مدرن شده رضاشاه متنفر بودند، از حضور در اجتماعاتی که بوی جامعه مدرن یا روشن فکری می داد، دوری می جستند… اما با حضور سید ضیاء در عرصه سیاست و تبلیغات ضد کمونیستی و افشای ماهیت حزب توده، تعدادی ازاین جمعیت ها… آگاهانه یا نا آگاهانه همسو با فعالیت های سید ضیاء گام برداشتند».١٩ «جمعیت مبارزه با بیدینی» یکی از این گروه ها بود که حاج مهدی سراج انصاری، بازرگان بازگشته از نجف و فرزند آیت الله میرزا عبدالکریم کلیبری انصاری، پایه گذارد. باید افزود که شکایت او و تنی دیگر بود که کسروی را به دادگاهی فرا خواند که در یکی از نشست های بازپرسی همان پرونده، فدایـیان اسلام او را کشتند.

 

نواب صفوی با بسیاری از این گروه ها و به ویژه حاج مهدی سراج انصاری پیوند های استواری داشت و گاه خویشتن را پایه گذار «جمعیت مبارزه با بیدینی» می خواند. از سال ۱۳۲۴، در حسینیه خیابان لـُرزاده در نزدیکی منزل کسی که مدیر انتظامات فدایـیان اسلام شد، با به هم پیوستن چندین هیئت مذهبی «جمعیتی در این حسینیه به‌ وجود آمد به نام هیئت مذهب جعفری … کار هیئت مخفی بود و یکی از مسائل مطرح‌شده در هیئت مسأله کسروی بود».۲۰ این گروه تا پایان کار فدایـیان اسلام به کار خود ادامه داد و پایگاهش مسجد لـُرزاده  شد که اینک مسجد نواب صفوی نام گرفته است.

 

عراقی، به طاهر احمدزاده گفته که «موقعی که مرحوم نواب در زندان بود، ما اطلاع پیداکردیم که یکی از اطرافیان بالا مقام و بسیار نزدیک نواب به خانه سید ضیاء رفت و آمد دارد.»۲۱ و سپس اضافه می کند که پس از پی گیری های بسیار، آن فرد بالا مقام، می گوید که «من از سابق با ایشان بودم و دوستی دارم.» عراقی نمی گوید که این «فرد بالا مقام»، همان عبدالحسین واحدی، نفر دوم فدایـیان اسلام بود که به قول خودش، ازدیرباز با سید ضیاء دوستی و «یک رفت و آمد عادی!» داشته است.

 

عراقی، سربسته می گوید که انگیزه استعفای او از فدایـیان اسلام، همین کشف رابطه رهبران گروه با سید ضیاء بود.۲۲ این نیز پرسیدنی است که اگرآشنایی های پیشین با سید ضیاء الدین طباطبایی وجود نمی داشته، چرا خانم احتشام رضوی، پس از دستگیری و محاکمه همسرش، برای آزادی او به ملاقات سیدضیاء می رود که هیچ مقام رسمی دولتی و قضایی نداشته است؟۲۳ این روابط محرمانه و گاه نه چندان محرمانه میان رهبران فدایـیان اسلام و پیرامونیان کاشانی با سید ضیاء و نزدیکانش، از همان آغاز کوشش های ایشان وجود می داشته است. سپرده دوازده هزارتومانی برای آزادی نواب صفوی از زندان را هم پس از درگیری نخستش با کسروی در اریبهشت ۱۳۲۴، بازرگانی به نام اسکویی داد که از دوستان اسدالله رشیدیان و سید ضیاء بود.

 

عراقی و پاره ای دیگر از نزدیکان نواب صفوی در آن دوران می گویند که خود نواب در جریان برنامه ریزی برای کشتن فاطمی درگیر نبوده و عبدالحسین واحدی خودسرانه به این کار پرداخته است. «این برای خود ما یک مقدار سؤال بود، چطور شده که اینها فاطمی را زده‌اند، چون ملاقات هم تا آن روز نداشتیم»۲۴ اما شواهد جز این است. عراقی، به طاهر احمد زاده گفته بود که «من آن جا (زندان) بودم که خبر ترور دکترفاطمی را از بی بی سی شنیدم و خیلی خوشحال شدم که دوستان ما چنین کردند.»۲۵

 

این که نفر دوم فدایـیان اسلام چنین کار بزرگی را بدون مشورت و رای رهبرش انجام داده باشد به دور از راستی است. اگرچنین می بوده، نواب صفوی پس از آزادیش باید چیزی دراین باره می گفته و یا واحدی را در انجام کاری بدور از رای او سرزنش می کرده است. می دانیم که چنین نبوده است. او عبدخدایی را ستود و اورا فرزند شجاع اسلام خواند. داستان از زبان عبد خدایی که اینک رهبر سازمان فدایـیان اسلام است به گونه دیگری است:

روزى که من در زندان قصر با رهبر فدائیان اسلام براى آخرین بار ملاقات کردم، ایشان به من فرمودند: شما آماده رفتن به میدان و شهادت شوید، ولى تعیین مورد نفرمودند و بى شک ایشان هر حکمى که صادر مى کردند، براى من واجب الاتباع بود. چندى بعد شهید سیدعبدالحسین واحدى که آن روزها نفر دوم فدائیان اسلام نامیده مى شد و در واقع در خارج از زندان قائم مقام رهبرى فدائیان اسلام بود، مرا خواسته و پیشنهاد زدن دکتر فاطمى را نمودند که من هم پذیرفتم. البته آن روز من بیش از ۱۵ سال نداشتم.۲۶

 

در پایان همان نامه هم برای شیرین تر کردن داستان می افزایند که «آقاى دکتر فاطمى هم پس از خروج از بیمارستان، موفق به اخد «نشان همایونى» از محمدرضا شاه شد و به وزارت خارجه منصوب گردید» بگذریم که گزینش فاطمی به وزارت خارجه، یکسال پس از آن در نوزدهم مهر ماه ۱۳۳۱ و به دنبال استعفای حسین نواب از آن وزارت خانه بود و نه پس از بیرون آمدنش از بیمارستان!

 

آقای محمد مهدی عبد خدایی، پسر یکی از روحانیون آذربایجانی تبار به نام شیخ غلامحسین تبریزی است که باشنده مشهد بود. او در گفتگو با نشریه همشهری می گوید که «الان بیشتر دانشگاه می روم. هفته ای ۳۰ ساعت در دانشگاه تدریس می کنم. تاریخ اسلام، تاریخ معاصر ایران و حرکت عالمان شیعه برای حکومت اسلامی درس می دهم. در پژوهشکده امام خمینی در دوره کارشناسی ارشد هم تدریس می کنم. عضو هیات علمی واحد جنوب دانشگاه آزاد هستم. من شاید یکی از نادر اساتیدی باشم که مدرک دکتری و فوق لیسانس ندارم اما عضو هیئت علمی دانشگاه هستم. به هرحال تشخیص داده اند که به علت اطلاعاتم از تاریخ اسلام و مبانی تاریخ معاصر عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه شوم».۲٧ پدرش، در بخشی از نامه ای که به حسین فاطمی پس از آگاهی از کوشش فرزندش در کشتن او نوشته، پس از درخواست عفو پسرش، می گوید که محمد مهدی تا کلاس چهارم دبستان بیشتر درس نخوانده و گول دیگران را خورده و «چه خوب است که محرکان این بچه نادان معلوم شوند، آنها را به سزاى اعمالشان برسانند».۲٨

 

استاد دانشگاه امروز در گفتگوی دیگری برای بیگناه نشان دادن خود می گوید که «سندی‌ در موزه‌ وزارت‌ خارجه‌ موجود است‌ که‌ همان‌ کیف‌ آقای‌ فاطمی است‌ که‌ هنگام‌ ترور در دست‌ داشت‌ و نشان‌ می ‌دهد که‌ گلوله‌ از کیف‌ عبور کرده‌ ولی از آن‌ طرف‌ بیرون‌ نیامده‌ یعنی‌ خود گلوله‌ داخل‌ کیف‌ مانده‌ است‌. به‌ این‌ دلیل‌ بعضی(؟)‌ معتقدند که‌ اصلا دکتر فاطمی‌ تیر نخورده‌ بود و با تمارض‌ به‌ بیمارستان‌ رفته‌ است‌!»۲٩

 

افزوده براین که همه گزارش های روزنامه های داخلی و خارجی در آن روزها این رویداد را گزارش داده اند، در اتاق عمل در بیمارستان نجمیه در همان روز، دکتر منصور، دکتر میرفخرایی، دکتر نجم آبادی و دکتر غلامحسین مصدق که سرپرستی بیمارستان را برعهده داشت در کنار پروفسور یحیی عدل که اورا پدر و استاد جراحی ایران می خوانند حضور داشته اند و گویا همه آن ها در این «توطئه» سکوت که « اصلا دکتر فاطمی‌ تیر نخورده‌ بود و با تمارض‌ به‌ بیمارستان‌ رفته‌ است‌« شرکت داشته اند! و باید بپذیریم که محمد علی سفری و نصرالله شیفته که همکاران روزنامه نگار فاطمی در باختر امروز بوده و همراه راننده او ویرا از گورستان ظهیرالدوله شمیران به بیمارستان رسانده اند، در یادنامه های خویش تاریخ سازی کرده اند.۳۰ ورنه چگونه ممکن است انسان راستگوی خداشناسی که اینک استاد بلند پایه دانشگاه است، در کنهسالی چنین افسانه هایی را رواج دهد.

در همان نامه یاد شده در بالا، آقای محمد مهدی عبد خدایی انگیزه ترور فاطمی را چنین ارزیابی می کند:

«پس از کشته شدن رزم آرا و نخست وزیرى کابینه به اصطلاح محلل حسین علاء، فدائیان اسلام معتقد شدند که توافقى میان جبهه ملى و دربار انجام گرفته است که اولاً این توافق، موجب عدم انجام عهود و عقود خواهد شد که راجع به “حکومت اسلامى” و اجراى احکام اسلام میان جبهه ملى و فدائیان اسلام قبل از اعدام رزم آراء منعقد شده بود. ثانیاً اولین قربانى توافق دربار و جبهه ملى فدائیان اسلام خواهند بود که دقیقاً چنین شد و پس از سقوط حسین علاء که دو نفر از اعضاء جبهه ملى در کابینه وى وزیر بودند و با روى کار آمدن دولت جدید، نه تنها آقاى دکتر مصدق عهدى را که بسته بود زیر پا نهاد، بلکه برخوردى تند و شدید با فدائیان اسلام نمود، و دستگیرى ها و تبعیدها آغاز شد و دقیقاً توطئه اى سازمان یافته توسط جبهه ملى به رهبرى مصدق السلطنه و دربار به مرحله اجرا درآمد».

در جای دیگری در پاسخ این پرسش که پس چرا شاه را ترور نکردید و کمر به کشتن فاطمی بستید، می گوید:

«دکتر فاطمی رابط میان شاه و دکتر مصدق بود. به همین جهت هم بود که ایشان وقتی از بیمارستان مرخص شد، ارتقای مقام یافت و از مقام معاون نخست ‌وزیری به سمت وزارت خارجه رسید. آقای فاطمی حتی در جلسه فدائیان اسلام که برای ترور رزم‌آرا تشکیل شد هم اعلام کرده بود که اصالتا از طرف دکتر مصدق در جلسه شرکت می‌کند. در آن جلسه دیگر سران جبهه ملی مانند بقایی، نریمان، مکی،‌ حائری‌زاده و … هم شرکت داشتند. به همین علت است که وقتی دکتر فاطمی در بیمارستان بستری می‌شود، قیام سی تیر به‌ وجود می‌آید. در حقیقت حذف این رابط است که میان شاه و مصدق اختلاف ایجاد می‌کند»!۳۱

 

ناگفته پیداست که رویدادسی تیر ۱۳۳۱ کمترین پیوندی با بستری شدن فاطمی در بیمارستان نمی داشته است. فاطمی ماه ها پس از خروج از بیمارستان و پس از بازگشت از دادگاه لاهه همراه نمایندگان ایران، در بیست و ششم خرداد ۱۳۳۱ برای جراحی به اروپا رفت. از همان اردیبهشت ماه ۱۳۳۰ که برای همراهی با نخست وزیر که بیمار و ناتوان بود، جلسات هیئت وزیران در خانه مصدق برگذار می شد، در رایزنی با شاه، فاطمی گزارشگر نخست وزیر به شاه شد. بنا به گفته آقای عبدخدایی، کوشش در ترور اوهم از این رو بود؛ شاه هم به او نشان همایون داد و یکماه پس از سی تیر، پس از کوشش در برکناری مصدق، اورا وزیر خارجه کرد! احتمالاً اندیشه هوادری از جمهوری راهم دربار در سر فاطمی نهاده بود!

 

اگر کوشش در کشتن فاطمی با برنامه کسانی دیگر و به امید برکناری دولت مصدق و زمامداری «نخست وزیری نیرومند» نبوده باشد و هرآینه [اگر] به راستی، فدایـیان اسلام می خواسته اند که با این ترور و «حذف این رابط … میان شاه و مصدق اختلاف ایجاد» کنند، و پس از ترور او بوده که «قیام سی تیر به‌ وجود می‌آید»، پس چرا آقای مهدی عراقی، که هم  سن وسالش در آن روزها بیشتر بوده هم در کانون فدایـیان اسلام قرار داشته، در پاسخ به این پرسش که «در وقایع سی تیر فدایـیان چه نقشی داشتند»، راستگویانه پاسخ می دهد که «هیچ نقشی نداشتند»؟۳۲

 

آقای عبد خدایی و دیگر بازماندگان فدایـیان اسلام مانند همفکرانشان در مؤتلفه، گویا در هر گفتگوی تازه ای، رویدادهایی را به یاد می آورند که گفته های پیشین و یا پسین آن ها را بی پایه می کند. کوشش در کشتن فاطمی در روز بیست و پنجم بهمن ۱۳۳۰ بوده و یکسال پس از آن، همان فاطمی که آقای عبد خدایی وی را به وابستگی به دربار متهم می سازد تا انگیزه ترور اورا توجیه کند، به وزیری خارجه برگزیده می شود. عبد خدایی در گفتگوی دیگری با شهروند امروز از ملاقاتی میان فاطمی و واحدی یاد می کند و می افزاید که «من این قضیه را از زبان خود مرحوم واحدی شنیده‌ام».۳۳ از گفتگوی او چنین بر می آید که فاطمی پس از تیر خوردن و تا آستانه مرگ رفتن به دست فدایـیان اسلام، همه چیز را فراموش کرده و پس از تلفن واحدی به دفترش که خواهان رساندن پیامی از سوی نواب صفوی به مصدق (برای آزادی کشنده عبدالحمید زنگنه، وزیر فرهنگ) بوده است، به او می گوید که «عصر، عازم بیمارستان بانک ملی برای عیادت از کاشانی است و پیشنهاد می‌دهد ملاقات در ماشین وزیر انجام شود»! پس از دیدار با واحدی هم به او می گوید که «سلام پسر عمو چرا شکم مرا سوراخ کردید»؟! باید بپذیریم که این احساس امنیت فاطمی در دورانی است که مصدق نیز از کوشش فدایـیان اسلام در کشتن خویش بیمناک بوده است.

 

این همان فاطمی است که جعفر جهان، وکیل مدافع عبدخدایی در دادگاه جنحه در باره اش گفته است که «چون عواملى از قبیل دکتر فاطمى که در دستگاه مصدق متنفذ بوده و طبق تشخیص عبد خدایى، عامل بیگانه بود، از طرفى مندرجات روزنامه اصفهان دکتر فاطمى در مدرسه انگلیسى ها واقع در اصفهان از دیانت اسلام خارج و مسیحى شده بود… مانع اجراى دستورات قرآن بود، بدست موکل من مضروب و اکنون در خارجه به عیش و نوش و تفریح مشغول است».

 

محمد امینی

پنج‌شنبه ۱۰ بهمن ۱٣٨۷ - ۲۹ ژانویه ۲۰۰۹

--------------------------------------------

منبع: چالشگری

ادامه دارد

دشنه سوداگران سیاسی در کف خونریز فداییان اسلام - بخش یکم (۲)